حرفه و فن

هفته آخر فروردین بود، طبق برنامه ریزی ام ،روز شنبه باید در کلاس سوم درس سنگین قضیه تالس را می گفتم.معمولاً درسهای هندسه که محاسبات دارند برای بچه ها کمی سخت است و فهماندن درست مطالب انرژی زیادی می خواهد.دانش آموز هم باید موضوع را درک کنند هم ضلع ها و نسبت هایشان را تشخیص دهند و هم محاسبات را درست انجام دهند.

زنگ سوم وارد کلاس سوم شدم ، کاملاً خودم را برای یک نود دقیقه جانانه آماده کرده بودم.البته در دو زنگ قبلی بخش عمده ای از انرژِی ام تحلیل رفته بود،ولی قضیه تالس سوم بسیار مهم بود.وقتی حضور و غیاب را انجام دادم متوجه شدم که چهار نفر غایب داریم.این چهار نفر از بچه ها زرنگ کلاس بودند و نبودن آنها کار را کمی دشوار می کرد. می دانستم در جلسه بعد مرا سوال پیچ خواهند کرد و از من می خواهند درس را دوباره توضیح دهم و این کار اصلاً برایم مقدور نبود.

ضمناً اگر درس هم نمی دادم و نمونه سوال کار می کردم بازهم از برنامه ای که تنظیم کرده بودم عقب می افتادم و این هم امکان نداشت. اعصابم به هم ریخت و روی صندلی نشستم.حدود یک دقیقه ،من و کلاس در سکوت غرق بودیم که یکی از بچه ها گفت آقا اجازه چرا درس نمی دهید. گفتم مگر نمی بینید چهار تا از بچه ها غایب هستند.باید فکری کنم تا هیچ کس ضرر نکند.

مبصر بلند شد و گفت آقا اجازه نگران نباشید. آنها غیبت نکرده اند، زنگ اول و دوم بودند ولی برای کار عملی حرفه و فن رفته اند خانه و برمی گردند.مانند کوه آتشفشان فوران کردم و گفتم هر درسی سر زنگ خودش، مگر شما زنگ قبل حرفه و فن نداشتید؟خوب همانجا کارهایتان را تحویل می دادید. مگرشما سر زنگ املا می روید تمرین ریاضی بنویسید؟

عصبانی به دفتر مدرسه رفتم و به مدیر گفتم چرا بچه ها را خانه می فرستید ؟من می خواهم درس بدهم این چهار نفر از بچه های زرنگ کلاسم هستند. فاطمه شاگرد اول است و . . . ،مدیر با لبخندی گفت : رفته اند کار عملی حرفه و فن بیاورند.لبخند آقای مدیر و همین کار عملی حرفه و فن عصبانیتم را بیشتر کرد.با تندی گفتم زنگ حرفه و فن مخصوص این کارهاست نه زنگ ریاضی.آقای مدیر واکنش خاصی نشان نداد و فقط لبخند می زد.

با اعصابی خرد به کلاس بازگشتم و با بی میلی درس دادم. زمانی که تدریسم تمام شده بود و بچه ها داشتند کاردرکلاس حل می کردند از پنجره کلاس دیدم ،همان چهار نفر سبد به دست با کلی وسایل آمدند و یک راست رفتند دفتر.هرچه به وسایلشان نگاه کردم چیزی که مربوط به حرفه و فن باشد نیافتم.وقتی به کلاس آمدند بندگان خدا نفس نفس می زدند و همین مرا بیشتر ناراحت کرد.

ساعت دوازده و ربع بود که زنگ خورد،معمولاً دوازده و نیم زمان تعطیلی مدرسه بود.همین هم برایم عجیب بود ،داشتم در همین اندک زمان باقی مانده برای این چهار نفر دوباره توضیح می دادم که یک ربع آن هم از دست رفت. نمی دانم این بندگان خدا چیزی از تالس فهمیدند یا نه ،نمی شد بچه ها را در کلاس نگاه داشت،زنگ آخر همیشه بچه ها منتظر رفتن به خانه هستند.

وارد دفتر مدرسه که شدم منظره ای عجیبی دیدم. میز مدیر شده بود میز اردور رستوران.سه جور غذا با مخلفات بسیار چنان مرتب روی میز چیده شده بود که دل آدمی را آب می انداخت.از همان رنگ و لعاب غذا ها و همچنین بوی خوشی که در فضای دفتر پیچیده بود می شد به کنه لذیذ بودن این غذا ها بدون لب زدن به آنها رسید.

همکاران آمدند و هر کسی به پشت یک قسمت از میز رفت و شروع کرد به کشیدن غذا.هر کار کردم نتوانستم بر حس کنجکاوی ام غلبه کنم. از آقای مدیر قضیه را پرسیدم.با لبخندی ،مفصل توضیح داد که دبیر حرفه و فن ،کل دانش آموزان مدرسه را گروه بندی کرده تا برای نمره عملی ثلث سوم ناهار به مدرسه بیاورند،آنهم با مخلفات کامل، این همان کار عملی حرفه و فن بو د که خیلی عصبانی ات کرده بود، حال دیدی که خودت هم در این کار عملی، سود خواهی برد.

علاوه بر عصبانیت ،خیلی ناراحت شدم. اوضاع زندگی مردمان این روستا آنطور که باید و شاید خوب نیست و به سختی با تلاشی جانکاه در زمین هایی بسیار کوچک و ناهموار رزق و روزی بدست می آورند. دامپروری آنها هم به یک گاو یا گوساله بسنده می شود. حتی شیر به مقدار کافی در یک خانه برای فروش تولید نمی شود و به صورت تعاونی چند خانوار با هم محصولات لبنی را تولید می کنند.

این کار اصلاً خوب نیست و اینطور غذا خواستن از آنها به نظرم ظلم است. از طرف دیگر در شان یک دبیر نیست که اینگونه از دانش آموزان به بهانه کار عملی و نمره ،غذا یا هر چیز دیگری بخواهد. واقعاً دلم برای آن دانش آموزان سوخت که هم درس امروزشان را نفهمیدند و کلی هم برای این غذا ها به زحمت افتادند.

هر کار کردم که سکوت کنم نتوانستم ،هرچه در دل داشتم گفتم .خیلی آرام و با بیانی گفتم که به کسی بر نخورد ،دلایلم را هم شفاف گفتم.ولی در کمال تعجب مورد حمله آنها حتی آقای مدیر قرار گرفتم. چنان می گفتند وظیفه شان است که انگار خان روستا هستند و بچه ها رعیت.هرچه من می گفتم قانع نمی شدند.در آخر هم از دست من بسیار ناراحت شدند.من هم لب به چیزی نزدم و دفتر را به نشانه اعتراض ترک کردم.

آقای مدیر و همکاران تا پایان سال تحویلم نمی گرفتند. حتی جواب سلامم را نمی دادند. متاسفانه همچنان آن برنامه غذایی به راه بود و هر روز وقتی بچه ها را سبد به دست می دیدم اعصابم به هم می ریخت، نه توان مقابله به آنها را داشتم و نه جایگاهی که بتوانم با توجه به آن تذکر بدهم. ضمناً در آن سال کمترین نمره ارزشیابی در دوران کاری ام را گرفتم.

آن سال به تلخی بر من گذشت و به هر صورت تمام شد .ولی در سال تحصیلی جدید دلاوری آمد و دبیر حرفه و فن مدرسه شد.همه چیز تغییر کرد، در اولین اقدام ،این رسم نادرست با مقاومتی جانانه به دست «حمید »،دبیر حرفه و فن جدید مدرسه برداشته شد . این حرکت او برایم بسیار عالی بود و همین باعث شد که بیشتر به او نزدیک شوم.خیلی چیزها ی دیگر هم عوض شد و مهمترین چیزی را که حمید با آمدنش تغییر داد ،نوع نگاه به زندگی بود.

خوب فکر می کرد، خوب حرف می زد، خوب کار می کرد ، بسیار باهوش بود، به فکر همه بود، دلش برای خوبی می تپید.دلسوز بچه ها بود و... هنوز نیامده در دل همه جا گرفت، بچه ها واقعاً دوستش داشتند، آنها هم فهمیده بودند که این معلم جور دیگری است. می گفت آشپزی و بافندگی و این جور چیزها را این دختران در خانه از مادران خود یاد می گیرند، مدرسه جایی است که باید فکر کردن را یاد بگیرند، کتاب خواندن را یاد بگیرند، با علم روز دنیا آشنا شوند و سعی کنند از این خمودی بیرون آمده و فردی تاثیرگذار در جامعه باشند.

یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی من که بسیار بر من و آینده ام تاثیر گذاشت هم خانه شدن با حمید بود، آنقدر مملو از معلومات بود که من فقط ساکت گوش می کردم.یعنی چیزی نداشتم که در همراهی با او بگویم. اوایل احساس حقارتی بس عظیم به من دست می داد.آنقدر از کتاب هایی می گفت که من تا آن روز حتی اسمشان را نشنیده بودم، که فکر می کردم بیسوادی هستم در ناکجا آباد.معلومات و از همه مهمتر افکار باز و روشنش بود که برای من شد الگویی برای یک زندگی تازه

ساکت بودم ولی با دقت گوش می کردم. او هم بی هیچ چشمداشتی هرآنچه داشت بیرون می تراوید. و افرادی چون من که نه دانش داریم و نه بینش را از اطلاعات و نگاه زیبای خود به زندگی سیراب می کرد. البته بزرگان دیگری هم در جمع ما بودند که از آنها نیز بسیار آموختم.کلاً بودن در جمع این دوستان ،دانشگاهی بود بسیار معتبر برای من که دانش ها و بینش هایی را که هیچ مدرک ظاهری ای نداشت ولی عمقی بس ژرف داشت را به من آموخت.

این دبیر حرفه و فن چنان انقلابی در آموزش و یادگیری در مدرسه به راه انداخت که حتی سرسخت ترین ها نیز کمی منعطف شدند. برای بچه ها کتاب می آورد.در درس خودش کیت الکترونیک می آورد،من که دبیر بودم دوست داشتم مداری را لحیم کاری کنم چه برسد به بچه ها،پلان می کشید،اصول علمی کشاورزی و دامپروی را یاد می داد .چند ساعتی هم برای کامل شدن ساعات تدریسش، انشا داشت ،برایشان در کلاس داستان ها و رمان های مشهور در ادبیات کلاسیک می خواند. آنها را چنان ترغیب به مطالعه می کرد که بیشتر می بایست دبیر ادبیات می شد تا حرفه و فن

البته خودش هم دستی در نوشتن داشت. داستانهایی کوتاه ولی با مفاهیمی بسیار بلند می نوشت.داستان سرباز و تفنگش، داستان هفت و هشت ، داستان دختری که رفته بود گِل سپید آورد، نقاشی های عجیبی هم می کشید.یک بار یک تابلو آورد پر از دایره های بزرگ و کوچک، بعضی سفید بعضی خاکستری ولی سیاه نداشت، دایره در هم تنیده بودند و او این دایره ها را مثلی برای انسان ها می دانست،و مانند همیشه من فقط مات و مبهوت همچون انسانهای گنگ فقط نظاره گر بودم و سعی می کردم بفهمم.

در آشپزی هم خبره بود. برنجی که دم می کرد حرف نداشت. وقتی در آب برنج بعد از آبکش کردن، رب انار می زد و با چاشنی هایی بسیار لذیذ آن را مزه دار می کرد،آنقدر این آب برنج خوشمزه می شد که ما بیشتر منتظر این بودیم تا خود برنج.خورشت ها و ته چین هایش هم بسیار عالی بود.

واقعاً او را همچون برادری که ندارم می پندارم،خیلی جا ها در مشکلات بسیار عظیمی که برایم پیش می آمد ، دستم را می گرفت ،خواه مادی ، خواه معنوی و خواه معرفتی ، خواه فکری و همچنین در گرفتن تصمیم های مهم زندگی.هنوز هم بعد از سالها هرگاه مشکلی برایم پیش آید اولین پناهگاهم اوست.

البته با تمام این مواردی که گفتم، فقط یک مشکل کوچک داشت و همچنان هم دارد . زود خسته می شود، حتی در خوردن ،خیلی اوقات وسط غذا کنار سفره دراز می کشید و می گفت : سیر نشده ام ولی از خوردن خسته شده ام.و این را نه تنها من بلکه بقیه دوستان هم نمی فهمیدند.

خسته نباشی برادر

معلم روستا