تلویزیون

حمید ماشین پدرش را آورد و چنان با شور و شوق تلویزیون بیست و شش اینچ پارس فینگرتاچ را پشت وانت مزدا سوار کردیم تا آن را به وامنان ببریم ،که انگار می خواهیم خود صدا وسیما را به روستا ببریم. تلویزیون آنقدر سنگین بود که حمید گفت نیازی به بستن ندارد،طوری رانندگی می کنم که هیچ آسیبی به آن نرسد، تلویزیون را در گوشه ای گذاشتیم و از گرگان با سلام و صلوات به راه افتادیم.

حمید از علی آباد آمده بود ،بعد از بارگیری محموله ابتدا به گنبد رفتیم و ابراهیم را گرفتیم.و از آنجا به سمت آزادشهر و بعد هم به سمت وامنان به راه افتادیم. تا اول جاده خاکی مشکل خاصی نبود و تلویزیون از جایش میلیمتری هم تکان نخورده بود.انصافاً حمید خیلی خود می راند و حواسش به دست اندازها و پیچ و خم های جاده بود.

این تلویزیون شاید حدود ده دوازده سالی جعبه جادویی خانه ما بود.یادم می آید که این تلویزیون به همراه میز چوبی بزرگ و محکمش را پدر در قرعه کشی تعاونی اداره برنده شده بود.چقدر دیدن کارتون ها در این تلویزیون رنگی لذت بخش بود.همیشه با ذوق و شوق منتظر ساعت پنج بودم تا برنامه کودک شروع شود.لمسی بودنش هم که آخر تکنولوژی بود.من آن پیچ ها کوچک پلاستیکی پایین تلویزیون را که برای تنظیم کانال ها بود بسیار دوست داشتم.آچار کوچکی داشت و با آن کانال یابی می کردیم.

به یاد دارم که به توصیه همسایه یک عدد آبکش آلومینیومی را به آنتن تلویزیون بستیم که شبکه ها را بهتر بگیرد.مدتی بعد آنتن های UHFآمد که بسیار بزرگ بودند ،با وصل آن انصافاً تصاویر بسیار واضح تر شده بود.البته مشکلی که ما داشتیم کلاغ هایی بودند که روی آنتن می نشستند و آن را کج می کردند. نمی دانم بلند بودن میله های آنتن باعث این اتفاق می شد یا اضافه وزن کلاغ های محله ما ؟

البته اواخر کمی اذیت می کرد.یا تصویرش از کناره ها قوس برمی داشت یا از بالا جمع می شد یا رنگ هایش به هم می ریخت. دیگر قدیمی شده بود،روزگاری سالاری برای خودش بود ،ولی حالا دیگر یال و کوپالی نداشت و تلویزیون های کنترل دار ،مد روز شده بود.تلویزیون جدید را پدرم باز هم از شرکت تعاونی اداره ولی این بار قسطی خریده بود .اگر درست یادم باشد شش قسط بیست هزارتومانی.

ابتدای جاده خاکی که رسیدیم ،مانند همیشه تعدادی منتظر ماشین بودند که تا ما را دیدند هجوم آوردند .تا حمید توقف کرد که چیزی بگوید ،همه در کسری از ثانیه پشت ماشین سوار شدند ،حتی آن پیرمرد هفتاد هشتاد ساله هم با یک حرکت تکاوری پرید پشت ماشین.حق هم داشتند چون این مسیر بسیار کم تردد بود و گیرآوردن ماشین خیلی سخت بود.حمید فقط رو به آنها کرد و گفت چون وانت اتاق ندارد، خواهش می کنم روی لبه ننشینید و در کف وانت قرار بگیرید.

در جاده خاکی ،حمید تا می توانست با سرعت رفت ،استدلالش هم این بود که گرد و خاک برای تلویزیون ضرر دارد و نباید زیاد گرد و خاک رویش بنشیند.مدارها و بردها و وسایل الکترونیکی درون تلویزیون بسیار حساس هستند .سرعت زیاد ماشین در جاده خاکی و تکانهای شدید آن مرا بسیار نگران کرد. به حمید گفتم که تازه تلویزیون را برده ایم تعمیرگاه و سرویس شده است. این تکانها تلویزیون را خراب نکند؟ رو به من کرد و گفت نگران نباش ،من حواسم به همه چیز هست.

وقتی به ابتدای کاشیدار رسیدیم ، از پشت به شیشه زدند و این یعنی که می خواهند پیاده شوند.حمید ماشین را متوقف کرد و شیشه را پایین داد و با لبخندی منتظر تشکر مسافران بود ،چون حمید نمی خواست از آنها کرایه بگیرد.ولی کلاً با صحنه ای متفاوت روبرو شد.آن دو سه نفر که فقط غرغر می کردند و بدون توجه به حمید راهشان را گرفتند و رفتند.آن پیرمرد هم که به سمت حمید آمد،هرآنچه بر زبانش می آمد می گفت و نفرین می کرد.به حمید گفت :مرد ناحسابی اصلاً فکر کردی که آدم هم پشت ماشین هست؟ قلبمان آمد توی دهنمان.یکی دو بار نزدیک بود به بیرون پرت شویم.کمی هم ملاحظه خوب است.رانندگی بلد نیستی پشت ماشین ننشین!

لبخند بر لبان حمید خشکید و با اعصابی به هم ریخته به راه افتاد.تا وامنان هیچ نگفت و ما هم در این سکوت غرق بودیم.هاشم در خانه بود ،به هر زحمتی بود تلویزیون سنگین را به طبقه دوم بردیم .هرچه گشتیم پریزی را که سیم تلویزیون به آن برسد نیافتیم.حمید که دبیر حرفه و فن بود از داخل وسایلش که در انباری بود سیم و پریز روکار آورد و شروع کرد به کشیدن یک پریز در نزدیکی محل قرار گرفتن تلویزیون.من هم مشغول نصب آنتن شدم .ابراهیم و هاشم هم مقدمات شام را آماده می کردند.

مشغول کار بودیم که ناگهان حمید فریادی کشید و برق کلاً رفت.آقای مهندس ،سیمی را که به برق وصل بود با انبردست قطع کرده بود و اتصالی رخ داده بود ،خوشبختانه حمید آسیبی ندیده بود و فقط فیوز خانه پریده بود.وقتی برق آمد و به انبردستی که دست حمید بود نگاه کردیم همه متعجب شدیم.دو دهانه انبردست به هم جوش خورده بود.خدا را شکر به خیر گذشت.

زمان افتتاح تلویزیون فرا رسید و بنده افتخار روشن کردن آن را پیدا کردم.برق وصل بود و آنتن هم کاملاً آماده بود.همه چیز برای دیدن برنامه های تلویزیونی در اینجا آن هم به صورت رنگی مهیا بود. در این چند سال فقط رادیو و نوار کاست همدم ما بود.وقتی تکمه را فشار دادم همه منتظر تصویر بودند آن هم رنگی و صاف چون آنتن را با هزار زحمت روی پشت بام نصب کرده بودم.هرچه صبر کردیم حتی تصویر برفکی هم نیامد،تکمه روشن و خاموش را چندین بار فشردم ولی هیچ خبری نبود، دریغ از یک نقطه روشن یا صدای خِر خِر، انگار تلویزیون مرده بود.

حمید برق را با فازمتر آزمایش کرد که درست بود.تصمیم گرفتم پشت تلویزیون را باز کنم شاید بتوانم علت را بیابم. در خانه گاهی پشت تلویزیون را باز می کردم ، یاد گرفته بودم که در زمانی که تصویر جمع می شود دو تا کلید چرخشی در مدارها هست که وقتی آنها را با پیچ گوشتی می چرخاندم ،تصویر تلویزیون باز می شد و انحنای تصویر کمتر می شد.وقتی پیچ ها پشت تلویزیون را باز کردم و قاب را برداشتم. یک سری برد و قطعات الکترونیکی ریخت زمین و تقریباً به جز لامپ تصویر و تفنگ الکترونیک آن،چیزی پشت تلویزیون نماند.

همه نگاه معنی داری به حمید کردیم. کمی مکث کرد و گفت جای دستت درد نکنه چرا اینجوری نگاه می کنید. مگه من چه خبطی کردم که هم به شما باید جواب پس بدهم هم به آن پیرمرد که هرچه بلد بود نثار من کرد، تازه نزدیک بود برق هم مرا بگیرد .آقا ما تلویزیون نخواهیم که را باید ببینیم؟خنده ابراهیم جو را شکست و همه شروع کردیم به خندیدن.در این بین هاشم گفت حیف که سریال از سرزمین شمالی را از دست دادیم.امشب ساعت نه پخش می شد.

حمید محکم زد پشت سر هاشم و گفت.از کی تا به حال سریال دنبال می کنی ؟ ما که کل هفته اینجا هستیم، چه طور یادت مانده که این سریال را امشب پخش می کند؟ ابراهیم با لبخند معنی داری گفت به خاطر خاله یوکیکو، هاشم هم با لبخندی گفت پس شما هم بله؟ خیلی جدی وارد بحث شدم و گفتم این سریال علاوه بر مناظر بسیار زیبا و داستان جذاب، موسیقی متن بسیار قشنگی هم دارد. حمید رو به من کرد گفت آره جان خودت تو فقط به فکر موسیقی آن هستی؟

در میان خنده های بچه ها سراغ کاست ها رفتم و آلبوم پرواز استاد فریبرز لاچینی را پیدا کردم و آن آهنگ را که از روی موسیقی این سریال ساخته شده بود را برای آنها پخش کردم.همین باعث شد که همه آرام شویم. ترومپت نوازی استاد بیگلری چنان زیبا و تاثیر گذار بود که تا حدی هم کار نکردن تلویزیون را که با این همه مشقت آورده بودیم را فراموش کردیم.

من و حمید تمام شب را با ناامیدی مشغول کار کردن روی تلویزیون بودیم، تا شاید بشود کانالی را در آن یافت و دید.تمامی بردها که حالتی کشویی داشتند را در سر جایشان قرار دادیم و با دقت هرچه جدا شده بود را در محلش قرار دادیم.فقط دو تا برد کوچک بود که نمی دانستم کجا باید بگذارم و همین کار را خراب کرد.حمید هم هرچه تلاش کرد به جایی نرسید و باز هم رادیو بود که همدم ما شد.

بعدها توانستیم بخشی از تلویزیون را تعمیر کنیم و از آن استفاده بهینه کنیم.حداقل توانستم برق لامپ تصویرش را برقرا ر کنم. هر کس در شب می خواست مطالعه کند و مزاحم دیگران هم نباشد. مقابل تلویزیون می رفت و آن را روشن می کرد و در نور سفید لامپ تصویر آن، مطالعه می کرد.این همان استفاده بهینه از تلویزیون 26 اینچ رنگی فینگر تاچ پارس بود.

البته در سال های بعد استفاده دیگری هم توانستیم از آن کنیم. یکی از همکاران یک تلویزیون سیاه سفید چهارده اینچ آورد که تصویرش کاملاً مه گرفته بود و این تلویزیون پارس شد میز آن تلویزیون.برای نگاه کردن به این تلویزیون سیاه سفید هم می بایست در فاصله بیست سی سانتیمتری آن قرار می گرفتیم، چون اگر بیشتر فاصله می گرفتیم هیچ چیز دیده نمی شد.

هرکه برای اولین بار به خانه می آمد با بهت می پرسید شما چقدر وضعتان خوب است که دوتا تلویزیون روی هم دارید. حتماً با یکی شبکه یک را نگاه می کنید و با آن یکی شبکه سه. و ما هم تایید می کردیم و می گذاشتیم آنها در بهت خود بمانند.البته این بهت خیلی زود به تمسخر تبدیل می شد.

معلم روستا