داماد

حدود دو ساعتی بود که از پشت وانت حاج مصطفی پیاده شده بودم و در کنار پاسگاه تیل آباد منتظر ماشین بود. نیامدن هیچ ماشینی مرا نگران کرده بود که نکند گردنه بسته شده و همه ماشین ها پشت کولاک برف گیر افتاده باشند؟ با این بادی که اینجا می وزد، حتماً در خوش ییلاق طوفانی به پا شده که طبق معمول همه برف ها را به وسط جاده کشانده و راه را بند آورده است.

تاریکی هوا آرام آرام ترسی جانکاه را در وجودم جاری ساخت. اگر شب شود و ماشین نیایید چه کار کنم؟ نه راه پس دارم و نه راه پیش. نه می شود به شهر رفت و نه می شود به وامنان بازگشت. در این عوالم هولناک خود بودم که ناگهان از پشت پیچ جاده ، اتوبوس آبی رنگی نمایان شد. شور و وجد خاصی جایگزین آن ترس شد. فقط خدا خدا می کردم جای خالی داشته باشد. البته اگر هم نداشت می بایست سوار می شدم و ایستاده تا شهر را تحمل می کردم، چاره ای نداشتم. وضعیت بسیار بغرنج بود.

بعد از بازرسی اتوبوس توسط ماموران پاسگاه با اشاره سر شاگرد اتوبوس سوار شدم. خوشبختانه چند تایی جای خالی بود و در انتهای اتوبوس کنار جوانی که کت و شلوار براقی بر تن داشت نشستم. تا مرا دید خوشحال شد و سلام گرمی کرد و من هم با همان گرمی سلامش را علیک گفتم. کیفم را در محفظه بالا گذاشتم و تا نشستم این مرد جوان با لبخندی که از ملاحت گذشته بود، مشتی پر از نقل و شکلات به من تعارف کرد.

چیزی از تیل آباد نگذشته بودیم که آقای شاگرد جهت گرفتن کرایه به سراغم آمد. با همان لحن راننده ها پرسید. آزادشهر پیاده می شوی یا گرگان؟ در لحظه دچار بهت شدم. باورم نمی شد مقصد این اتوبوس گرگان باشد. مگر می شود جلوی پاسگاه تیل آباد سوار شوم و درست در جرجان از اتوبوس پیاده شوم. با تکان های آقای شاگرد به خودم آمدم. نگاهی اخم آلودی به من کرد و گفت چیه پول نداری؟!سریع یک پانصد تومانی نو از کیفم بیرون آوردم و به آقای شاگرد دادم. او هم در مقابل دو تا صد تومانی فرسوده به من بازگرداند.

آنقدر آرام بودم و احساس راحتی می کردم که غیر قابل وصف بود. در اتوبوسی گرم و نرم و مستقیم تا خود گرگان .واقعاً این همه خوشبختی محال است. وقتی فکر می کردم که بعد از پیاده شدن از این اتوبوس فقط با یک کورس تاکسی به خانه خواهم رسید ناخودآگاه لبخندی بر لبانم جاری می شد. وقتی داشتیم از روی پل غزنوی می گذشتیم سلامی به این رودخانه عرض کردم و به او گفتم امروز با آن روز خیلی فرق دارد. ببین ،امروز وضعم خیلی بهتر است، تا خود گرگان در همین اتوبوس هستم.

کنار پاسگاه غزنوی اتوبوس توقفی کرد و مرد میانسالی سوار اتوبوس شد و آمد درست پشت سر من نشست. پیش خودم گفتم حتماً او هم از اینکه اتوبوس گیرش آمده و جای نشستن هم دارد بسیار خوشحال است. تا اتوبوس به راه افتاد با صدای بلندی که تا حدی مرا شوکه کرد برای سلامتی راننده و شاگرد از مسافران صلوات قرایی گرفت. تا اولین صلوات تمام شد دومی و پشت بند آن سومی. ماشالله آنقدر تن صدایش قوی بود که گوش هایم داشت صوت می کشید.

بعد شروع کرد از مزایای فرستادن صلوات گفتن .انصافاٌ مطالعاتش در این زمینه عالی بود، آنقدر حدیث و آیه برای گفته هایش آورد که همه بر درست بودن حرف هایش با توجه به استنادهایی که می کرد صحه گذاشتیم. بعد کلی در باب اخلاق و این چیزها صحبت کرد و همه را به رعایت حق الناس دعوت کرد. آنقدر خوب حرف می زد که بیشتر مسافران صورت هایشان را به سمت عقب اتوبوس چرخانده بودند و داشتند با دقت به صحبت های این مرد گوش می دادند.

وقتی صلوات آخری را فرستاد و صحبت هایش تمام شد. شاگرد اتوبوس کنارش آمد و از او درخواست کرایه کرد. آن مرد هم در پاسخ گفت پسرم این همه صلوات که فرستادید برایتان از این پول های کثیف بیشتر ارزش دارد. همه چیز که مادیات نیست. به فکر خدا هم باید بود. بنده خدا شاگرد مانده بود چه بگوید ،من هم که گفتگوی آنها را می شنیدم متعجب شدم، شاگرد بعد از مکث کوتاهی ،همچنان بهت زده و مستأصل بازگشت و این مرد برای سلامتی آقای شاگرد هم صلواتی در اتوبوس طنین انداز کرد.

چند ثانیه ای از آخرین صلوات نگذشته بود که جوان کنار دستی رو به من کرد و گفت مجردی یا متاهل؟ آنقدر این سوال ناگهانی و نابه جا بود که یکه ای جانانه خوردم، سکوت کردم و پاسخی ندادم. چند لحظه بعد باز رو به من کرد و گفت فکر کنم مجردی که جواب ندادی، اشکال ندارد من هم تا همین چند هفته پیش مجرد بودم ولی الآن خدا را شکر متاهل هستم و خیلی هم خوشحالم. با لبخند به او گفتم مبارک باشد .انشاالله همیشه شاد و سرزنده باشید.

فکر کنم از خود شاهرود تا اینجا از نبودن کسی در کنارش بسیار ناراحت بود و وقتی مرا دید بسیار ذوق زده شد. می بایست این همه خوشحالی را برای یک نفر تعریف می کرد که از قضا ،آن فرد من بودم. کاملاً نود درجه به سمت من چرخید و شروع کرد به تعریف کردن. اول سراغ مقدمه رفت و از مزایای تاهل گفت و اینکه هر جوانی حتماً باید ازدواج کند.

ازدواج دستور دین است و هر جوانی که به سن بلوغ رسید باید ازدواج کند و .... تقریباً خط به خط کتاب بینش اسلامی سال سوم دبیرستان را داشت برایم می خواند. من هم چاره ای نداشتم و فقط گوش می دادم. وقتی مقدمه تمام شد ، شروع کرد در مورد خود ازدواج صحبت کردن، با شیبی بسیار تند داشت به جاهایی می رسید که نباید می رسید. کار داشت به جاهای باریک می کشید. به همین خاطر سریع وسط حرف هایش پریدم و گفتم حتماً نامزد شما اهل شاهرود است؟

نگاهی خاصی به من انداخت و گفت نه خیر اینجا آمده ام کارت پایان خدمتم را بگیرم. دو سال در چهل دختر سرباز بودم. این سوال من فقط توانست مدت کوتاهی وقفه ایجاد کند و باز لبخندی زد و گفت البته شاهرود هم خواستگاری آمده ام. خانواده خیلی خوبی بودند و کارها هم خیلی خوب داشت پیش می رفت ولی در آخر نشد. منتظر بود بپرسم چرا ،ولی من پیش خودم فکر کردم اگر بپرسم چرا تا خود آزادشهر این داستان خواستگاری را برایم تعریف خواهد کرد. به همین خاطر فقط لبخند زدم.

چند دقیقه ای توانست خودش را کنترل کند. ولی شروع کرد، تعریف کردن از خواستگاری ای که کلاله رفته بود. آنقدر دقیق و با جزئیات تعریف می کرد که واقعاً مبهوت حافظه اش شده بودم. حتی از رنگ روسری دختر خانم هم که با دامن ایشان هم رنگ بود گفت. ولی در آخر آنجا هم نشد. این بار نگذاشت که نپرسیدنِ چرا ،مانع ادامه حرف هایش شود و خودش در عین سادگی گفت که دختر خانم لیسانس بودند و من دیپلم و به همین خاطر قبول نکردند.

وقتی به آزادشهر رسیدیم و با اتوبوس از وسط شهر رد شدیم همچون قهرمانانی که سوار بر مرکب خویش به تحقیر اطراف را نگاه می کردند به بیرون می نگریستم و رو به ماشین ها می گفتم که شما ها اینجا بمانید ، این بار نیازی به شما ندارم و مستقیم به سمت گرگان می روم. به یاد دارید که چقدر باید می ایستادم تا شاید یکی از شما ها مرا به پلیس راه ببرید، و چقدر از من کرایه های عجیب و غریب می گرفتید.

هنوز از پلیس راه به راه نیفتاده بودیم که باز این مرد جوان با همان حرارت قبلی از خواستگاری بهشهر برایم شروع به صحبت کرد. پدر آن دختر خانم افسر پلیس راه بود و با دیدن پلیس راه آزادشهر رامیان به یاد آن افتاده بود. اینجا هم در نهایت فقط به قول خودش به خاطر مشکل کوچکی ازدواج سر نگرفته بود و آن مشکل کوچک به زعم ایشان ،جواب رد خانواده دختر بود. واقعا این همه پشتکار این جوان برای یافتن همسری برای خودش ستودنی بود ،ولی حیف که در همه موارد جواب رد شنیده بود.باز هم تاکید می کنم پشتکارش ستودنی بود نه انتخابهایش برای ازدواج.

از همان لحظه ای که آن مرد میان سال آخرین صلوات را در اتوبوس فرستاد تا حالا که قرق را گذشته بودیم این جوان یک ریز و با حرارتی بالا داشت تمام خواستگاری هایش را برایم تعریف می کرد. واقعاً سرم درد گرفته بود و هیچ راهی هم برای برون رفت از این وضع نبود. سادگی و صداقت در گفتارش مشهود بود ولی مقدارش از حد استاندارد خارج شده بود. داشت در مورد خواستگاری در گرگان می گفت به جلین رسیدیم.

این همه مدت تحمل کرده بودم و صحبت های این جوان را شنیده بودم. خستگی تدریس صبح و پشت وانت حاج مصطفی و معطلی کنار پاسگاه یک طرف و این داستان های طولانی و بی نتیجه این جوان هم یک طرف، واقعاً سرم از درد داشت از می ترکید. تا گرگان هم چیزی نمانده بود، پیش خودم فکر کردم حداقل بگذار از او درباره آخرین خواستگاری که موفقیت آمیز هم بوده بپرسم .حیف است حدود دو ساعت و نیم شنیدن مداوم را بی نتیجه به پایان ببرم.

تا از او درباره آخرین خواستگاری پرسیدم، دیگر لبخند نزد و این بار دیگر خندید، خنده ای از ته دل که نشان از شعفی وصف ناشدنی داشت ، سپس گفت : دختر همسایه روبرویی ،همانی که از وقتی یادم می آید همسایه ما بودند. حالا او همسر من است و تا چند وقت دیگر زیر یک سقف خواهیم رفت. من که مانده بودم چه بگویم ،تمام آن تعریف هایی که از خواستگاری ها در شهرهای اطراف گفته بود دور سرم داشت می چرخید، آخر چرا این قدر این جوان ساده دل ما طی طریق کرده بود؟ کمی اگر چشمانش را باز می کرد این همه بالا و پایین رفتن نیاز نبود.

با شعف بسیار می گفت که حدود دو ماه بعد عروسی شان است و به شدت منتظر آن روز است تا داماد شود و با کت و شلوار دامادی رقصی جانانه کند . می گفت خیلی آرزو داشته که داماد شود و داماد شدن را خیلی دوست دارد. از کودکی همیشه در عروسی ها در ذهنش خودش را جای داماد ها گذاشته و کلی کیف کرده است.دلم نیامد به او بگویم این آرزوها مال دخترها است.

برایم خیلی جالب بود که چقدر به موضوع ازدواج ساده نگاه می کند. این امر خطیر برایش بیشتر یک بازی است تا زندگی، واقعاً کودکی بود که بزرگ نشده بود.

معلم روستا