چهل تا گرگ

لباسش که مانند پوستین بود زیر برف کاملاً سفید شده بود. صورتش از سرما کاملاً سرخ بود و خیلی سنگین راه می رفت. هیبت بزرگش وقتی مقابل در رسید بیشتر جلوه گر شد. با صدایی گرفته سلامی آرام کرد و مستقیم به کنار بخاری دفتر رفت. می شد به راحتی فهمید با این همه لباس باز هم سرمای هوا تا حدی آزارش داده است.چند دقیقه ای کنار بخاری در سکوت معنی داری نشست.

پدر احمد بود و از روستای مجاور برای گرفتن کارنامه نوبت اول پسرش با موتور آمده بود.وقتی فهمیدیم با موتور در این برف این مسافت را طی کرده همه به او حق دادیم که سریع به کنار بخاری برود و خودش را گرم کند. البته وقتی هم که گرم شد دیگر به هیچ وجه سرد نشد. بعد از همان چند دقیقه سکوتش، شروع کرد به حرف زدن تا زمانی که کارش در مدرسه تمام شد و از در بیرون رفت. ماشالله یک ریز حرف می زد و از هر دری چیزی می گفت.

از هوا و سرمایش شروع کرد، بعد به موتور سواری رسید و از خرابی های پی در پی موتورش گفت، بعد رفت سراغ احمد و از درس نخواندن و اذیت کردنش گفت، سپس به موضوع برادر بیمار احمد که در خانه افتاده است پرداخت که واقعاً همه متاثر شدیم. آنقدر از آن پسر بیمارش گفت که دیگر دلمان نیامد از احمد بد بگوییم، تصمیم داشتیم کمی نرم تر در مورد احمد صحبت کنیم. ولی مهمترین نکته این بود که به هیچ کس مجال حرف زدن نمی داد، حتی آقای مدیر چندین بار خواست بین صحبت هایش چیزی بگوید، ولی موفق نشد.

همین طور از همه چیز سلسله وار می گفت. از چرا بردن گوسفندان در کوه های اطراف در این زمستان سخت که گفت، فهمیدم که شغلش چوپانی است ودر کارش هم مهارتی مثال زدنی دارد، و همچنین سالهاست به این کار سخت و دشوار مشغول است. وقتی از طبیعت می گفت من بیشتر لذت می بردم، خودش را بخشی از طبیعت فرض می کردم، ساده و بی آلایش و تا حدی هم خشن. از گوسفندان و نحوه مواظبت از آنها می گفت که رسید به قضیه چهل تا گرگ دیشب

این آخری را که گفت گوشهایمان تیز شد و درس و کارنامه احمد را کنار گذاشتیم و تمام حواسمان معطوف او شد. از نگاه هایمان تعجب را فهمید، مکثی کرد که این بیشتر برای ما عجیب بود. تا به حال فقط او بود که حرف می زد. رو به ما کرد و گفت می خواهید کل داستان را برایتان تعریف کنم. وقتی تایید کردیم به راحتی می شد از چهره اش خوشحالی را دید. خودش را جا به جا کرد و آماده شد تا شرح مفصل قصه دیشب را برای ما بازگو کند.

با آب و تاب فراوان و تقریباً لحنی حماسی گفت: دیروز هنگام غروب وقتی داشتم گله گوسفندان را به روستا بازمی گرداندم، از پشت سر چهل تا گرگ به من حمله کردند، سگه ها به سوی آنها رفتند ولی کاری از دستشان بر نمی آمد، باید خودم کاری می کردم. چوب دستی ام را بلند کردم و دور سرم چرخواندم و با فریادی بلند به سمتشان حمله کردم.

به چند متری آنها که رسیدم ایستادم و به همه آنها با غضب نگاه کردم. بر سرشان فریاد زدم که بروید که اگر با من دربیافتید همه شما را خواهم کشت. همین فریادم باعث شد که بترسند و بروند. فکر کنم فهمیده بودند که اینجا جای ماندن نیست و این بار گیر بد آدمی افتاده اند. حتماً پیش خودشان فکر می کردند این یکی چقدر با بقیه فرق دارد، چقدر شجاع و نترس و قوی است.

چنان خود را همچون قهرمانان داستان های تخیلی تعریف می کرد که برایمان خیلی جالب بود و همه با دقت گوش می دادیم. از خودش هرکولی ساخته بود که یک تنه با تمام بدی ها مبارزه می کرد. کمی که از اوج پایین آمد حسین از او پرسید، آخر حاج آقا شما چه جوری توانستید از دست چهل تا گرگ خلاصی پیدا کنید مگر می شود؟ امکان ندارد! چهل گرگ آنهم در شب. اصلاً چطور آنها را شمردید؟

لبخند معنی داری کرد و گفت :شما مرا نمی شناسید، اگر در روستا درباره من بپرسید همه می دانند که چیزی نیست که مرا شکست بدهد. حالا هم که می بینی از دستشان خلاص شده ام و سالم پیش شما هستم. باز هم حسین رو به او کرد و گفت :حاجی جان اصلاً در کل این منطقه روی هم چهل تا گرگ هست که آن هم یکجا جمع شوند و سراغ شما بیایند.کمی از لبخند خاص صورتش کم شد و در جواب گفت.حالا چهل تا که نه، حداقل بیست تا که می شدند.

نوبت به حمید رسید،با چشمانی که داشت از حدقه در می آمد رو به ایشان کرد و گفت: پدر جان شب هنگام بیست تا گرگ اگر حمله کنند که آدم را زنده نمی گذارند. امکان ندارد، حتی اگر تفنگ هم داشته باشی و ده تا سگ، باز هم نمی شود. برای مبارزه با این تعداد گرگ یک لشکر لازم است.من که باور نمی کنم شما بیست تا گرگ را فراری داده اید، شاید کمتر بودند؟

کمی خودش را جا به جا کرد و در جواب گفت:کار من همین است، همیشه در کوه و دشت با خطرات زندگی می کنم. یک جا گرگ حمله می کند یک جا به پرتگاهی می رسم که گوسفندان را باید مواظبت کنم از آنجا پرت نشوند. گاهی در دشتی باز باید مواظب باشم گوسفندان گم نشوند. تمام کار من با خطرات است. این کوه ها و دره ها با هیچ کس شوخی ندارند. در هر صورت در آن وضعیت مجبور بودم .حالا شما قبول نمی کنید ولی دسته کم ده تا گرگ که حتماً بودند.

مدیر هم وارد صحبت شد و او هم گفت حتی ده تا گرگ هم امکان ندارد یک جا بیایند سراغ شما، او هم در جواب گفت :آقای مدیر شما همه اش در مدرسه و کلاس بوده اید، چه خبر دارید از کوه و دشت و حیوانات آنجا، آقای مدیر لبخندی زد و گفت حاجی جان فکر کنم یادت رفته من بچه اینجا هستم و از بچگی در همین کوه و دشت ها بزرگ شده ام.در جواب آقای مدیر نگاهی به اطراف انداخت و گفت: من که خیلی هایشان را لت و پار کردم ، حتماً که سه چهار تایی بوده اند.به خدا!

مدیر با خنده گفت:حاجی راستش چندتا بودند؟لبخندش به خنده بدل شد و کلاهش را برداشت و شروع کرد به خاراندن سرش و در همان حالت گفت:واقعیتش یه صدای خش خشی از پشتم شنیدم، سگ ها بلافاصله به سمت صدا رفتند و من هم سریع گله را جمع و جور کردم و به سمت روستا به راه افتادم. بعد از مدتی هم سگ ها برگشتند. دروغ چرا؟ من که چیز خاصی ندیدم. چه کار کنیم حرف حرفو میاره، و دوباره زد زیر خنده که ما هم با او شروع کردیم به خندیدن.

کارنامه پسرش را گرفت و کمی بد و بیراه غیاباً نثار پسرش کرد و با همان چهره ای که آمده بود بدون هیچ تغییری خداحافظی کرد و رفت.انگار نه انگار کلی داستان برای ما سرهم کرده بود و مثلاً پیش ما ضایع هم شده بود. در هنگام خداحافظی وقتی دستهایم را فشرد، زمختی و ستبری دستانش در همان دم معانی بسیاری را به من منتقل کرد.

با همان چهره خندان از در خارج شد و احمد را گرفت دو تا پس گردنش زد و پشت موتورش سوار کرد و چندین بار هندل زد و موتورش با صدای مهیبی روشن شد .گازی داد و در میان دود از حیاط مدرسه خارج شد و در سپیدی های برف آرام آرام محو شد.

در میان آنهمه تعریف هایی که از خودش می کرد و به دروغ خود را قهرمان نشان می داد، صداقت معصومانه ای موج می زد. در تمام آن داستان سرایی هایش می شد قلبی مهربان را دید که همچون کودکان دوست دارد که دیگران دوستش داشته باشند. می خواست خودش را خیلی مهم جلوه دهد، و واقعاً هم برای ما بسیار مهم بود که یک پدر چقدر باید سختی بکشد تا بتواند خانواده اش را حمایت کند.

معلم روستا