چراغ راهنما

وقتی باران شروع شد، از پنجره کلاس با تردید بیرون را نگاه می کردم. پیاده تا کاشیدار بروم یا صبر کنم و فردا صبح به سمت خانه حرکت کنم؟ هوا سرد نبود و بهار همه جا را سرسبز کرده بود. به این امید بستم که شاید تا ساعت دوازده که مدرسه تعطیل می شود، باران هم بند آید و من هم انشالله حتی به کاشیدار نرسیده ماشین گیر بیاروم و امشب در خانه در کنار خانواده باشم.

خوشبختانه باران بند آمد و من هم از همان مدرسه، مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. حدود ساعت یک به کنار کلبه کل ممد رسیدم و انتظار برای آمدن ماشین شروع شد، انتظاری جانکاه و طاقت فرسا. متاسفانه امروز از آن روزهایی بود که شانس به من روی خوشی نشان نداد، ساعت چهار شده بود و هیچ ماشینی نیامده بود، تمام مینی بوس های روستا از شهر برگشته بودند و از کنار من رد شدند. آخرین آنها که حاج منصور بود، کنارم توقفی کرد و رو به من گفت، بیا با ما به وامنان برگرد، ماشین نیست. فردا من نوبت اول هستم و جایی برایت نگاه می دارم.

هنوز تا تاریک شدن هوا یکی دو ساعتی وقت بود و همین باعث شد که همچنان امید داشته باشم و منتظر بمانم. ولی این ایستادن و منتظر ماند هیچ فایده ای نداشت، ساعت پنج بود که با کلی خستگی و اعصاب به همین ریخته باز هم مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت وامنان به راه افتادم. به خاطر بارندگی مجبور بودم از مسیر طولانی جاده بروم چون مسیر میان بُر بسیار گِلی و لغزنده بود. به سه راهی که رسیدم باران شروع به باریدن گرفت و وضع مرا از آنچه بود بدتر کرد.

ناامید در زیر باران، تک و تنها در جاده به سمت وامنان در حرکت بودم. داشتم به این شانسم فکر می کردم و افسوس می خوردم که چرا با حاج منصور برنگشتم. نه خیس می شدم و برای فردا هم جایم رزرو بود. درست در میانه های پیچ اول بالای دره بودم که ناگهان وانت سبز رنگی در مقابلم ظاهر شد. پشت پیچ بود و دید نداشت، به همین خاطر تا مرا دید بلافاصله ترمز کرد و درست در مقابلم متوقف شد. من باشوق به آقای راننده می نگرسیتم و او با اخم مرا نگاه می کرد.

کنارش هیچ کس نبود و این برای من خبر خوبی بود. تا خواستم در را باز کنم که با کمی عصبانیت رو به من گفت که وسط جاده چه می کنی؟ می خواهی خودت را به کشتن دهی؟ من از پشت پیچ جاده چه طور تو را ببینم؟ آدم باید از کنار جاده راه برود. وقتی موقعیت خودم را بررسی کردم حق را به این آقای راننده دادم. البته از ساعت دوازده و نیم در جاده ای باشی که ماشینی از آن عبور نکرده ناخوداگاه از وسط آن راه می روی.

وقتی صحبت هایش تمام شد، اجازه گرفتم تا سوار شوم. باز هم نگاه متعجبی به من کرد و گفت چرا سوار می شوی؟ گفتم اگر امکان دارد مرا حداقل تا تیل آباد برسانید. از سر تا پایم را با نگاهش وارسی کرد و گفت، حالت خوب است پسر جان؟ داری به سمت وامنان میروی و از من می خواهی تو را تا تیل آباد برسانم. چرا برعکس می روی؟ لبخندی زدم و گفتم اگر اجازه دهید سوار شوم تا برایتان تعریف کنم.

داستان را که برایش گفتم، لبخندی زد و گفت خدا را شکر کن که حداقل در این دوران ماشین هست. ما در زمان قدیم با اسب از مسیر رودخانه تا غُزنوی می رفتیم و از آنجا هم اگر ماشین بود تا آزادشهر یا شاهرود می رفتیم. من که مغازه داشتم بیشتر اوقات باید با اسب و استر می رفتم. باز هم خدا را شکر که این روزها ماشین هست. حداقل با این وانت تا تیل آباد می روم و بارهایم را می گیرم.

خیلی آرام می رفت و اصلاً از دنده سه بالا تر نرفت که نرفت. البته بیشتر جاها را با همان دو می رفت که البته با توجه به خالی بودن وانت برایم سوال برانگیز بود. تاریک شدن هوا و همچنین لغزنده بودن جاده هم باعث شده بود که سرعت حرکت بسیار پایین باشد، ولی حتی اگر همه مسیر را با دنده یک می رفت باز هم من خوشحال بودم که به تیل آباد خواهم رسید.

از همان کاشیدار شروع کرد به صحبت وتعریف کردن از قدیم ها، من هم سراپا گوش بودم، همیشه از هم صحبتی با افراد سن بالا لذت می بردم، یک پختگی و مهربانی خاصی در آنها هست. مخصوصاً که روستایی باشد و از این طبیعت زیبا سالها سود جسته باشد. از جاده می گفت که بعد از انقلاب برای روستا های این منطقه کشیده اند. از زمانی می گفت که جاده آزادشهر به شاهرود خاکی بوده و در اصل یک جاده نظامی بوده است.

می گفت سوی چشمانش کم شده و رانندگی برایش در شب کمی سخت است ولی چاره نداشته و باید تا تیل آباد می رفته تا بارهای مغازه اش را از آنجا بگیرد و برگردد وامنان، ولی کاملاً با جاده آشنا بود و هیچ انحرافی در حرکتش نبود. البته بهتر است بگویم بر جاده کاملاً مسلط بود و جای جای آن را می شناخت. ندیده چاله ها و دست اندازها را رد می کرد.

در «هفت چنار» وقتی از بالا، جاده داخل دره را نگاه کردم، چندین چراغ ماشین پشت سرهم دیدم که برایم بسیار عجیب به نظر آمد. چون در این جاده هر چند ساعت فقط یک یا دو ماشین عبور می کرد، در فکر این بودم که این همه ماشین چرا اینجا هستند که دیدم آقای راننده جفت راهنما را روشن کرد. نه اتفاق خاصی افتاده بود و نه مسئله ای ویژه رخ داده بود که نیاز به جفت راهنما باشد.

طاقت نیاوردم و این حس کنجکاوی مجابم کرد که از آقای راننده علت جفت راهنما زدن را بپرسم. لبخند معنی داری زد و گفت ،خُب عروس دارد می آید. باید برای شادی آنها این چراغ چشمک زن ها را روشن کنیم. با تعجب بسیار وقتی ماشین ها از کنار ما گذشتند دیدم که واقعاً ماشین عروس بود با همراهانش، کاملاً مبهوت این حدس حاجی شدم .

وقتی از کنارمان گذشتند حاجی چند تا بوق زد و چندبار هم استوک بالا پایین کرد. و با خنده ای صادقانه گفت: انشاالله خوشبخت بشوند و بچه های صالح بیاورند. ثمره زندگی اولاد صالح است و بس. به او گفتم خوب از دور حدس زدی ماشین عروس است. کمی خودش را جدی کرد و با لحنی خاص گفت: پسرم، من عمری در این جاده ام. در این جاده اگر چند تا ماشین دیدی که خیلی یواش دارند می آیند بدان که حتماً مرحوم دارند، ولی اگر دیدی خیلی تند می آیند بدان عروس دارند.

از اینکه این نکته حکیمانه را از کوله بار تجربه اش به من گفته بود. می شد احساس کرد که خودش هم کمی از خودش خوشش آمده بود. در همین حین جفت راهنما را خاموش کرد و گفت: خدا خیر بدهد این جاپان(ژاپن) را که این چراغ ها را برای عروسی گذاشت.این خارجی ها چقدر به فکر شادی هستند و حتی برای عروسی هم در ماشین چراغ گذاشته اند.

گفتم حاجی جان کدام چراغ؟ گفت همین چشمک زن ها که مخصوص عروسی است. گفتم اینها چراغ راهنما هستند و کلی توضیح دادم که کاربردش چیست. بعد از کلی صرف انرژی برای توضیح کامل و بدون نقص کاربرد و نحوه استفاده ازچراغ راهنما، رو به من گفت که پسر م تو هنوز جوانی و باید خیلی چیزها یاد بگیری. این چراغ مال عروسی است.جای دیگر که روشن نمی کنند. ماشین در شب نیاز به نور زیادی دارد که برای آن دوتا چراغ بزرگ جلوی ماشین گذاشته اند که چشمک هم نمی زند. فقط با این دسته نورش کم و زیاد می شود.

می خواستم ادامه دهم ولی پیش خود فکر کردم بهتر است حرف هایش را قبول کنم. ادب حکم می کرد سکوت کنم و فقط حرف هایش را تایید کنم. بعد از این گفته هایم سکوت معنی داری کرد. حدس زدم شاید از دست من به خاطر آن گفته هایم ناراحت شده باشد، ولی وقتی به نزدیکی تیل آباد رسیدیم، گفت حکماً شما درست می گویید چون شما معلم هستید و سواد دارید. واقعیت امر من تصدیق ندارم و رانندگی را از سید که تصدیق دارد یاد گرفته ام و تا همین تیل آباد هم بیشتر نمی آیم. باید در مورد این چراغ چشمک زن ها از سید بپرسم.

سر جاده اصلی در تیل آباد پیاده شدم، هر کاری کردم که کرایه بگیرد با خنده ای قبول نمی کرد. از من اصرار بود و از او انکار. تازه از من پرسید برای کرایه ماشین تا شهر پول کافی دارم؟ وقتی مطمئن شد که پول دارم، گفت باشد حالا برو کنار پاسگاه، انشالله اتوبوس گیرت بیاید.

این مرد کلی تصدیق داشت که بسیاری حتی یکی از آنها را ندارند. او تصدیق صداقت داشت که کمتر کسی را می شد یافت که دارای آن باشد. او تصدیق معرفت داشت که بسیار کمیاب است. او تصدیق مهربانی داشت که گوهری است گرانبها. او تصدیق نقد پذیری داشت که حتی خیلی از باسوادها این یکی را ندارند. در میان انبوهی از تصدیق ها، نبود تصدیق رانندگی اصلاً به چشم نمی آمد.

(تصدیق= گواهینمامه رانندگی در قدیم)

معلم روستا