دعا

سرما آرام آرام داشت به درونمان رخنه می کرد. حمید که لاغراندام بود تمام سر و صورتش را با شال پوشانده بود ولی باز هم می لرزید. من هم احساس می کردم پاهایم در حال یخ زدن است. از ساعت یک بعدازظهر در این برف و کولاک در کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودیم. حمید نگاهی به ساعت انداخت و اشاره کرد که برگردیم چون چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود.

تا خواستیم راه بیافتیم صدای ماشینی توجه مان را جلب کرد. از کوچه کنار مدرسه خارج شد. حمید به سمتش رفت و دست بلند کرد. «بی ام و» آلبالویی رنگ بود که به زحمت داشت بالا می آمد، شیب کوچه و همچنین برفی که روی زمین نشسته بود کار را برایش خیلی سخت کرده بود. نگاهی به پلاکش انداختم، چون این مدل ماشین با اینجا هیچ سنخیتی نداشت. نمره تهران بود و همین ناامیدم کرد.

حمید هم تا افراد درون ماشین را دید سرش را پایین انداخت و به سمت من آمد. ناراحت از اینکه ماشین گیرمان نیامده جاده را در پیش گرفتیم و به سمت وامنان به راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که از پشت سر صدای آقا آقا را شنیدیم. هر دو همزمان و با تعجب برگشتیم تا ببینیم که چه کسی ما را صدا می کند. راننده ی همان «بی ام و » بود که پیاده شده بود و ما را صدا می کرد و از ما خواهش کرد که سوار شویم.

من به حمید نگاه می کردم و حمید هم به من، تصمیم سختی بود. اگر سوار نمی شدیم فردا باید با مینی بوس های روستا می رفتیم و روزمان از دست می رفت. اگر هم می خواستیم سوار شویم، که شرایط اصلاً مساعد نبود. حمید رو به من کرد و با چشمانش اشاره کرد که نرویم، من هم از راننده تشکر کردم و گفتم مزاحم نمی شویم و به راهمان ادامه دادیم. راننده دوباره خواهش کرد، شک مان بیشتر شد و تصمیم گرفتیم که اصلاً سوار نشویم.

یک «بی ام و» آلبالویی نمره تهران که راننده آن خانم میانسالی بود و دختر جوانش همراه او در ماشین بود، در اینجا چه می کنند؟ چرا اینقدر اصرار دارند که ما سوار شویم؟ در این جای دور افتاده و در این شرایط سخت جوی برای چه آمده اند اینجا؟ برعکس بود، ما باید اصرار می کردیم که سوار شویم ولی داشتیم انکار می کردیم، و آنها اصرار می کردند.

خجالت می کشیدیم سوار شویم. من که اصلاً رویم نمی شد، به حمید نگاه کردم او هم مانند من مانده بود چه کند. حمید گفت حداقل تا تیل آباد برویم آنجا پیاده می شویم. من هم با تردید قبول کردم و هردو به آرامی به سمت ماشین حرکت کردیم. بعد از سلام وعلیکی کوتاه سوار ماشین شدیم. داشتم از خجالت می مُردم، در آن هوای سرد و برفی خیس عرق شده بودم، نمی دانم چرا احساس می کردم داخل ماشین گرم است. به همین خاطر کمی شیشه را پایین آوردم تا کمی هوا بخورم، که با چشم غره حمید مواجه شدم و سریع شیشه را بالا بردم.

ده دقیقه ای بود که سکوت مطلقی بین همه ماحاکم بود. حمید به خودش جرات داد و پرسید که چرا آنقدر اصرار داشتید که ما سوار شویم؟ خانم راننده جواب داد: به خاطر تاریکی هوا و ناآشنا بودن با مسیر باید همراه می داشتیم تا در صورت نیاز از او کمک بگیریم. من گفتم که چه طور شد به ما اطمینان کردید و در این روستای دور افتاده و در این شرایط ما را سوار کردید؟

کمی سکوت کرد و سپس گفت: مگر شما معلم نیستید؟ گفتم بله. گفت همین برای اطمینان کفایت می کند. پرسیدم از کجا فهمیدید که ما معلم هستیم؟ با لبخندی گفت پسر همسایه مدرسه که مهمانشان بودیم شما را از دور نشانمان داد و گفت شما ها معلم هستید. به فکر فرو رفتم و سنگینی باری که نام معلم بردوشم قرار داده بود را دوچندان احساس کردم. فکر کنم حمید هم در همین فکر بود. هردو چشممان در افق به غروب آفتاب خیره بود و در درونمان غوغایی برپا بود. معلم بودن چقدر سخت است، چقدر دشوار است از این نام مقدس حفاظت کردن. و چقدر نگاه دیگران به ما، کنترل رفتارمان را سنگین تر می کند.

مدتی گذشت و این بار من صحبت کردم و علت اینجا آمدنشان را پرسیدم. هردو ساکت بودند و فقط به مقابل نگاه می کردند. خانم راننده با صدایی لرزان شروع کرد به گفتن که پسر دوازده ساله اش دچار بیماری لاعلاجی شده که حتی متخصصان هم نمی دانند چیست و وضعش بسیار وخیم است. به هرجایی که ممکن بوده رفته اند و از هرکسی که می شده کمک خواسته اند ولی متاسفانه افاقه نکرده است. مدتی است در بیمارستان بستری است و پزشکان هم دیگر امیدی به بهبودی او ندارند.

بغض راه گلویش را بسته بود و دیگر قادر به تکلم نبود. دخترش ادامه داد که بعد از کلی جستجو و امتحان کردن راه های مختلف برای درمان، شنیدیم در اینجا فردی دعانویس است که کارهای خاصی انجام می دهد، به ما گفته اند که بیماران بسیاری را درمان کرده است. به طریقی با او ارتباط پیدا کردیم و او هم پیغام فرستاده و به ما گفته که پیراهن پسرتان را بیاورید تا دعایی بنویسم که بیماری اش درمان شود.

تا خواستم چیزی بگویم حمید با دست ضربه ای محکم به من زد. البته کاملاً پنهانی، منظورش را فهمیدم و دیگر ادامه ندادم. باز هم سکوت در ماشین حکم فرما شد. فضا بسیار سنگین شده بود. در تیل آباد می خواستیم پیاده شویم که گفتند می خواهند به گرگان بروند چون آشنایی در آنجا دارند که شب را همانجا بمانند. از طرفی خوشحال بودیم که ماشین تا گرگان می رود ولی از طرفی، داستان پسر این خانواده بسیار متاثرمان کرده بود.

واقعاً مانده بودم که چرا حدود پانصد ششصد کیلومتر راه را به خاطر چیزی که اصلش هنوز زیر سوال است و اثبات هم نشده است آمده اند. اصولاً صحبت کردن در مورد ماوراء الطبیعه سخت است، نه می شود کاملاً ردش کرد و نه می شود کاملاً اثباتش نمود. دعانویس را می شناختم، همسایه مدرسه بود و پسرش هم دانش آموز ما بود. درس پسرش اصلاً خوب نبود و همیشه برایم سوال بود که چرا پدرش برای این فرزندش دعایی نمی نویسد که درسش را خوب کند؟!!

در طی مسیر صحبت هایی هرچند کوتاه در این موضوع بین ما رد و بدل شد. آخرین جمله خانم راننده بسیار سنگین بود. او از ناچار بودن و چنگ به هر طنابی زدن جهت نجات بچه اش می گفت، وقتی همه درها بسته می شود حتی به کورسویی آنهم شاید بی منطق نیز باید متوسل شد. واقعاً جوابی نداشتیم بدهیم. فقط حمید گفت که به همان اصلی کاری توکل کنید، دعا نویسی و این چیزها بیشتر بر خرافات استوار است. دیگر نمی توانست بغضش را نگاه دارد، با همان حالت گریه گفت: او که از همان اول همه چیز را می بیند و می داند.

گفتم همه چیز در دست اوست، بیماری و شفا، حیات و ممات، بودن یا نبودن. در همان حالی که اشک می ریخت فقط پرسید چرا ماباید در بخش های منفی این حالات باشیم؟ چرا بیماری و ممات و نبودن برای ماست؟ چیزی برای گفتن نداشتم. بغض گلویم را می فشرد و من هم دیگر به قادر به گفتن کلامی نبودم. به حمید هم نگاه کردم او هم همچون من چشمانش قرمز شده بود. تنها کاری که کردیم این بود که در تاریکی و سکوتی سهمگین خود را غرق کنیم.

حمید علی آباد پیاده شد و من همراه آنها تا گرگان رفتم. وقتی تنها شدم، احساس کردم دیگر قادر به تنفس نیستم. بودن حمید در کنارم قوت قلبی بود. این فکرهای عجیب و غریب که در ذهنم می گذشت کاملاً مرا زمین گیر کرده بود. در محاصره چراهایی بودم که برای هیچکدام هیچ جوابی نداشتم. هرچه بیشتر فکر می کردم حلقه این محاصره تنگ تر می شد و من بی سلاح دیگر چیزی برای دفاع نداشتم.

مرا تا جلو در خانه رساندند، با تشکر بسیار تعارفشان کردم که حداقل برای رفع خستگی، یک چای مهمان ما باشند. حتی مادرم که جلو در آمده بود نیز به آنها تعارف کرد، ولی قبول نکردند. وقتی در تاریکی کوچه محو شدند، تازه این تاریکی ها بر من هجوم آوردند و تا مدتها مرا درگیر خود کرده بودند. درگیر نبردی نابرابر و سهمگین که پایانش نامعلوم بود.

معلم روستا