خشکسالی

حاج منصور تمام کوچه پس کوچه های شهر را برای یافتن مسافران جا مانده طی می کرد. کوچه ای نبود که از آن نگذشته باشیم. تقریباً کل شهر و کوچه پس کوچه هایش را یک بار طواف کردیم. ولی متاسفانه خبری از مسافر نبود. حاجی حتی تا درب خانه می رفت تا شاید کسی را بیابد که قصد رفتن داشته باشد. نکته جالب برای من عدم اعتراض مسافران داخل مینی بوس بود. فکر کنم این چرخش در شهر بخشی از سفر با این مینی بوس بود.

البته استفاده از واژه مینی بوس برای ماشین حاج منصور زیاد درست نیست، زیرا این ماشین فقط مخصوص حمل مسافر نبود و تا جایی که امکان داشت بار هم حمل می کرد. از صندوق عقب گرفته تا بالای سقف و همچنین درون ماشین. در همان راهرو باریک مینی بوس حدود ده تا کیسه پنجاه کیلویی کود بار زده شده بود، به طوری که نفرات انتهایی مینی بوس امکان پیاده شدن یا هر حرکتی را نداشتند.

ساعت دو سوار شده بودیم و حالا که ساعت سه بود هنوز از شهر خارج نشده بودیم. هوای گرم و بوی نامطبوع کیسه های کود اوضاع را غیرقابل تحمل کرده بود. و این وضع به حدی بود که از میان خیل مسافران ساکت، یک نفر اعتراض کردند که حاجی جان به سمت روستا برو، همه جای شهر را یک بار رفته ای، نگاه دیگر مسافران به این مرد پر بود از معنی های مختلف، و حاجی هم با همان لبخند همیشگی اش گفت: شاید بنده خدایی جامانده باشد. خدا را خوش نمی آید بگذاریمش و برویم!!

ماشین حاج منصور حتی در ظاهر هم خاص بود و با مینی بوس های دیگر تفاوت داشت، داخل ماشین دو ستون صندلی دوتایی در دوطرف داشت برخلاف همه مینی بوس ها که در یک طرف یک صندلی است. به همین خاطر هم صندلی ها کوچک تر بود و هم راهرو باریک تر که البته حالا هم تاسقف پر شده بود از کیسه های کود. خوشبختانه من در ردیف دوم پشت راننده بودم و کنارم همان قسمتی از شیشه ماشین بود که باز می شد.کنار من هم پیرمردی نشسته بود که از فرط خستگی همان ابتدا خوابش برد.

وقتی به چهره این پیرمرد نگاه می کردم در میان چین و چروک هایی که نشان از سختی کشیدن های بسیار در مدت زمانی طولانی می داد، معصومیت خاصی هم دیده می شد. چنان غرق خواب بود که مرا هم به این فکر انداخت چشمانم را ببندم تا شاید من هم به خواب فرو روم و این همه معطلی را در این هوای گرم متوجه نشوم. ولی من این مهارت و توانایی این پیرمرد را نداشتم.

در نهایت حاجی مسافر جامانده ای نیافت! و به سمت روستا حرکت کرد. جاده پر پیچ و خم و این همه بار و مسافر اجازه نمی داد حاجی تند براند. همانند خودش ماشینش هم بسیار آرام و با وقار بود و برای رفتن هیچ عجله ای نداشت. معمولاً حدود سه ساعت طول می کشید تا به روستا برسیم .فقط خدا خدا می کردم که کسی در پاسگاه غزنوی یا مرکز خدمات فارسیان کاری نداشته باشد. که وقتی یادم آمد امروز جمعه است خیالم راحت شد.

وارد جاده خاکی شدیم.گرد و خاک بسیاری درون ماشین می پیچید و هیچ راه فراری هم از آن نداشتیم. در تابستان باران چندانی نباریده بود و همه جا تقریباً خشک بود، حالا هم که هفته های اول پاییز است و فصل نزول رحمت الهی، هنوز خبری از ابرهای باران زا نبود. همین خشکی باعث شده بود که خاک جاده کاملاً پودری شود و از منافذ بسیاری که در ماشین حاجی بود به داخل بیاید. البته با توجه به اندازه این منافذ حتی قلوه سنگ هم می توانست داخل ماشین بیاید. در هر صورت این خاک از نظر قطر ذراتش با آرد رقابت می کرد و کل فضای ماشین را پر کرده بود.

پیرمرد کناردستم حدود سه چهارم مسیر را با آنهمه پیچ و تاب و بالا و پایین کاملاً در خواب بود و همین برایم بسیار عجیب بود. من حتی در قطار که تخت دارد و روی آن دراز می کشیم هم هیچگاه خواب عمیق را تجربه نکرده ام. سربالایی هفت چنار که ماشین با جان کندن داشت بالا می رفت بیدار شد و بعد از مالیدن چشمانش با حالت خاصی بیرون را نگاه می کرد.

همین نگاه عجیبش مرا هم وادار کرد با دقت بیشتری به بیرون نگاه کنم. مزرعه ها را در حالت خوبی ندیدم. درست است که بسیاری از آنها درو شده بودند ولی همین باقیمانده گیاهان خبر از خشکسالی بسیار عمیقی می داد. حتی درختان هم آن صلابت و سرسبزی همیشگی را نداشتند. وقتی به چهره پیرمرد نگاه کردم غم غریبی را در چشمانش دیدم. با حسرت بسیار، بیرون را نگاه می کرد.

می خواستم شروع به صحبت کنم ولی نگاهش در افق محو بود. می خواستم او را از این حال و هوای غم بار خارج کنم ولی نمی دانم چرا من هم در حس او شریک شدم و غم نامعلومی تمام وجودم را فرا گرفت. عصر جمعه، کیلومتر ها دور از خانه و تنها، چندسالی است که در اینجا خدمت می کنم و نمی دانم تا چندین سال دیگر هم باید اینجا تنها و دور از خانواده باشم. طراوتی در طبیعت نبود و من هم این خشکی را در درونم احساس کردم. چرا من باید اینهمه سختی بکشم.

بعد از مدتی خودش لب به سخن گشود و با جمله «خدا را شکر» شروع کرد. گفت که هرچه کاشته بود آنچنان که باید و شاید به بار ننشسته است، بخش عمده ای از محصولش به خاطر بی آبی از بین رفته بود. در ادامه با حسرت می گفت: کشت دیم همین است دیگر. یک سال بار می دهد و یک سال بار نمی دهد. هر آنچه خدا تصمیم بگیرد می شود و ما در این امور هیچ دخالتی نداریم. ناراحتی را می شد در چهره اش دید ولی در گفتارش چندان خبری از اعتراض نبود. همه را خواست خدا می دانست.

ولی در نهایت آهی کشید و دستانش را رو به آسمان برد و دعایی کرد. «خدایا نه به خاطر ما آدم ها که هیچ گاه قدر نعمتت را نمی دانیم و همیشه معترض هستیم و شکر نعمتت را به جا نمی آوریم، گناه کاریم و عصیان گر و اصلاً موجود مفیدی نیستیم. به خاطر این حیوانات و پرندگان بارانی بفرست تا تلف نشوند. درختان جنگل که گناهی ندارند، همه تشنه هستند و محتاج رحمتت. ما را فراموش کن و به فکر این مخلوقاتت باش.»

این پیرمرد که سالها زیر تیغ آفتاب سوزان با دستان خود روی زمین کار کرده تا بتواند امرار معاش کند و به راحتی می توان از چهره و دستانش سختی ها و مرارت های بیشمار را که کشیده است را دید چقدر دل بزرگی دارد و والا فکر می کند. من کاملاً در کنارش احساس محو بودن داشتم، حس همین ذره های گرد و غبار را داشتم در برابر کوهی بزرگ و ستبر.

این بار من بودم که در سکوت غرق شدم و رفتم به اعماق درونم که چقدر کوچکم و چقدر حقیر فکر می کنم. فقط به فکر خودم هستم و بس. فکر می کنم چون دور از خانه در این روستای دورافتاده تنها هستم، بزرگترین مشکل عالم را دارم و هیچ کس چون من اینگونه در سختی وتعب نیست. این پیرمرد به ظاهر بیسواد درس بزرگی به من داد که زندگی فقط مال من نیست. باید به فکر دیگران بود و حتی بالاتر به فکر طبیعت هم بود.

نمی دانم شاید ذهنم و درونم را خواند بود چون وقتی چشمانم با چشمانش طلاقی کرد لبخندی زد و گفت نگران نباش، خدا بزرگ است و به فکر همه است. اگر تو به فکر دیگری باشی، دیگری هم به فکر تو خواهد بود. این پستی و بلندی های زندگی طبیعی است. به اطرافت نگاه کن آیا در همین کوه و دشت همه جا هموار است؟ همه چیز یک دست است؟

یکی بالا است و دیگری پایین، آن یکی در کنار آب است و آن دیگری در بالای تپه. آیا آن بالایی نباید زندگی کند؟ اگر آن گیاه را بکنی می بینی چقدر ریشه دوانده تا به آب برسد، پس اگر تو هم در سختی هستی سعی کن ریشه بدوانی تا محکم شوی و به آب برسی و بتوانی زندگی کنی.

این همه در مدرسه و دانشگاه درس خواندم و ذهنم را پر از مطالب کتاب ها کردم، ولی همین چند دقیقه در کنار این پیرمرد با چند برابر تمامی آنها برابری می کرد. درسی که از این پیرمرد گرفتم نگاهم را به زندگی عوض کرد. سپاس از او که در کنارم نشست و مرا آموخت.

معلم روستا