غیبت غیر موجه

تا وارد کلاس شدم، نبود تعداد نسبتاً قابل توجه بچه ها متعجبم کرد. می خواستم درس بدهم ولی با این وضعیت امکانش نبود. به دفتر رفتم و رو به آقای مدیر گفتم، کلاس که «آبستراکسیون» است. من چه کار کنم؟ از نگاهش فهمیدم که موضوع را نفهمیده است. او را به کلاسم بردم و وضعیت را نشانش دادم. لبخندی زد و گفت: خوب مگر چه شده است؟ چند نفر نیستند که غیبتشان موجه است، رفته اند مشهد. در بقیه کلاس ها هم غایب داریم، تقریباً یک سوم بچه ها با هیات رفته اند مشهد.

کمی عصبانی شدم، چیزی تا امتحانات ثلث دوم نمانده بود و می بایست درس را به حدنصاب برسانم. با این وضعیت نمی شد درس داد و همین کلافه ام کرده بود. لبخند مدیر بیشتر شد و گفت نگران نباش، تازه هفته بعد که این گروه آمدند، گروه بعدی خواهند رفت. من توصیه می کنم درس را بدهید، چون این وضع تا دو هفته همچنان برقرار است.

آهی از نهادم برخواست و روی صندلی دفتر نشستم. در همین لحظه حسین هم با چهره ای برافروخته وارد دفتر شد. آقای مدیر او را به روی صندلی کنار من هدایت کرد و گفت آرام باش تا برایت یک لیوان آب بیاورم. حسین گفت بگذار علت این عصبانیت را بگویم. آقای مدیر باز لبخندی زد و گفت می دانم. مریض قبلی هم به همین بیماری دچار شده، و با دست مرا نشان داد. وقتی لیوان آب را آورد زیر لب غرغر می کرد و می گفت از دست این علوم پایه!

هرچه با حسین تلاش کردیم که آقای مدیر را مجاب کنیم، با دادن مرخصی به دانش آموزان موافقت نکند، نشد که نشد و ایشان فرمودند: وقتی صحبت از زیارت و مشهد رفتن است نمی توانم مخالفت کنم. خانواده ها با چنان شوق و ذوقی می آیند که نمی شود به آنها نه گفت. به نظر من ایرادی ندارد، اینهمه به آنها ریاضی و علوم درس دادید چه شد؟ چند روزی از دست شما ها خلاص می شوند و در فضایی معنوی به زیارت و عبادت می پردازند. شما خودتان بچه بودید مشهد را دوست نداشتید؟

گفتم خیلی دوست داشتیم، حالا هم دوست داریم ولی هرچیزی به وقتش. سه ماه تابستان آنقدر بروند و بگردند و زیارت کنند که از خوشی خسته شوند. حالا که وقت درس و مدرسه و از آن مهم تر امتحانات است، چنین کاری جایز نیست. فکر کنم حتی خود آموزش و پرورش هم مخالف باشد. اصلاً شما از اداره استعلام گرفته اید که اینگونه مرخصی به بچه ها می دهید.

کمی اخمهایش در هم فرورفت، شروع کرد به غرغر کردن. کمی که گذشت فکر کنم برای تغییر موضوع صحبت از اداره به چیز دیگری دوباره رو به من کرد و گفت راستی آن حرف عجیب و غریب چه بود به من گفتی؟ آبسرد کن شده است کلاس؟ شما ها چرا این قدر کلاس بالا حرف می زنید؟ رو به ایشان کردم و گفتم خدای ناکرده شما دبیر علوم اجتماعی بوده اید، معنی کلمه آبستراکسیون را نمی دانید؟ لبخندی زد و گفت من فارسی آن را می دانم اصل کلمه را بگو تا جوابت را بدهم.

گفتم فارسی اش را نمی دانم ولی آبستراکسیون در مجلس رخ می دهد. وقتی تعدادی از نمایندگان در مجلس حضور پیدا نمی کنند تا مجلس از اکثریت بیفتد از این واژه استفاده می کنند. در کلاس من هم همین اتفاق افتاد، تعدادی از دانش آموزان نبودند و با این وضعیت نمی شد درس داد و کلاس از رسمیت افتاده است. آقای مدیر باز همان لبخند همیشگی اش بر لبانش نقش بست و این بار دیگر چیزی نگفت و زنگ تفریح را به صدا درآورد.

کل هفته را با همین شرایط، کجدار و مریز گذراندم. بعضی وقت ها درس می دادم و بیشتر اوقات به حل تمرین می گذشت. وقتی به این موضوع فکر می کردم که هفته بعد هم به همین منوال است، دیگر انگیزه برای رفتن به کلاس نداشتم. کمی خودم را آرام می کردم و به خودم می گفتم در همان دو هفته آخر که تا امتحانات وقت دارم به سرعت نور درس خواهم داد، ولی مگر ریاضی درسی خواندنی است که بشود در هر جلسه چندین صفحه درس داد؟ در هر صورت اصلاً شرایط خوبی نبود.

بعداز ظهری بودیم و زنگ آخر کاملاً بی حوصله داشتم تمارین را با کمک بچه ها حل می کردم. این بار تقریباً نصف کلاس سوم نبودند. دیگر برایم عادی شده بود. نگاهی به کلاس انداختم، نبود علی خیلی به چشمم آمد. او بزرگترین دانش آموز کلاس بود و بیشتر پایه ها را با دو سال تکرار گذرانده بود. با توجه به شناختی که از او داشتم، رفتنش به مشهد برایم عجیب بود، او اصلاً اهل این حرف ها نبود و حتی وقتی در کلاس هم بود ، فقط حضور فیزیکی داشت و ذهن و فکرش جای دیگر بود.

وقتی داشتم به علی فکر می کردم که او دیگر چرا به مشهد رفته است، در مقابل چشمانم ظاهر شد. پیش خودم گفتم عجب ذهن تصویرسازی دارم. به هر کسی فکر کنم، سریع تصویرش را مقابلم ظاهر می کند. به من لبخندی زد و گفت آقا اجازه با شما کار داریم. لبخندی زدم ولی از جایم تکان نخوردم. به این فکر می کردم که علی واقعاً خیلی از بچه ها بزرگتر است. یادم باشد از آقای مدیر تاریخ تولدش را بپرسم. البته آرام بود و آزارش به مورچه هم نمی رسید.

درست مقابل در کلاس ایستاده بود و دوباره دستش را بالا برد و از من خواست بیرون بیایم. در عوالم خودم بودم، که مبصر بلند شد و گفت آقا اجازه چرا جواب علی را نمی دهید؟ مبصر از همان اول هم در کلاس بود، پس این دیگر تصویرسازی ذهن من نیست. بلند شدم و به سمت در حرکت کردم. دستم را بلند کردم تا واقعیت یا مجاز بودن علی را بفهمم که او هم دستش را دراز کرد و با هم مصافحه کردیم. هاج و واج مانده بودم که این علی واقعی واقعی است .

تا به دفتر رفتم حسین هم رسید. آقای مدیر رو به علی کرد و گفت از این دوتا دبیر اگر توانستی اجازه بگیری، از نظر من مشکلی نیست. کاملاً فهمیدم که آقای مدیر توپ را انداخت زمین ما، علی رو به ما کرد و گفت اگر اجازه بدهید چند روزی مرخصی بگیرم. تا خواستم چیزی بگویم که حسین شد اسپند روی آتش، شروع کرد به داد و بیداد کردن که دیگر اینجا را نمی شود اسمش را گذاشت مدرسه، هر کس دوست دارد می آید و هر کس دوست دارد نمی آید و ما هم مانده ایم درس بدهیم یا ندهیم.

سعی کردم حسین را آرام کنم. البته خودم هم از این کار آقای مدیر که همه چیز را گردن ما انداخت عصبانی بودم، ولی حال حسین اصلاً خوب نبود. او را بیرون بردم و به او گفتم اینقدر به خودت فشار نیاور. همه چیز که دست ما نیست. می دانم که نظم و ترتیب برایت اولویت بسیار بالایی دارد ولی خوب چه کار کنیم، نمی شود همه چیز را طبق برنامه پیش برد. ضمناً این علی که درسش خوب نیست و به زور تبصره قبول می شود، بنده خدا تا به حال چندین پایه را تکرار کرده است. با اخم به من نگاه کرد و گفت: فرق نمی کند، دانش آموز دانش آموز است، ضمناً بودن در کلاس برای اینگونه دانش آموزان مهم تر است تا بچه های زرنگ!

در همین حین علی از دفتر بیرون آمد و رو به ما گفت آقا اجازه امر خیر است. وگرنه من می دانم که نباید غیبت کنم. حسین که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود رو به علی گفت: امر خیر یا شر هرچه باشد اجازه نداری غیبت کنی. اگر فردا نیایی غیبتت را غیرموجه ثبت می کنم و یک نمره صفر هم برایت در دفتر نمره می گذارم.

بنده خدا علی که تا حدی مبهوت شده بود گفت آقای اجازه فردا عقد است نمی شود که نباشیم. این بار من به علی گفتم. اشکال ندارد بزرگترها هستند و جور شما را می کشند. شما باید به درس و مشقت برسی . بعد که از مدرسه تعطیل شدی می توانی به باقی مراسم برسی. حسین هم زیر لب غرغر می کرد که این یک الف بچه شده بزرگتر و فکر می کند حتماً باید سر عقد باشد. عاقدی؟ ریش سفیدی؟ پدر عروسی یا پدر داماد؟

آقای مدیر که از دفتر خارج شده بود و ناظر گفت و گوی ما با علی بود، از همان مقابل دفتر با صدای بلند گفت: «خود داماد»، من که اولش نفهمیدم چه شد ولی وقتی آقای مدیر رو به ما کرد و گفت که بس کنید و دست بردارید از نظم و انضباط خشکتان و بگذارید این جوان برود و سر سفره عقد بنشیند، تازه به عمق ماجرا پی بردم. حسین هم همچون من فقط مبهوت علی را نگاه می کرد. علی که کاملاً سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ نگفت.

حسین به آقای مدیر گفت راست می گویید؟ این علی خودش می خواهد ازدواج کند. لبخند آقای مدیر به خنده بدل شد و گفت بله، این شاداماد فردا می رود کنار سفره عقد تا بله را از عروس خانم بگیرد. البته قول داده بعد از مراسم با یک جعبه شیرینی جانانه به مدرسه بیاید تا این غیبتش را به صورتی کاملاً شیرین جبران کند. من خودم را کمی جمع و جور کردم و به علی گفتم مبارک باشد، پس علت مرخصی این است. از نظر من اشکال ندارد تا هر زمانی می خواهی مرخصی بگیر و غیبت کن، من غیبتت را موجه حساب می کنم.

حسین زیر چشمی علی را زیر نظر داشت، کمی مکث کرد و با اخمی به علی گفت اصلاً هم به شما تبریک نمی گویم و حق غیبت هم نداری. غیبت شما از نظر من کاملاً غیر موجه است. اصلاً توهین است به من دبیر. من اصلاً و ابداً با این غیبت شما موافق نیستم. می خواستم به حسین چیزی بگویم که جلویم را گرفت و گفت تو هم باید مخالفت کنی. تعجب می کنم چرا چیزی نمی گویی؟ به تو هم دارد توهین می شود!

من و آقای مدیر و علی متعجب فقط حسین را نگاه می کردیم. مانده بودم این چه واکنشی است که حسین از خود نشان می دهد. واقعاً دلیل اینهمه سخت گیری اش چیست؟ می خواستم بپرسم که حسین رو به علی کرد و با لبخندی گفت: چه معنی دارد که دبیرانت مجرد باشند و تو بروی زن بگیری! ما هنوز به فکر این موضوع هم نیفتاده ایم و توِ دانش آموز می خواهی بروی سر سفره عقد بنشینی؟ مگر می شود دبیر مجرد باشد و دانش آموزش متاهل؟ همینجوری برای خودت جلو جلو می روی که چی؟ رعایت و احترام به بزرگتر کجا رفته است؟ خودت باید خجالت بکشی.

خنده حسین همه را ما به خنده انداخت، حتی علی هم که دیگر رنگ رخسارش از سرخی به کبودی گراییده بود، می خندید. حسین پشتش زد و گفت برو و بله را بگیر، فقط این یادت باشد که این رسمش نیست.

معلم روستا