دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
سحری
در ماه رمضان قوانین خانه ما کاملاً متفاوت می شد. اولین و مهمترین نکته داشتن میهمان بود. اغلب شب ها دو یا سه نفری میهمان داشتیم. معمولاً همکارانی که دو روز کلاس داشتند و رفت و آمد می کردند، در ماه رمضان آن یک شب را پیش ما مهمان بودند. البته با بودن این دوستان بیشتر خوش می گذشت. از هر دری صحبت می شد و بحث های جالبی پیش می آمد که برای من بسیار مفید بود. در این شب ها من معمولاً شنونده بودم و بسیاری چیزها از دوستان آموختم. البته شوخی و بامزه بازی های دوستان هم در جای خودش بسیار جذاب بود.
در مورد خورد و خوراک هم قضیه به صورت دیگری بود. سفره های افطاری ما خیلی پر بار بود و رنگ و لعابش هم بسیار چشمگیر بود! پنیر و گوجه فرنگی عضو اصلی بود و در زمان وفور نعمت، چند تا هم تخم مرغ آب پز به آن اضافه می شد. ولی تنها چیزی که فراوان بود چای بود. چون در آن هوای سرد بهترین چیز برای گرم شدن در زمان افطار چای بود. تنها مشکلی که برای افطار داشتیم تهیه نان بود، چون همه در زمان پخت نانوایی، در مدرسه بودیم. که این مشکل هم با درایت آقای مدیر در ماموریت دادن به فرزند نانوا حل شد.
سفره افطار را پهن کردیم و هرآنچه داشتیم در سفره گذاشتیم. نگاهی که به سفره انداختم واقعاً قوت غالب ما نان بود. یک قالب پنیر در وسط سفره و چند تا گوجه هم در کنارش و کلی نان. ولی نکته جالب این بود که لبخند از لبان هیچ کدام از ما نمی افتاد و همه با اشتیاق منتظر اذان بودیم تا افطار کنیم. هیچ کس اعتراضی نداشت و همه به همین وضعیت قانع و راضی بودند.
رادیو در حال پخش ربنا بود که صدای در آمد. وقتی در ورودی را باز کردم. دیدم دختر همسایه با زحمت بسیار کاسه ای را در دستانش نگاه داشته است. تا گفت آقا اجازه که من کاسه را گرفتم تا بیشتر از این خسته نشود. دانش آموز کلاس اول راهنمایی بود، با خجالت گفت آقا اجازه این را مادرمان داد تا برای افطار شما بیاورم. از او تشکر بسیار کردم و همچنین گفتم از مادر گرامیشان نیز تشکر بسیار کند.
وقتی با کاسه وارد اتاق شدم. چشمان همه برقی زد. آش کشکی بود با ظاهری بسیار زیبا که واقعاً ما را غافل گیر کرده بود. عطر سیرداغ پیاز داغش کل فضای اتاق را گرفت و همه مدهوش این رایحه دل انگیز شده بودند. وقتی آن را وسط سفره گذاشتم چنان سفره را پربار کرد که قابل وصف نیست. اذان را که گفتند، همه با نان و پنیر و چای شروع کردند، ولی نگاه همه به کاسه پرطمطراق آش بود.
حمید کاسه را به سمت خود کشید که اعتراض حسین بلند شد. حمید هم لبخندی زد و گفت نگران نباش، می خواهم بین همه به طور مساوی تقسیم کنم. بعد رو به من کرد و گفت برو چند تا کاسه ماست خوری بیاور. با توجه به وجود مهمانان، تعداد زیاد بود و فکر کنم به هر نفر فقط یک ملاقه آش رسید. به طوری که حتی کاسه کوچک ماست خوری هم پر نشد. ولی هرچه بود بسیار لذیذ بود و به قول معروف به همه چسبید. البته با نان بسیار! دست همسایه درد نکند که به فکر ما بود.
مهمترین بخش قوانین اتاق در ماه رمضان و البته سخت ترین آن هم سحری بود، که معمولاً حدود ساعت ده و نیم شروع به پختن آن می کردیم و ساعت دوازده شب هم می خوردیم و بعد بلافاصله می خوابیدیم! واقعاً ساعت سه یا چهار صبح بیدار شدن و سحری آماده کردن امکانش نبود. حتی از شب آماده کردن و در سحر گرم کردن هم مورد تایید هیچکس قرار نگرفت. با توجه به اینکه اکثر ما دو شیفت کلاس داشتیم این تنها کاری بود که می شد انجام داد، تا در شب میزان بیشتری خوابید. وگرنه همه در کلاس در حال چرت زدن بودیم.
آن شب نوبت من بود که سحری را آماده کنم. تخصص من ماکارونی بود و از ساعت ده شب شروع کردم به آماده کردن مایه ی آن. پیازها دقیقاً هم اندازه خرد شد و در حرارت ملایم گاز پیک نیک طلایی شد، در ادامه مقدار اندکی گوشت چرخ کرده که از دیروز باقی مانده بود را تفت دادم و مقدار زیادی هم سویا که از قبل آنها را خیس کرده بودم را به آن اضافه کردم. بعد از اینکه کاملاً سرخ شدند ادویه جات و رب را به آن افزودم. الحق و الانصاف رنگ و بویی بسیار دل انگیز پیدا کرده بود.
چون فقط یک گاز پیک نیکی داشتیم، مراحل باید به صورت مجزا انجام می شد. بعد از اتمام کار مایه، قابلمه پر آب را روی گاز پیک نیک گذاشتم و بعد از جوش آمدن، ماکارونی های ریسمانی را درون آن ریختم. زن صاحبخانه این ماکارونی های رشته ای را ریسمانی می گفت و این نام برای ما هم ماند. ته دیگ سیب زمینی هم با دقت فراوان در داخل قابلمه جاسازی شد. خلاصه همه کارها به نحو احسن تمام شد و این غذای بسیار لذیذ را گذاشتم روی شعله کم تا دم بکشد.
غذا روی گاز پیک نیک در گوشه ی اتاق بود و دوستان هم در حال گفتن و خندیدن. آرام آرام بوی ماکارونی فضای اتاق را در بر گرفت و من هم کلی داشتم کیف می کردم که غذای دست پخت من چه می کند و حتماً همه ی بچه ها دلی از عزا در خواهند آورد. خودم بیشتر منتظر ته دیگ بودم. حالا حتماً آن سیب زمینی ها کاملاً یک دست سرخ شده بودند و مبدل به سرمه ای شده بودند که به جای خوردن می بایست به چشمان کشید.
در همین حین یکی از میهمانان شوخی اش گل کرد و آمد وسط اتاق و گفت می خواهم چند تا فن تکواندو به شما یاد بدهم. گارد گرفت و شروع کرد به صورت مسخره بازی حرکت انجام دادن. آنقدر جالب ادا و اطوار درمی آورد که همه از خنده روده بُر شده بودیم. وقتی هم که به زبان ژاپنی در حین انجام فنون صحبت کرد، از خنده زمین را چنگ می زدیم. واقعاً در این کار طنز، مهارتی مثال زدنی داشت. برای حسن ختام و در لحظه آخر فن خاصی را به اجرا درآورد، یک حرکت چرخشی با پا به سمت عقب!
وقتی این حرکت را با آن حالت خاصش انجام داد. ناگهان صدای مهیبی بلند شد و همه مات و مبهوت فقط نظاره گر صحنه ی اجرا فن بودیم. چنان ضربه ای با پا به قابلمه روی گاز پیک نیک زده بود که همه محتویات آن در هوا فوران کرد و تمام ماکارونی ها در قسمت انتهایی اتاق، روی دیوار و کف پخش شد. رشته های باریک ماکارونی با آن رنگ قرمز زیبایشان چنان در هوا می رقصیدند و از هم جدا می شدند و هرکدام به سمتی می رفتند که انگار سالهاست در زندان قابلمه اسیر بودند.
ته دیگی که کلی وقت صرف آن کرده بودم و هر دو طرف را در روغنی که آغشته به ادویه جات بود سرخ کرده بودم، یک تکه و با حرکتی دورانی به سمت دیوار کنار در ورودی اتاق در حال پرواز بود. نمی دانم چرا این حرکات را با دور آهسته می دیدم. واقعاً مغزم هم تحمل دیدن و پردازش این صحنه ها را نداشت. در کسری از ثانیه، تمام زحماتی که در این دوساعت با عشق کشیده بودم، پودر شد و به هوا رفت.
دلم سوخت از آنهمه دقت که در تهیه آنهمه ماکارونی به خرج داده بودم. همه چیز را به اندازه و در حد کمالش آماده کرده بودم، دو تا بسته پانصد گرمی و یک عالمه مخلفات خرجش کرده بودم. سکوت محضی که در اتاق حاکم شده بود، نشان از وخامت اوضاع می داد. نمی دانم چرا همه مرا نگاه می کردند و اندک اندک فاصله شان را از من زیاد می کردند. خودم خبر نداشتم که داشتم با خشم بسیار به آنها می نگریستم.
حسین با خنده ای سکوت را شکست و جو را تغییر داد. البته جو خودشان را، چون من تازه داشتم اوج می گرفتم. همچون کارتون هایی شده بودم که اول قرمز می شدند و بعد از گوش هایشان همچون سوت قطار بخار یا دود بیرون می زد. ضارب که خودش هم دچار شک شده بود لبخندی به زور بر لبانش نقش بست. که وقتی با فریاد من مواجه شد، همچون چوبی در جای خود خشکش زد.
در آن اوج عصبانیت که فقط داد و بیداد می کردم و اصلاً هم نمی دانستم چه دارم می گویم، نمی دانم چرا احساس بی وزنی می کردم، انگار پاهایم روی زمین نبود و در هوا تکان می خورد. هیچ کاری نمی کردم ولی در حال حرکت بودم، داشتم از دوستان دور می شدم. کمی نگران شدم که خود را مقابل در اتاق دیدم. ترسیدم که حتماً سکته کرده ام و دارم در رویا چیزی می بینم. شاید در حال رفتن به آن دنیا هستم. صحنه نزدیک شدنم به در، مرا به یاد فیلم گلادیاتور انداخت.
در اتاق کناری وقتی روی زمین افتادم و حسین و حمید را بالای سرم دیدم، تازه فهمیدم چه خبر است. حمید رو به من کرد و گفت یک قابلمه ماکارونی که این همه عصبانیت ندارد. داشتی کل اتاق را روی سرت می گذاشتی که بیرون آوردیمت تا حداقل به خودت آسیب نرسانی. حسین هم یک لیوان آب دستم داد و گفت بنوش تا آرام شوی. مطمئن باش زحماتت برای این سحری قابل تقدیر است و در ذهن ما خواهد ماند. و من هم فقط با بهت آنها را نگاه می کردم.
سحر همان افطار تکرار شد، البته بدون گوجه و فقط نان و پنیر و چای. خوشبختانه یک قالب پنیر در اتاقی که برایمان حکم یخچال داشت باقی مانده بود. البته به خاطر کمبود، نان جیره بندی شد تا عدالت برقرار شود. هرچه به سفره نگاه می کردم آن ماکارونی نازنین جلو چشمانم می آمد، ولی حیف که سرابی بیش نبود. هر لقمه ای که بر می گرفتم فقط آن آقای تکواندوکار که دقیقاً مقابلم هم نشسته بود را نگاه می کردم، و نمی دانم چرا آرواره هایم محکم به هم می خورد!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیر صفر
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمنان
مطلبی دیگر از این انتشارات
فصل آخر