هفته دفاع مقدس

در طول یک هفته منتهی به پایان تابستان ،مادر گوشه اتاق را همچون کوهی مملو کرده بود از وسایل من.هرچه می خواستی می توانستی در این وسایل پیدا کنی.از قابلمه و ماهی تابه گرفته تا نخ و سوزن و انگشتانه،از ماشین ریش تراشی دستی گرفته تا رادیو کوچک قدیمی،ولی نکته سخت آن این بود که هر وقت وسیله ای بر وسایل من می افزود قطره اشکی بر صورتش نقش می بست.

پدر از اداره یک ماشین لندرور نیم تن قرض گرفته بود و تمام وسایل را پشتش بسته بودیم.پدر چنان در سکوت وسایل را می چید و می بست که هیچ مجالی برای صحبت نبود.کلاً حال و هوای خانه خیلی سنگین بود .صبح با چشمان اشک بار مادرم وداع گفتم و با کوله باری پر از اندوه و غم فراغ و ندیدن مادر به همراه پدر به سمت آینده ای نامعلوم حرکت کردم.

یک ساعتی که در مسیر بودیم نه من صحبت می کردم و نه پدرم که پشت فرمان بود.اعصاب کل خانواده به خاطر اینکه در شهری دیگرباید معلمی کنم خرد بود و در این چند روزه نیز می شد از چهره هایشان نگرانی همراه با غم دوری را درک کرد.از همه بدتر خودم بودم که باید زندگی تنها و نامعلومی را به دور از خانواده آن هم در مکانی که اصلاً با آن آشنا نیستم تجربه کنم.

به ابتدای آزادشهر رسیدیم و پدر به کناری زد و یک هنوانه بزرگ خرید و گذاشت پشت ماشین ، وقتی وارد خیابان اصلی شهر شدیم ، ترافیک خیلی شدیدی بود و ماشین های مقابل هرکدام وارد کوچه های اطراف می شدند. کمی که جلوتررفتیم متوجه شدیم راه را بسته اند. به همین خاطر ماشین های مقابلمان در کوچه پس کوچه های اطراف متفرق می شدند.

پدرم تا خواست از مامور مسیر جایگزین را بپرسد ،با حرکت تند دست مامور مواجه شد.نمی دانستیم چه کار باید بکنیم،به همه اشاره می کرد که برگردند ولی فقط به ما اشاره کرد که مستقیم برویم.پدر کمی تعلل کرد تا دوباره فرصتی برای پرسیدن پیدا کند که همان مامور با عتاب گفت آقا وارد صف شو که ترافیک سنگین است.

وقتی از کنار مامور گذشتیم مقابل ما قطاری درست شده بود از ماشین هایی که به یک ستون در حرکت بودند.جلو ما آمبولانسی بود با چراغ گردان روشن.جلوتر از آن ماشین آتش نشانی و تا چشم کار می کرد ماشین هایی که محموله هایی عجیب داشتند.بسیار کند حرکت می کردیم.از جلو، صدای مارش نظامی می آمد .ابتدا فکر کردیم بلندگو است ولی وقتی از جلوی جایگاه گذشتیم تازه فهمیدیدم داستان از چه قرار است.

سی و یکم شهریور ماه و رژه نیروهای نظامی و ما هم آخرین وسیله ی نقلیه ای بودیم که از مقابل جایگاه گذشتیم. هیچگاه آن نگاه متعجبانه افسری را که در حین سان دیدن زل زده بود به من و ماشین ما از یاد نخواهم برد.فکر کنم آرم اداره کشاورزی که بر روی درهای ماشین بوده آن سرباز را به اشتباه انداخته بود و ما را هم به داخل رژه فرستاده بود.

شرکت در رژه نیروهای مسلح آنهم در هفته دفاع مقدس باعث شد که هم من و هم پدرم کلی بخندیم و این خیلی برای تلطیف آن جو سهمگین که همان ابتدای حرکت به وجود آمده بود تاثیر گذاشت.به جاده کوهستانی رسیدیم و پدرم با دیدن مناظر زیبا ی اطراف شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از رنگ های بسیار زیبایی که در این طبیعت چشم را نوازش می داد. از مناظر زیبای اطراف بسیار لذت می برد و همین باعث شده بود آرام تر شود ،ولی وقتی به پیچ های تند و دره های عمیق رسیدیم باز اخمهایش در هم رفت و ساکت شد.

وقتی به ابتدای جاده خاکی رسیدیم ،ناگهان سه نفر جلوی ما را گرفتند و از ما خواستند که سوارشان کنیم. پدرم توضیح داد که ماشین اداری است واجازه چنین کاری را ندارد .اصرار آنها و توضیح کوتاه من از وضعیت این منطقه و نبود ماشین باعث شد تا پدر راضی شود تا آنها سوار شوند.یک نفرشان که پیرمردی بود آمد جلو و دو نفر دیگر به پشت ماشین رفتند.

تازه به راه افتاده بودیم که کامیونی با سرعت از کنارمان عبور کرد، چنان گردوخاکی به هوا برخاست که پدرم مجبور شد توقف کند .چون به هیچ عنوان نمی شد پشت سر این ماشین با این همه گرد وخاک حرکت کرد.درهمین لحظات که متوقف بودیم، پدرم از آن پیرمرد پرسید تا روستا چند کیلومتر است.ولی وقتی جواب پیرمرد را شنید برآشفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به آموزش وپرورش

درمسیر فقط زیر لب غر می زد که چرا باید یک دبیر اینقدر از خانه اش دور باشد،اصلاً مگر مردم اینجا خودشان معلم ندارند. بیست کیلومتر جاده خاکی آن هم با این پیچ های تند و دره های عمیق.خدا مسئولین آموزش و پرورش را به ته این دره ها بی اندازد. پیرمرد بنده خدا هم فقط متعجبانه نگاه می کرد و لحظات سختی برای پدرم بود،تنها پسرش می بایست حدود دویست کیلومتر دورتر از خانه آنهم در جایی به این سختی خدمت کند. جایی که رفت آمد آن محدود و دشوار است.

ابتدای روستا هر سه نفرشان پیاده شدند و از اینکه کرایه نداده بودند، هم متعجب بودند وهم لبخند رضایت برلبانشان جاری. مسیر خانه مدیر را در پیش گرفتیم و از وسط روستا گذشتیم. محرومیت روستا بیشتر اعصاب پدرم را به هم ریخت .طوری که اصلاً مرا فراموش کرد و این بار کلاً به مسئولین همه ارگان ها بد و بیراه می گفت که چرا این بندگان خدا اینجا و با این وضع باید زندگی کنند.

معلم روستا