بلدوزر

همه جا پوشیده از برف بود و سپیدی آن چشمانم را می زد و به زحمت می توانستم جلو را نگاه کنم. برف پاک کن مینی بوس هم جواب گوی این همه برف نبود. حدود نیم ساعتی بود که از آزادشهر به راه افتاده بودیم و جاده از همان پیچ پادگان نوده پوشیده از برف بود. هر ده دقیقه یک ماشین از روبرو می آمد و همین من را کمی نگران کرده بود. وقتی از کنار پاسگاه غُزنوی گذشتیم، دیگر هیچ ماشینی از روبرو نمی آمد و هیچ ماشینی هم از کنارمان نگذشت، این اتفاقات اصلاً خوب نبود.

ولی وقتی به چهره حاجی نگاه کردم آنقدر آرام بود که انگار نه انگار جاده برفی است و مسیری صعب العبور بعد از تیل آباد را در پیش داریم. بعد از مدتی وقتی متوجه نگاه من شد با همان لحن همیشگی اش گفت، نگران نباش گیر نمی کنیم. از این برف ها اینجا زیاد می آید، من سالهاست در این جاده رانندگی کرده ام و می دانم چه کار باید کنم. در ادامه لبخندی زد و گفت اگر من بلد نباشم، این ماشین خودش می داند چه کار باید بکند.

به تیل آباد و ابتدای جاده خاکی رسیدم. اینجا برف خیلی بیشتر نشسته بود و هیچ ردی هم در مسیر نبود و این یعنی هیچ آمد و شدی در چند ساعت اخیر در این جاده رخ نداده است. حاجی همان ابتدای جاده توقف کرد تا زنجیر چرخ ها را بررسی کند. در داخل مینی بوس، برای رفتن به وامنان مخالفین و موافقان رو در روی هم جبهه گرفتند و بحث ها کمی بالا گرفت، نکته جالب این بود که وقتی حاجی آمد، بدون توجه به آنها حرکت کرد و وارد مسیر وامنان شد. مسافران هم وقتی دیدند که مینی بوس به راه افتاده است، ساکت شدند. البته مخالفین در بهت فرو رفته بودند.

سکوت درون ماشین همانند برف بیرون سنگین بود. من به همراه یک پیرمرد که جلو نشسته بودیم تمام حواسمان به جاده بود، هر چه جلوتر می رفتیم ارتفاع برف بیشتر می شد و لغزش های ماشین هم بیشتر، حدود شش هفت کیلومتری را به آرامی پشت سر گذاشتیم. در ابتدای ورود به تنگه بودیم، قبل از پیچی که با شیبی ملایم وارد تنگه می شد حاجی ناگهان ماشین را متوقف کرد.

همه ما منتظر بودیم که حاجی چه خواهد گفت، ولی او بدون توجه به نگاه های ملتمسانه ما از ماشین پیاده شد و کمی از ماشین فاصله گرفت. بعد از مدت کوتاهی برگشت و با همان خونسردی خاص خودش گفت که این پیچ بادگیر است و برف خیلی آنجا جمع شده است، نمی شود رد شد، تا سینه ماشین برف است و عبور در این شرایط ممکن نیست. تا هوا تاریک نشده باید دور بزنیم و برگردیم.

من هم مانند همه مسافران کاملاً حرف های حاجی را تایید کردیم. در اینجا فقط باید به تجربه حاجی اتکا می کردیم. فرمان اول را چرخاند و ماشین کاملاً عمود بر جاده شد، وقتی دنده عقب گرفت تا چرخش دوم را تنظیم کند. ماشین سُر خورد و به پهلو در کانالی که کنار جاده بود افتاد. یک طرف ماشین کاملاً در هوا بود و طرف دیگرش در کانال، آنقدر ترسیده بودم که نمی دانستم چه کار باید کنم.

با نهیب پیرمرد، به زحمت از ماشین پیاده شدم. از در سمت شاگرد ممکن نبود، چون چسبیده بود به کُتل کنار کانال، به همین خاطر من و همه مسافران از همان در سمت راننده پیاده شدیم. وقتی از بیرون نگاه کردم به عمق فاجعه ای که رخ داده بود پی بردم. چرخ سمت راننده کاملاً در هوا بود. نمی دانم این لرزشی که در من به وجود آمده بود از سرمای هوا بود یا تاریک شدن هوا یا این چرخی که در هوا بود. ولی هرچه بود تاب تحملش را نداشتم. جالب این بود که وقتی به چهره حاجی نگاه می کردم، همچنان خونسرد بود .

حاجی که به فکر فرو رفته بود بعد از مدتی از ما خواست تا با تمام قدرت از پشت ماشین را هُل دهیم. ولی وقتی من وضعیت مینی بوس را دیدم، پیش خودم فکر کردم اگر به همان سمتی که حاجی می گوید هُل دهیم، تازه اگر ماشین حرکت کند، حتماً چپ خواهد شد، چون زاویه اش خیلی زیاد بود و لغزیدنش حتمی. با قیافه حق به جانب موضوع را با حاجی در میان گذاشتم ولی باز هم با لبخندی مواجه شدم که نمی دانم از ترحم بود یا تمسخر، گفت کله قندی ها نمی گذارد چپ شود، نگران نباش.

تمام مسافران اعم از زن و مرد و پیر و جوان با تمام وجود هُل می دادیم و با چند بار پایین و بالا رفتن، و گازهای به موقع حاجی، ماشین شروع به حرکت کرد و تا آستانه چپ شدن هم رفت، درست در همان زمانی که فکر می کردم همین الآن کاملاً به پهلو خواهد خوابید، درست در جهت عکس مانند فنر جهید و چرخ های سمت راننده کاملاً روی جاده قرار گرفت.

خوشحالی ما زیاد دوامی نداشت چون تمام این زحماتی که ما و حاجی کشیدیم ما را باز هم به همان نقطه اول بازگرداند. هنوز به سمت وامنان بودیم، امکانش نبود که ماشین را در آن وضعیت به جهت عکس هُل دهیم. همه سوار شده بودند و نگرانی در چهره همه موج می زد. حاجی تا این اوضاع را دید،گفت خیالتان راحت باشد که باک گازوئیل ماشین پر است و بخاری هم کاملاً سالم است. تا صبح هم اگر بمانیم هیچ اتفاقی نمی افتد. و آرام آرام شروع به حرکت کرد. هنوز در علت حرکت حاجی بعد از آن نطق غرایش مانده بودم که درست در میان پیچ و همانجایی که گفته بود، سینه مینی بوس گیر کرد و دوباره متوقف شدیم.

درونم غوغایی برپا بود و وقتی به بقیه هم نگاه می کردم همین حس را می دیدم. ولی حاجی همچنان خونسرد بود، آنقدر که اعصابم را به هم می ریخت. تاریک شدن هوا و بارش برف آن هم بسیار سنگین همه چیز را کاملاً برای شبی هولناک آماده می کرد. البته بخاری خوب بود ولی آرام آرام در نوک انگشتان دست و پایم احساس سردی می کردم. متاسفانه رادیاتور بخار درست پشت صندلی ما بود. نمی دانم چقدر در همین وضعیت اسفناک بودیم که صدای مهیبی از پشت مینی بوس همه ما را ترساند.

فکر کردم حتماً کوه ریزش کرده، در ذهنم این اتفاق را در کنار اتفاقات دیگر قرار دادم، فاجعه بار تر از این نمی شد، کاملاً نامید و ترسیده بودم که پسربچه ای که روی صندلی آخر نشسته بود، ناگهان با صدای بلندی گفت: بلدوزر. وقتی با آن هیبت عظیمش و کلی سروصدا از کنارمان گذشت، چنان شعفی در ما ایجاد شد که غیر قابل وصف است. بر چهره همه مسافران لبخندی هرچند کوچک نقش بست.

بلدوزر، آرام و قدرتمندانه می رفت و غرور خاصی در حرکتش بود. مسیر مقابل ما را باز کرد و با اشاره راننده آن که همچون خود بلدوزر هیبتی داشت، حاجی هم به دنبالش به راه افتاد. صدای صلوات مسافران برای سلامتی راننده بلدوزر و همچنین حاجی بود که در داخل مینی بوس طنین می انداخت. وقتی از پشت به آن هیبت غول پیکرش نگاه می کردم احساس آرامشی دلپذیر به من دست می داد. پر سرو صدا ولی متین در راه بود و این سپیدی ها را به گوشه ای میراند. صدایش که قبلاً برایم گوش خراش بود حالا روح نواز و امید بخش بود. این صدا و این سیما برایم پر بود از هارمونی و ریتم و زیبایی.

وقتی وارد شیب تند جاده شدیم، حاجی ماشین را متوقف کرد و این غول آهنی از ما فاصله گرفت، دور شدنش را تاب تحمل نداشتم، هرچه دورتر می شد این فراغ مرا به ورطه ای هولناک می کشاند، از خود بی خود شده بودم و با صدای بلند می گفتم رفت رفت. همان پیرمرد باز مرا با نهیبی به خود آورد و گفت گوش کن حاجی چه می گوید. با تعجب به طرف حاجی چرخیدم و باز با همان لبخند همیشگی اش مواجه شدم. گفت اگر با این سرعت وارد سربالایی شویم ماشین نمی کشد و حتماً به عقب سُر می خوریم. باید صبر کنیم تا بلدوزر راه را تا بالا باز کند، بعد کمی دور بگیریم و توکل به خدا از این شیب بالا برویم.

حرفش منطقی بود ولی من دلتنگ بلدوزر شده بودم و فقط دوست داشتم نزدیک به او باشم. چشمانم در آن کولاک برف و عمق تاریکی تا جایی که امکان داشت چراغ هایش را دنبال کرد. در تاریکی محو شد و صدایش هم شنیده نمی شد، و همین دوباره مرا نگران کرد. شاید نتوانیم از این شیب بالا برویم و همینجا گیر کنیم. بلدوزر که رفت پس چه کار باید کنیم. وقتی به حاجی نگاه کردم، انگار می دانست در دلم چه می گذرد. رو به من کرد و گفت نگران نباش اگر گیر کنیم خود بلدوزر می آید و ما را بکسل می کند.

با صلوات غرایی راه افتادیم. ماشین با جان کندن داشت بالا می رفت ولی می رفت و همین برایم قوت قلب بود. با مهارت حاجی که واقعاً مثال زدنی بود، به بالا رسیدم و دوباره به دوستی که تازه یافته بودم نزدیک شدیم. نمی دانم چرا در همین زمان اندک اینقدر به او دل بسته بودم و اصلاً دوست نداشتم از او حتی لحظه ای جدا شوم.

تا خود وامنان، گاهی دقیقاً پشتش و گاهی هم بافاصله همراهش بودیم. واقعاً خدمت بزرگی به ما کرد و ما را از ماندن در میان جاده ای کاملاً سپیدپوش در دل تاریکی نجات داد. فکر کنم همه مسافران هم همچون من سپاسگزار راننده وظیفه شناس این بلدوزر بودند که در این وقت هم در خدمت همنوعان خویش بود. وقتی جلوی جوشکاری حاج رمضان از مینی بوس پیاده شدم کاملاً تا زانو در برف فرو رفتم. بلدوزر همانجا دور زد تا برود و مسیر را تا نراب هم باز کند.

به سمت بلدوزر رفتم تا حداقل کار ممکن که تشکر است را از راننده گرامی آن کنم. ولی خیل مسافران بود که گرد بلدوزر جمع بودند و همه همین کار را می کردند. هر کس هر آنچه از خوراکی داشت به آقای راننده می داد و حتی یکی از مسافران که خانه اش نزدیک بود یک فلاکس چای برای او آورد. لبخند راننده را هیچ گاه از خاطر نخواهم برد که از همه تشکر می کرد. من هم فقط توانستم سپاس خود را زبانی بگویم که توانم در همین حد بود.

با همان متانت و وقاری که داشت شروع به حرکت کرد و من هم ایستادم و زیر بارش برف تا جایی که امکان داشت با دیدگانم مشایعتش کردم. از آن روز به بعد هرجا بلدوزری حتی بی حرکت و بدون راننده می بینم، به یاد آن شب می افتم ، سری از روی ادب برایش تکان می دهم برای او و آن دوستش که آن شب ما را نجات داد آرزوی موفقیت می کنم!!!

معلم روستا