داستان 11: شب در مدرسه (پارت اول)

صدای زنگ آژیر مدرسه ناگهان بلند شد و در تمام فضای مدرسه پیچید.

بچه ها در نمازخانه در گروه های دو سه نفری دور هم نشسته بودند و با موبایل و تبلت هایشان بازی می کردند، می گفتند و می خندیدند که صدای گوش خراشش را شنیدند.

همه همزمان دست از بازی نگه داشتند و سرهایشان را بلند کردند.

چه اتفاقی افتاده بود؟

می دانستیم زلزله نشده چون زمین زیر پایمان نمی لرزید، پس زنگ خطر برای چه بود؟

بالاخره وقتی صدای زنگ قطع شد آقای هاشمی (سید بنی هاشم) ناظم دبیرستان مدرسه مان آمد و گفت همه یک گوشه مثل بچه آدم بشینیم که می خواهد یکی یکی تعدادمان را بشمارد.

حین شمردنش سروکله ی آقای کیانی نگهبان جلوی در ورودی مدرسه مان پیدا شد و به آقای هاشمی گفت جای نگرانی نیست احتمالاً یکی از پنجره های کلاس های طبقه ی پایین باز مانده و گربه پرنده جانوری چیزی وارد شده.

اما گفت می رود یک نگاهی به طبقه ی پایین می اندازد.

آقای هاشمی دوباره شمردنش را از سر گرفت. ناظم مدرسه مان معمولاً آدم سختگیری بود. امروز در اردوی شب در مدرسه ای مان کمی نرم و آرام شده بود، اما حالا دوباره آن نگاه جدی و کمی خشنش برگشته بود. با اینکه سینه اش تخت بود، شکمش طوری از بدنش بیرون زده بود انگار توپ فوتبال را قورت داده باشد.

39 نفر. شمارش آقای هاشمی تمام شد. 39 نفر حضور داشتند که این یعنی الآن 2 نفر اینجا نبودند.

یکهو صدای داد یکی از بچه ها در آمد:« آقا! روح پرور نیستش.»

یکی دیگر گفت:« آقا من دیدمش، بعد فوتبال گفت میره حموم خودش رو بشوره.»

_از اون زمان دو سه ساعت گذشته. مگه زیر آب چیکار می کنه که انقد طولش داده؟

بعد یکی گفت:« عه! آقا، طاهری هم نیس.»

و کسی که پشت ردیف بچه‌ها نشسته بود گفت:« بابا! من که سُر و مُر گنده اینجام!» و همه زدند زیر خنده.

من هم خندیدم. می دانستم طاهری دوست آنجاست. تمام روز چشمم بهش بود. برای همین وقتی آن بچه گفت نیستش تعجب کردم. امکان نداشت یک لحظه همین جوری بدان آنکه بفهمم غیبش زده باشد.

صدای طنین خنده ی بچه ها باعث شد کمی از تنشی که در فضا به وجود آمده بود، کاسته شود. تا اینکه صدای فریاد کسی از بیرون آمد.

همه همزمان سرمان را به طرف در نمازخانه برگرداندیم و باقرزاده را دیدیم که داشت گریه می کرد و از سرتاپا به خودش می لرزید. آنقدر ترسیده بود که یادش رفت کفش هایش را درآورد.

آقای هاشمی فریاد زد:« چی شده؟! چرا مثل دخترا گریه می کنی. یه دیقه بنال بگو چی ‌شده؟»

باقرزاده هم به حرف آمد. حرفش آنقدر وحشتناک بود که باورش سخت بود.

باقرزاده بریده بریده گفت:« آقا.. روح پروره.. روح پرور.. مُ.. م.. مرده!»

یک لحظه کسی چیزی نگفت. منتظر بودیم نشانه ای از شوخی روی صورتش پدیدار شود، اما فقط اشک های بیشتری از چشمان قرمزش روی گونه هایش سرازیر شدند.

باقرزاده هق هق کنان گفت:« دیدمش که روی راهروی حموما افتاده بود.. بدنش تکون نمی خورد.. آب دوش بازمونده بود و خونش رو همه جا پخش می کرد..»

ناگهان وحشتی بچه ها را فراگرفت، طوری که همه شروع کردن به داد و بیداد و پچ پچ کردن. روح پرور مرده؟ نه بابا باقرزاده زده به سرش، شاید هم چیزی زده... و یا شاید هم یکی داخل مدرسه شده و روح پرور رو سلاخی کرده. احتمالاً به همین‌خاطر زنگ آژیر به صدا درآمده و به احتمال زیاد هم قاتلش الآن داره زیر پایمان ول می چرخه.

آقای هاشمی سعی کرد آراممان کند. گفت روح پرور نمرده، چرت و پرت تحویل همدیگر ندید. حتماً لیز خورده پا و سرش به جایی اصابت کرده و حالا بیهوش افتاده. بهتره برویم ببینیم...

اما نتوانست حرفش را تمام کند، چون صداهای فریاد یک نفر دیگر از بیرون به گوش آمد.

آقای هاشمی از نمازخانه زد بیرون. گفت همان جا در نمازخانه بمانیم، اما به حرفش گوش ندادیم و دنبالش راه افتادیم.

سرانجام در راهروی کلاس هایمان - کلاس های بچه دبیرستانی ها - متوقف شد. ما هم پشت سرش ایستادیم و به صداهای وحشتناکی که از طبقه ی پایین می آمد گوش دادیم.

درست مثل موشی که زیر جارو گیرش انداخته باشند و در حال خفه شدن برای جانش ناله کند، کسی که داشت فریاد می کشید داشت برای جانش التماس می کرد.

البته خیلی طول نکشید. صداها ناگهان قطع شدند.

آقای هاشمی چند دسته کلید به رمضانی، که قد بلندترین فرد کلاسمان بود، داد و گفت خودتان را توی یکی از این کلاس ها قایم کنید. من می روم ببینم چه اتفاقی برای آقای کیانی افتاده. اگر کمتر از ده دقیقه دیگر برنگشتم با پلیس تماس بگیرید.

همین که رفت، رمضانی در یکی از کلاس ها را باز کرد و بیشتر بچه ها سریع داخل شدند اما چندتا از بچه های دیگر که همکلاسی های خودم بودند حرکتی نکردند.

یکی از آنها به اسم افشاری به دری اشاره کرد و گفت بهتر است آنجا قایم شویم. آن در به سمت سالن آمفی تئاتر راه داشت.

رمضانی تند تند دنبال کلید گشت، در را باز کرد و بچه هایی که در راهرو مانده بودند سریع وارد شدند. طاهری دوست هم رفت داخل پس من هم دنبالش رفتم.

سالن آمفی تئاتر مدرسه در مقایسه با سالن های مدرسه های خارج کوچک بود. با این حال جای خوبی بود. می توانستیم خودمان را میان ردیف های صندلی یا پشت پرده پنهان کنیم. از آنجا که همه جا تاریک بود و باید با نور موبایل هایمان راه را روشن می کردیم محال بود کسی ما را اینجا پیدا کند.

هر کداممان بین یکی از ردیف های صندلی ها روی زمین قوز نشستیم و منتظر آقای هاشمی شديم تا بیاید اعلام کند همه جا امن و امان است و روح پرور و آقای کیانی حالشان خوب است.

پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه. یک ربع.... خبری نشد.

افشاری گفت آقا یا به سرنوشت روح پرور و آقای کیانی گرفتار شده یا از مدرسه فرار کرده و ما را اینجا تنها رها کرده است.

می خواستیم زنگ بزنیم پلیس کمک بفرستد که همین موقع فریادهای وحشتناک دیگری شروع شدند.

اما این دفعه صدا از کلاسی می آمد که بچه ها در آن قایم شده بودند. صدای التماس بچه ها بود.