در راه مدرسه(داستان)

یکی بود یکی نبود یه دختر به اسم الی بود. یه دانش آموز درسخون کلاس هشتم
الی قصه ما که درحال رفتن به مدرسه بود یهو یه علامت جلوی چشمش ظاهر شد و باخودش گفت:علامت ویرگول اینجا چیکار میکنه نکنه انقد پیام های ویرگولم زیاد شد اینطور شد
یه اژدها از توی اون علامت ویرگول اومد بیرون و درحالی که از دهنش آتیش میزد بیرون گفت:النا تو بامن چیکار کردی؟؟ ویرگول به این قشنگی رو چرا نزاشتی توش عضو بشم؟ الی اونو نمیشناخت و نمی فهمید که چی داره میگه اما وقتی اون اژدها نقاب اژدهاش رو برداشت تازه الی فهمید که با خواهرش طرفه خواهرش ادامه داد:هروقت بعنوان مهمون میرم ویرگول همه فکر میکنن اژدها هستم این چه تصوریه که تو ذهن بچه های ویرگول انداختی؟ الی با ترس گفت:بعدا هم میتونیم در مورد این چیزا حرف بزنیم ولی الان بزار من برم مدرسه باشه؟؟ الناز هم الی رو پرت کرد تو اون ویرگول

الی نمیخواست بره ویرگول داشت میرفت مدرسه اما دیگه راهی برای خروج نبود.با لباس مدرسه تو ویرگول زندانی شده بود تازه امتحان مطالعات هم داشت

الی که داشت تلاش میکرد از ویرگول بره گفت:الناز تو با من چیکار کردی؟ چیکار کردی آخه

یکی دستشو گذاشت رو شونه الی.... الی نگاش کرد ......خوب نگاش کرد.... درست میدید اون مژده بود!!! دوست خوب الی تو "ویرگول"

مژده با خوشحالی بغلش کرد و گفت:الی تو چرا کمتر از قبل مینویسی؟

الی: مژده جان انقدر که درس ها فشار میارن اینطور شده ولی بازم از کیانا بیشتر مینویسم(*با کمی خنده) ای وای مژده یه کار کن من از اینجا برم

مژده:راستش منم الان باید دانشگاه باشم و ی پروژه به استادم تحویل بدم ولی انگار زندانی شدیم

ویرگول یه سایت بود تو گوشی اما ایندفعه چندتا از کاربران تو ویرگول غیر مجازی زندانی شده بودن مثل یه دنیای موازی بود

بگذریم یه دختر دیگه با لباس مدرسه جیغ کشان اومد تو ویرگول و گفت: من چرا اومدم اینجا؟؟؟ چرا؟

مژده که شوکه شده بود:تو دیگه کی هستی؟ تو هم مثل ما گیر افتادی؟

همون دختره:من تارام

الی: عه تارا تویی؟ من امتحان مطالعات دارم الان برام منفی صفر میزاره

تارا:منفی صفر نداریم😂😂😂انگار تو هنوز اعداد صحیح رو بلد نیستی

یه دختر با یه عالمه کتاب اومد و گفت:من کیانام بچه ها نمیدونم چطور به اینجا اومدم اما.....شما خودتونو معرفی کنید البته مژده رو که میشناسم

الی:من الی ام اونم تارا خوش اومدی ولی کدوم کیانا هستی؟

کیانا:آتاکیشی زاده

همه زندانی شده بودن و ناراحت تا اینکه فاطمه اومد و خودشو معرفی کرد اونجا فاطمه انقدر با همه شوخی و بازی کرد که دیگه انگار نه انگار ما زندانی شدیم

یه دختر دیگه اومد همراه با یه آقا و گفت:گیان های من میدونم همتون زندانی شدین من کانی هم ایشون هم آقای بنی هاشمی هستن ما اومدیم به شما کمک کنیم چون راه فرار رو میتونیم حدس بزنیم

نا گهان صدایی مهیب و عجیب اومد. همه سر جاشون خشک شده بودن تا گوگول اومد تو و گفت: سلام بچه ها من گوگول هستم و به تازگی با کباب و فلافل آشنا شدم خیلی خوشمزن

الی که گوگول رو میشناخت با لباس مدرسه خیس از اشکش پرید بغل گوگول

گوگول:بچه ها فکل کنم مژبول باشیم بریم گوگولینوس چون راه دیگه ای برای نجات نیست





الان وقت نداشتم کامل بنویسم به روز رسانی میکنم