ماجرای گمشده های گورستان متروکه(1)

هوا داشت گرگ و میش می‌شد که النا، دختر ۱۴ ساله پرانرژی، با خواهرش الناز دوباره کل کل می‌کرد. النا که همیشه آرام‌تر بود، سعی می‌کرد بحث رو تموم کنه، ولی الناز ول کن نبود. کیانا، دوست النا که یه دختر مهربون و ساکت بود، کنارشون ایستاده بود و با لبخند به این دعوای خواهرانه نگاه می‌کرد. نیلوفر، دختری که معمولاً زیاد تو جمع دوستاش ظاهر نمی‌شد ولی دختر باحالی بود، یه گوشه با لبخند ملیحی به اونها نگاه میکرد.

یه دفعه مژده، با موهای بهم ریخته و چشای از حدقه در اومده، در حالی که عروسکش کوکو رو محکم بغل کرده بود، از راه رسید. “بچه‌ها! یه خبر دارم! یه خبر فوق‌العاده ترسناک!”

فاطمه، که داشت مسائل ریاضی رو حل می‌کرد، عینکش رو یه کم پایین کشید و با لحن جدی گفت: “مژده، باز تو فیلم ترسناک دیدی؟”

مژده سرش رو تکون داد و گفت: “نه بابا! این دفعه واقعیه! یه گورستان متروکه هست که میگن شب‌ها ارواح توش پرسه میزنن!”

تارا که داشت برای کنکور زیست می‌خوند، کتابش رو بست و با تعجب گفت: “گورستان متروکه؟!” فاطمه زیر لب گفت: “باز یه چیز عجیب غریب پیدا کرد!” و در حالی که به تا نگاه می کرد، با خودش گفت: “تارا واقعاً می تونه مهماندار هواپیمای خوبی بشه!(اشاره به پست ویراپیما)”

هستیا که از درس خسته شده بود، گفت: “بیاین یه کاری کنیم که از این درس خوندن خلاص شیم! بریم این گورستان رو ببینیم!”

کیانا آتاکیشی زاده، که فقط روزهای تعطیل دوستاش رو میدید و همیشه یه کتاب دستش بود، گفت: “مگه دیوونه شدین؟ گورستان؟ اونم شب؟!” ولی با این حال کنجکاو شده بود. نیلوفر هم که معمولا ساکت بود، با لبخند گفت: “خب شاید جالب باشه!”

النا که عاشق هیجان بود، گفت: “آره! بریم! من که نمی‌ترسم!” و اینجوری شد که گروه عجیب و غریب ما، به سمت گورستان متروکه به راه افتادن.

وقتی به گورستان رسیدن، هوا کاملاً تاریک شده بود. مژده با ترس و هیجان گفت: “می‌بینین؟ ارواح همین دور و برن!” کیانا، که همیشه مهربون بود، سعی کرد مژده رو آروم کنه، “نگران نباش مژده، هیچ روحی این اطراف نیست.” نیلوفر هم به آرومی گفت: “اره مژده، اینجا فقط قبره.”