یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
ویرپیما به مقصد ویرگول 😎✌️
این اولین داستان فاطمه در ویرگول می باشد 😃 بهش انگیزه بدید بازم براتون می نویسه 😁
صدای مهماندار زن ، از جای جای هواپیما بلند شد :
مسافران عزیز ! به ویرپیما خوش آمدید .
ما ناکجاآباد را به مقصد ویرگول ترک می کنیم !
لطفا با آرامش سوار شید و سر جای خود بنشینید .
صدایش چقدر آشنا بود !
فاطمه گفت : مگه این ها رو نباید وقتی همه سوار شدند بگن ؟
مسئول ویرگول کنار فاطمه ایستاد و مثل ربات جواب داد : ممنون از نظر محبت آمیز و نقد سازنده ی شما !
مژده از کنار فاطمه رد شد و گفت : ولش کن کلا همینو میگه
فاطمه گفت : عه سلام مژده چطوری؟ بهتری ؟
مژده گفت : هعی! چه بهتری ای ؟ بپرس بدتری ؟
من دیگه برم یک جای خوب پیدا کنم. هر چند بعید می دونم زندگی اینقدر برای من شانس داشته باشه که یه جای خوب پیدا کنم !
مهماندار از داخل اتاقچه ی گوشه بیرون آمد و گفت : خب همه سوار شدند ؟ بریم دیگه ؟
ناگهان مارشمالو پرید بالا و گفت : نهههههه صبر کنیید کاروان دبستان هنوز مونده .
هسان از گوشه ای دیگر بیرون پرید و داد زد : تارااااا . تو مهماندار شدی !!
تارا ، همان مهماندار با صدای آشنا ، از ترس چند قدم عقب پرید و گفت : آروم باش دختر ! ترسیدم . یه مهماندار شدن که دیگه اینقدر ذوق کردن نداره !
ناگهان یک صدای آشنای دیگه بلند شد : گلای خوشگل من ، به صف بشید ، آروم و آروم سوار شید .
و سپس بچه های ناز و کوچولو یکی یکی و تاتی تاتی وارد ویرپیما شدند .
و پشت سرشان روان نویس با بلندگویی در دست وارد شد .
خانم فائیر که صندلی جلو نشسته بود ، سرش را از روی کتاب تفسیر المیزان بلند کرد و گفت : مهسا جان ! خوشحالم تو را میبینم!
روان نویس هم گفت : ممنونم خانم فائیر عزیز
نگین اصل جلو آمد و با ذوق روان نویس را بغل کرد .
جناب سفیر پاکی با لباس بسیار بلند آبی رنگ و ابریشمی از کنارشان رد شد . و در همین حین سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد و گفت : شما زن ها همه تان همینید !!
تارا ، مهماندار هواپیما نزدیک آمد و گفت : این بلندگو چیه باخودت آوردی ؟
مهسا لبخند زد و گفت : می خوام کلی مصاحبه بگیرم .
آنقدر گرم صحبت شده بودند که حواسشان از بچه ها پرت شده بود و فسقلی ها داشتند از در و دیوار بالا می رفتند.
جناب دست انداز فریاد زد : ای وااای ای واااای بر ما که داریم دنیا را با دستان خودمان خرااب میکنیم . با این ادب کم بچه های این دوره زمانه ما مراحل سقوط را طی میکنیم !!!
کل هواپیما ساکت شده بود . و همه چشم به آقای دست انداز دوخته بودند .
مهسا گفت : نگران نباشید جناب دست انداز ، من به عنوان یک معلم آن ها را به راه راست هدایت میکنم .
آقای بنی هاشمی دستی به شانه ی جناب دست انداز زد و گفت : حرص نخور حرص نخور ، بیا بریم بشینیم .
دوباره سروصدا در ویرپیما بالا کشید !
تارا که دیگر کم کم داشت عصبانی میشد گفت : همه سوار شدند دیگه ؟ بریم؟
ناگهان یکی با شدت وارد هواپیما شد . ببخشید دیر شد ، بعد از اربعین در کربلا اسیر شده بودیم (خدا نکنه) سریع تا آزاد شدم اومدم .
سفیر پاکی دوباره رد شد و درحالی که سرش را تکان میداد ، گفت : شما دختر ها همه تان همینید !!
ناگهان یک فسقلی پرید بغلش و گفت : خاله جوووون
روان نویس دستی برای دختر مهتاب تکان داد .
خانم فائیر دوباره سرش را از روی تفسیر المیزان برداشت و گفت : بیا دخترم . بیا کنارم بشین برات از اعجاز های قرآن بگم .
دختر مهتاب که فسقلی رو ناز میکرد گفت : با کمال میل . ممنونم ازتون !
منم برای شما سفرنامه ها ی اربعین و داستان اسارت رو تعریف میکنم :)
تارا گفت : خب بریم دیگه .
و داشت در را می بست که ناگهان دختری عصبانی در را محکم باز کرد .آنقدر محکم که تارا به زمین افتاد .
تارا از عصبانیت فریاد زد : ای بابا بسه دیگه .
دختر عصبانی فریاد زد : النا کووو ؟؟؟؟ الناااا ؟
النا از پشت هواپیما بیرون آمد و عصبانی گفت : بله چیه ؟
الناز گفت : تو بودی که منو اژناز صدا کردییی؟ الان میام میکشت !
و سپس سمتش رفت و محکم مو هایش را کشید .
النا گفت : ولممم کن . خب واقعا اژنازیی .
الناز درحالی که موهای النا را میکشید گفت : بیا بریم بیرون کارت دارم !
النا گفت : نمی خوام ! می خوام برم ویرگول !
مژده عصبانی اومد و گفت : مگه نمیگه ولش کن ! یا همین الان ولش میکنی و میری یا با خاک یکسانت می کنم .
الناز وقتی مژده را دید ترسید و پا به فرار گذاشت . پله های ویرپیما را دوتا یکی کرد و با سر خورد روی آسفالت !
تارا سعی کرد به این اتفاق نخندد . در را بست و گفت ، خب دیگه باید بریم .
که ناگهان هسان بالا پرید و گفت : نهههه صبر کنید ، من باید برم . کنکور دارم . من باید ویرگول رو ترک کنم .
و به سمت در ورودی دوید .
تارا سرش را به دیوار کوباند (خدانکنه !)
فاطمه به سمت هسان دوید گفت : نهههه هسان نرو
هسان گفت : نهههه من باید برم .
آفتاب گردون با برجی از کتاب به سمت فاطمه و هسان آمد . صورتش پشت کتاب ها پنهان بود ، گفت : بیاید بچه ها اینا رو بگیرید و برید درس بخونید .
پیشگوی معبد دلفی گفت : می تونید بیاید توی انتشارات من درس بخونید .
و سه تایی با هم رفتند .
تارا با لبخند موفقیت آمیزی گفت : خب دیگه حرکت میکنیم.
سعی کرد در را ببندد ولی هر چه سعی می کرد در بسته نمیشد .
در را باز کرد تا ببیند مشکل چیست .دید کفشی دقیقا جلوی در قرار دارد و باعث می شود در بسته نشود .
بالا را که نگاه کرد دید کفش متعلق به آقا بشیر هست . در روبه روی آقا بشیر دختر بسیار زیبایی ایستاده بود . هر دو به یکدیگر نگاه می کردند و لبخند می زدند . و مثل دو تا مجسمه خشکشان زده بود .
تارا گفت : اگه می خواید بیاید داخل اگر نمی خواید هم برید پایین که ما دیگه حرکت کنیم .
ولی هیچ عکس العملی نبود...
آقای بنی هاشمی آمد کنار تارا ایستاد و گفت : به به آقا بشیر ! خوبی ؟
ولی هیچ واکنشی دریافت نکرد ...
دوباره گفت : بشیر .
و باز هم آقا بشیر حتی نگاهش هم نکرد...
با صدای کمی بلند تر گفت : بشیر !
و باز هم هیچ .
آقا بشیر غرق در زیبایی همسرش در روبه رویش بود .
آقای بنی هاشمی با صدای خیلی خیلی بلندی داد زد : بشیییییر
همه ی هوا پیدا ساکت شدند .
آقا بشیر آرام برگشت گفت : کسی من رو صدا زد .
آقای بنی هاشمی با دست به پیشنای اش زد و گفت : نه راحت باش... و رفت و با حال بسیار ناامیدی نشست.
تارا گفت : آقا بشیر می خواید بیاید داخل ؟
آقا بشیر لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون از دعوتتون !
و سپس به داخل ویرپیما رفت .
تارا در را بست و سپس نفس عمیقی کشید و گفت آخيش بلاخره تموم شد .
و سپس داد زد : کمربندا بستهههه . نبینم کسی کمربندش باز باشه !
چند دقیقه ای گذشت و هیچی نشد .
ناگهان صدایی در بلندگوهای هواپیما بلند شد : مسافران گرامی متاسفانه داریم سقوط می کنیم .
هساان داد زد : هورااااا پس کنکور کنسلهههه
آقای سفیر پاکی از کنار هسان و فاطمه و پیشگو رد شد و در حالی که سرش را تکان میداد ، گفت : شما دخترا همتون همینید .
همه با هم گفتند : وا چطوری داریم سقوط میکنیم ؟ هواپیما که هنوز پرواز نکرده !!!
(اشاره به پسرفت ویرگول در حالی که یه کوچولو هم پیشرفت نکرده :/ )
مسئول ویرگول در میان هیاهو گفت : ممنونم از نظرات دلگرم کننده ی شما ، نقد شما در نظر گرفته می شود !!!
پ. ن ۱
تارا ، در آخر ، سعی داشت خودش را از پنجره بیندازد و خودکشی کند ! (خدانکنه)
پ.ن ۲
آقا امیر و ماهو نیز در ویرپیما بودند ، فقط مخفیانه !
پ.ن ۳
گوگول معتقد بود مشکلی با تنفس اکسیژن ندارد به خاطر همین بر روی سقف هواپیما نشسته بود .
پ.ن ۴
پایان !
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختران ویرگولی(1)🔮
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب های مافیای ویرگولی (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان 11: شب در مدرسه (پارت اول)