یک دختر فرفری که متولد ۲۷ مرداد سال ۸۵ زیر آسمون مست مشهد، به سبک معرف الان ENFP ؛ گفتیم: در انتظار شوالیه، به یاد شوالیه بنویسم!
آنجا که تو را دیدم؛
مانند فیلم بر پرده ذهنم پخش می شد،
جسم بی جان برادرم بر دستان لرزان مادرم بود. جیغ و فریاد تمام محله را گرفته بود. خواهرم بر سر خود می کوبید، عمه زمین و زمان را ناسزا می داد.
نگاهم به سینه برادرم بود تا تکانی بخورد؛ اما نخورد! زمین دور سرم میچرخید، یک در میان نفسی میگرفتم، آن لحظه مرده ای بیش نبودم
اما یک صدا، یک آهنگ، یک شوک، من را از حالت اغما بیرون کشید.
صدا از پشت بود؛ گیج مانند کسانی که تازه از خواب بیدار شده بودند، دنبال صدایت می گشتم؛ آنجا که تو را دیدم دختری بودی با پرچیهای آشفته که از چارقد آبیات بیرون زده بودند.
گوشات را به آن دو خاله زنک داده بودی، نفس نفس میزدی، گویی که این اتفاق باورت نمیشد؛ دوستانت می گفتند که جان من به جان برادرم وصل بود و تو غصه مرا میخوردی.
اشک بر گونه های سرخ رنگت راه پیدا کرده بود. با وجود اشاره های دوستت به من باز هم چشم چشم می کردی تا آن برادر داغ دار را پیدا کنی. کمی خنگ بودی! پیدایم نکردی اما قلبم تو را پیدا کرده بود.
از آن لحظه بهبعد دیگر خبری از آن پسری که اهل محل به سرش قسم می خوردند، نبود. روزها را پشت سرت راه می افتادم تا زمانی که به خانهتان برسی و شبها در میان ستارههای خیالم به دنبالت می گشتم.
بر سر زبانها افتاده بودم، می گفتند: داغ عزیز دیده عقلشو از دست داده؛ با این حال، تو هیچ نمی گفتی. می دانستی که روز و شب در پی سایهات هستم ولی مرا نادیده میگرفتی.
بارها سد راهات شدم ولی نمیتوانستم حرفم را بر زبان بیاورم، تو را که می دیدم تمام تنم چشم می شد و تو را ثبت می کرد!
تصمیم گرفتم حرف دلم را به کاغذ بگویم. خواهرم دوستت بود، قبول کرد که این نامه را به تو بسپارد.
خواندی! یک هفته از خانه بیرون نیامدی! نگرانت بودم، تا اینکه اول هفته با همان فرم سورمهای به دبیرستان رفتی.
جنگی به پا بود، میان عقل و قلبم. قلبم می گفت: دلت را به من دادی؛ اما عقلم قاطعانه نه بزرگی را در صورتم می کوبید.
جلو آمدم و با لبخندت عقلم خودش را در پستوها پنهان کرد.
کار هر روزمان شده بود طی کردن مسیر خانه تا مدرسه ات؛ کم حرف بودی اما قلبم با لبخندت، شهامت بیشتری پیدا می کرد.
وقتی آن گل سر صورتیرنگ را به تو دادم در پوست خودت نمی گنجیدی، مطمئن بودم اگر شرم و حیای قلبت نبود؛ دستانت پذیرای تنم می شد.
گفتی دوستت دارم و من آن لحظه دوباره مُردم، مانند اولین بار، آنجا که تو را دیدم!
وعده دادی که به بوستانی برویم، بوستانی که تا به حال به آنجا نرفته بودم؛ گویی که میخواستی اولین ها را با تو تجربه کنم.
جیب کتم سنگینی میکرد. میخواستم از تو بخواهم که تا ابد در کنار هم بمانیم.
آمدی! حرف چشمانت را نمیتوانستم معنی کنم. پاکت کاهی رنگ را به دستم دادی و رفتی! رفتی و من را زیر آن درخت بید تنها گذاشتی!
دلیل رفتنت را در پاکت گذاشته بودی؛ همراه با آن گل سر صورتی! گفتی که مرا نمیخواستی، گفتی عاشق دیگری هستی، گفتی ترحم بود، گفتی نگاهت دروغین بود، گفتی و گفتی اما از صدای بلند شکسته شدن قلبم نگفتی!
عقلم هلهله کنان پایش را بر شکستههای قلبم میگذاشت؛ پیروز شده بود!
من در آن لحظه باز هم مُردم مانند اولین بار، آنجا که تو را دیدم!
اما این بار گیر کردم در گذشته، مانند امروز که بعد از بیست و سه سال باز هم آن کت را پوشیدم، در تنم زار می زد! هنوز هم جیب کتم سنگینی می کرد؛ این بار بر تکه های شکسته قلبم!
بارها با وسواس دستی به موهای سفیدم کشیدم. در این بیست و سه سال هر بار در آن روز، تاریخ و ساعت پا در این قبرستان میگذاشتم؛ زیر همان درخت بید که حالا مانند من پیر شده بود!
شاید این قبرستان نحس بود، هم برای من، هم برای تو، هم برای این درخت!
شاید هم باید ربطش دهم به طالع و طالعبینی؛ شاید آن روز از روزهای نحس بود!
شاید هم باید از همان اول افسار قلبم را می کشیدم!
اصلاً؛
اصلاً لعنت به اولین بار،
آنجا که تو را دیدم!
_آنجا که تو را دیدم،
معشوقهٔ شوالیـه
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلسله مباحث پیرامون کلمه تقوا در قرآن
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسشهای عمیق درباره مسیح و الهیات مسیحی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرامثل نهنگها خودکشی دسته جمعی نمیکنیم؟