اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
از من به من سلام!
نور از پنجره های سراسری پاهایش را در اتاق دراز کرده بود. گلدان های شبیه به هم رنگارنگی دربخش هایی از دیوار ها نشسته، سفیدی براق دیوارها و سقف را خنثی میکردند و به فضای بزرگ سالن زندگی میبخشیدند.
نگاهم را به اطراف میچرخاندم و موشکافانه همه چیز را واکاوی میکردم که منشی با لبخند ملیحی از پشت میز سفیدش برخاست و به داخل دعوتم کرد. ظاهرش را در ذهنم مرور کردم، خوش پوش و ساده؛ دقیقا همان چیزی که منشی ها نیستند. از جایم بلند شدم، مانتویم را صاف و مرتب کردم و با چهار، پنج گام نسبتا استوار کنار در ایستادم. گلویم را صاف کردم و دستپاچه چند ضربه به در امنیتی برفی اتاق زدم. صدای بفرمایید خودم بود یا او؟
در را بی صدا باز کردم و وارد شدم. چند قدم فاصله داشتیم؛ شاید هفت تا. او فاصله را کم کرد و نزدیک من ایستاد. نگاهم در نگاهش قفل شده بود که دست هایش را باز کرد و حالا من خودم را در آغوش گرفته بودم؛ به نظر از من کمی ورزیده تر و چند کیلویی لاغرتر بود، همچنان رنگهای شاد به تن داشت. شانه هایم را گرفت و از خودش فاصله داد. حال صورتش درست مقابل من قرار گرفته بود؛ تفاوتی با من نداشت، مگر در لبخندی که بی دریغ تر! نثار میکرد و تجربه ای که در چشم های سیاهش برق میزد.
با لبخند نگاهم را روی صورتش تاب دادم و به فرفری های سیاهی که از شالش سرکشی کرده، بیرون خزیده بودند خیره شدم؛ آنها را رنگ نکرده بود؛ صاف هم نکرده بود. قوس ریز بینیش هنوز همان جا بود و بله! من هنوز من بود. هر دو با ذوقی وصف نشدنی به هم مینگریستیم، من و من! با فاصله چند سال.
از فلاسک نقره ای دو فنجان شکلات داغ غلیظ ریخت و روبه رویم نشست. دوتایی همزمان گفتیم:
_هات چاکلت غلیظش میچسبه!
و خندیدیم. او سنگین تر بود و لبخند محجوبانه تری روی لب داشت، محجوبانه تر از خنده بلند من. بهش گفتم:
_چقدر بزرگ شدی!
طولانی پلک زد:
+خاصیت زمانه، تو بزرگ میشی و دنیا کوچیک.
با خودم فکر کردم که هنوز قلمبه سلمبه حرف میزند:
_اومم، کتابایی که میخواستم رو خوندی؟
با سر اشاره ای به کتابخانه رنگارنگ گوشه اتاق کرد:
+خلاصه هاش اونجاست! ادامه دادم.
لبخند رضایت راست نشست روی لبهایم:
_رشته ای که دوست دارمو چی؟ خوندی؟
نگاهش شاکی شد:
+نگو که وقتی داشتی میومدی بالا به تابلو نگاه نکردی.
لبخند خجلی زدم:
_بی دقتی رو کنار گذاشتی؟ اوممم... منظورم اینه که...
سرش را بالا گرفت:
+بالاخره! آدرس ها رو یاد گرفتم و بیشتر به اطرافم توجه می کنم.
دست هایم را در هم گره زدم:
_اون ایده ها رو یادته؟ نوشتیشون؟ یا هنوز دارن خاک میخورن؟
+نوشتم. مگه ندیدی؟
_نه!
گوشی اش را در آورد و چند تا پوستر نشانم داد.
خنده ته گلویم تاب میخورد:
_پس سراغ اون عشق بچگیمم رفتی! یادت نرفت علاقه هاتو...
+معلومه که نه. فکر میکردم با دیدن اون دو نفر متوجه شده باشی.
با اشاره اش به تصویر دوربین مدابسته در لپتاپ متوجه منظورش شدم.
_ نویصاد چیشد؟
+کلی آدم تو اینستا هم دنبالش میکنن. ولش نکنی یه وقت!
_خیالم راحت شد. فکر میکردم به نتیجه نمیرسه.
+اگر تو نصفه و نیمه رها نکنی میرسه. هر کاری رو شروع کردی تا تهش برو. تو باید من بشی.
قلبم بلند تر از قبل میکوبید، لبخند زد و پرسید:
+چرا اینجوری نگام میکنی؟
_چجوری؟
+عجیب!
_ذوق میکنم وقتی میبینمت.
+تو داری به خودت نگاه میکنی.
_ممنونم که منو به هدف هام رسوندی!
دوباره لبخند زد:
+من و تو یک نفریم. من ممنونم که قرار نیست جا بزنی و رویاهات رو فراموش کنی. برو! اگه نجنبی دیگه من،من نیستما!
سرم را عجولانه بالا و پایین کردم:
_راست میگی! باید برم. کلی کار دارم...
در راستای شرکت در چالش آقای دست انداز.
نوشته شده در زمان کم و عجله ای، به بزرگواری خودتون ببخشید?
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته (چالش چهاردهم: چرا کپی میکنی؟!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه داستان فوق العاده