انتخاب

فیلم رو زدم جلو و بعد یه نقطه تصادفی رو انتخاب کردم و فیلم رو پلی کردم ... من به همراه خانواده م بودم ، رفته بودیم سفر ، در حال گفت و گو و خندیدن با پدرم ... بهش گفتم که تو بهترین بابای این دنیایی و بغلش کردم ، پدرم خندید ، هم لبهاش و هم چشمهاش ... مامانم گفت : پس من چی؟! ... بابا گفت : می دونی که ! به ما حسودی ش میشه!... مامانم حالت قهر به خودش گرفت ... بعد هر سه تایی زدیم زیر خنده ....

فیلم رو زدم جلو ... پدرم ، عزیزترین فرد زندگیم روی تخت بیمارستان خوابیده بود ، داشت درد می کشید و از من کاری برنمی آمد ، قلبم از درد ... از دردکشیدن پدرم مچاله شده بود ... در حالی که دست در دست هم داشتیم ، به آرامی چشمانش را بست و برای همیشه این دنیا و من را ترک کرد....

فیلم را استاپ کردم ، رو کردم به خدا و گفتم نه! ... این زندگی و این پدر و مادر نه ... خدا گفت : خیلی خوب و مهربان هستند ، تو خاطرات خوب ِ زیادی با اونها خواهی داشت ... گفتم : نه .... این پایان بی نهایت غم انگیزه .... من طاقتش رو ندارم ....

خدا پدر و مادر دیگری رو به من پیشنهاد داد .... آنها هم خیلی خوب ، خوش قلب و دوست داشتنی بودند ولی مادرم را در یک تصادف وحشتناک از دست می دادم ... رو کردم به خدا و از او خواستم پدر و مادر دیگری را پیشنهاد بدهد... خدا گفت این چطور است؟... آنها هم مهربان و خوش قلب هستند ، سالهای زیادی به خوبی و خوشی در کنارشان زندگی می کنی و بعد در میانسالی به مرگ طبیعی دنیا را ترک می کنند....

با اینکه ته دلم راضی نبود ، فیلم زندگی ام را زدم جلو و رفتم روی صحنه ی خداحافظی ام از پدر و مادرم ...

روزی بود که پدرم از دنیا رفته بود ... حتی خداحافظی با این پدر هم سخت بود و قلبم را هزار تکه کرد.

رو کردم به خدا و گفتم : همه ی پدر و مادر های دنیا مهربان هستند ؟ هیچ پدر و مادر بی مهر و قدرنشناسی در دنیا وجود نخواهد داشت ؟

خداوند پاسخ داد : بله ، هست ولی بیشتر آدمها ترجیح و انتخابشان پدر و مادر مهربان و قدرشناس است ...

گفتم : نه ، من توانش را ندارم ... محض احتیاط یک دانه بی مهر و قدرنشناس بهم بده تا مطمئن باشم که غم از دست دادنشان در آن دنیا قلبم را تکه تکه نمی کند....

خدا از من قول گرفت که وقتی رفتم به دنیا قولم را فراموش نکنم و به خدا غر نزنم...

من قول دادم و از تونل تنگ و تاریک زمان پرت شدم به زندگی این دنیا.

چند روز قبل رفتم به مراسم تدفین پدر یکی از همکارانم ، با همه ی وجود ضجه می زد و گریه می کرد ... فقط برای چند ثانیه خودم را گذاشتم جای او و قلبم هزار پاره شد ....

الان هزار سال است که در این دنیا زندگی می کنم و همانطور که در زندگی قبلی ام نتوانستم مرگ عزیزانم را تحمل کنم ، نشد که به نبودنشان عادت کنم ، حالا .... در این زندگی هم نمی توانم به "بی مهری" و "قدرنشناسی" آدم ها عادت کنم ... قولم را هم فراموش کردم .... یک عالمه هر روز به خدا غر می زنم و هر روز، در زندگی این دنیا از بی مهری و قدرنشناسی زجر می کشم... نمی دانم چرا ... ولی گویا دکمه ی "عادت کردن" م خراب است! ..... عادت ابزاری ست که بتوانیم غم های این دنیا را تاب بیاوریم .... عادت نکردم ولی باز هم انتخابم برای زندگی این دنیا بی مهری و قدرنشناسی ست ...

پ.ن1 : این پست را یهویی نوشتم، ممکن است آشفته یا چرت و پرت به نظر بیاید و یا چند وقت دیگر پشیمان شوم و پاکش کنم.

پ.ن 2 : در فرهنگ ها و ادیان مختلف باوری هست که می گوید چگونگی زندگی این دنیا را خودمان انتخاب کرده ایم و بعد به این دنیا آمده ایم و همین طور باوری هست مبنی بر زندگی / زندگی های بعدی ...

پ.ن 3 : به نظر من باور قشنگی است و دلم می خواهد به آن باور داشته باشم ... زندگی/ زندگی های قبلی و زندگی / زندگی های بعدی.