روزگاری سرگردان بود! درگیر مالیخولیایی از جنس ماندگی در زندگیِ پر امید. اما امروز هرگاه ذره بین افکارش به سمت خودش میرود، این پسر میداند که امید را در پستوی روحش خواهد یافت...
اولش فکر کردم خواب است ولی...
چند وقتی میشود
فکر کنم چند سالی میشود که این طوری است
دقیق نمیدانم! اما چشمانم را باز کردم
خودم را همراه باد دیدم، حریری لرزان در باد، به این طرف و آن طرف میرفت
هر جا میرسیدم، فقط میتوانستم با چشم ببینم که چه میگذرد و همین!
صدای آهم به جایی نمیرسید و در جشن و سور باد، ناله ام گم بود...
دوست داشتم حس کنم دست در دست بادم و با هم هر جا که میخواهیم میرویم، وَه که چه رویای زیبایی بود...
اما او دست گیر من نبود، خودخواه بود!
خود میرفت و من نمیخواستم
از دور دیدم
دخترک بچه ای را در ایام کودکیش...
رنگ لباسش نارنجی بود و کمی خاکی
پوستش کمی سوخته بود و موهایش قهوه ای، خاک موهایش را هم مثل پیرامش دست مالی کرده بود. گیسوانش اندکی پریشان هم بود که نمایی از آشفتگی درونش را به رخ میکشید
چیزی عجیب و غیر طبیعی به نظر نمیرسید
همه چیز، یک صدا، سرود غم سر میدادند
او زانوی غم و خود را بغل کرده بود
چشمانش دقیق دیده نمیشد
چشمان آینه ی تخت درون اند، اگر پنهان نباشند
ولی امان از زبان، گاه بزرگ نمایی میکند و گاه کوچک مینماید
نمیتوانستم صدایش بزنم
فقط احساس میکردم و آرزو...
کاش کمی بخندد
غنچه ای از باغ گل درونش را نشانم بدهد
بدانم که انسانیست شاد و هیچ چیز زیبا تر و مسخره تر از این نیست:انسانی در فلاکت از ته دل بخندد!
فلاکت و خنده؟ چه ترکیب ناجور و ناهمگونی...
کاش دوباره در خیالِ بازی های کودکانه اش سیر کند...
همینطور آرزو میکردم و با احساس آرزوهایم را میگفتم
نمیدانم صدایم بر لب میآمد یانه!
فقط میدانم که میگفتم.
ناگهان شورش گرد و خاک در باد گرم و سوزان، باعث شد سری بچرخاند، اما به باد ننگریست. مرا نگاه کرد. با تعجب، ناگهان بلند و بی مهابا خندید
من هم لبخندی نیم بند زدم
اما خندهاش عجیب بود، برای اولین بار چیزی عجیب!و چه چیزی بد تر از خنده ای که عجیب به نظر برسد؟
انگار چیزی تمسخر آمیز به نظرش آمده بود.
به چه میخندید؟ نفهمیدم.
باد رخصت دیدار بیشتر نداد
گویی حسادت می کند و با شتاب بیشتر روح مرا به سویی دیگر برد
به کجا مرا میبری؟
از چه میگریزی؟
اختیارم را پس بده، حداقل برای گفتن کلمه ای و نشان دادن مسیری برای رفتن، فرصتی بده! تا به حال به مادرم حتی یک بار هم نگفته ام دوستت دارم...
ولی صبر کن...
چرا نگفته ام؟
این را هم نمی دانم...
چه بی دلیل در زندگی دور خودمان میچرخیم...
در زندگی میتوان همزمان به سوی تهران حرکت کرد و در عین حال به سوی مشهد!
ولی ناگهان باد با سرعتی بی نهایت زیاد، مرا به سویی دیگر برد. دیری نپایید که به خانه رسیدم
مادرم آنجا بود
باد مرا، شاهانه، به احترامش بر زمین نشاند
نگاهم به نگاه گرم مادر دوخته شده بود. حرفی نمیزد.
حرفی نمیزدم...
کمی صبر کردم و بعد،
گفتم دوستت دارم
و تمام...
باد دوباره به راه افتاد و فقط مرا با خود برد.
حتی تک درخت آلو زرد حیاتمان را نبرد،
فقط من! چرا؟ باز هم نمیدانم.
او به یک دردی میخورد و آن هم سیر کردن چشم اهل خانه از آلو زرد! همین؟
چه بیهوده...
تا بیهوده را گفتم باد خروشید و دورم کرد
قلبم هنوز در خانه جا مانده بود.
در دستان مادرم
حالا میدانم که اگر باد مرا به پس کوچه های خلوت مرگ برد، میفهمد که دیگر نیستم
مگر نبود یک بدرد نخور به کجاها ختم میشود؟
گریه؟
چه بیهوده! گریه برای بدرد نخورها!
گویا بیهودگی تمسخر آور است...
و دوباره باد خروشید
اکنون فقط میدانم که این فقط باد نیست که میگریزد، من هم در حال فرارم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا اینا رو کسی به من نگفته بود؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: زبان من، حرف خدا؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
?مادرکُشی!?