برای مادری که امسال روز مادر،مادر نبود...

ترجیح دادم چالش محدثه داوری رو به واسطه این که گفته بودند تاریخ انقضا ندارد توی روز سپندارمذگان پست کنم.(البته بماند که کم است حتی اگر بگوییم هر روز،روز مادر است...)

بخشی از پست چالش محدثه داوری: برای مادرانی که توی جرایانات اخیر فرزندشون رو از دست دادن،از مادر مهسا تا مادر آرمان،نامه ای بنویسید و منتشر کنید.بیاید به حرمت مادران هم که شده با توهین کردن به فرزندانشون حتی اگر توی جبهه مخالف شما هستن ، داغ دلشون رو تازه نکنیم...

خب:



چه زود سفید شد گیسوانت زیر این رخت سیاه؛می دانم که این خون اوست در چشمانت...و دیدم خطوط روی پیشانی ات را که گذرگاه این زندگی گاه گذر است...گاه گذر که یعنی در این روزگار پاییز از خیسی آبان می گرید و برگ هایش از سرخی آذر ، آتش می گیرد زمستانش هم که سخت خطر ریزش بهمن دارد؛ اما اگر روزی بهار هم بیاید همچنان این روزگارت نمی گذرد...
این بغض عجیب ترسناک است کافیه پیروی فکر کردن به دل تنگی که قرار نیست هیچگاه چشمش روشن روی او شود چشمانت را ببندی حالا ببین اون بغضی که چشم و گلویت را وادار به قُرُق کرده است چه می کند...

حالا تا «قله قاف» و« وقت گل نی »و از این پس مثال جدیدی به نام« وقت دیدن او» اشک بریزی باز هم نمیتوانی گلویت را از شر آن بغض خلاص کنی

از این به بعد با تو می ماند!

این آزادی که پی اش بود بند گلوی تو شده است...

شاید با آزادی، آزاد شود این بغض...

دیدی برایش به جای روضه سرود عدالت و آزادی خواندند؟می خواستم بگویم آزادی فقط برای زندانی جرم است پس می بینی دیواری که دور همه ما کشیده اند؟ولی زبانه می کشد آتش این شمع سیاه...

فقط بگو رخت و لباس از جان گذری هایش را به نیازمندانش دادی تا بگویم عطر جسارتش را همه ما بویدیم و سخت ما را دلتنگ تر کرد؛ چشمم که به کتاب زندگی در کتابخانه اش افتاد،فهمید زیر کلمات آزادی را پررنگ کرده؛ولی به چه کسی رسید این کتاب؟؟؟

می دانم آن جسمی که در این خاک است کل روحت را به زیر خاک کشیده اما صرفاً برای تسلی می گویم دیده ام وقتی که گریه می کنی اشک نمی ریزی و وقتی اشک می ریزی گریه نمی کنی!حالت ملموس است منتهی تا به حال مادر نبوده ام که بدانم یک مادر تا کی می تواند برای آزرده نشدن جگر گوشه اش بغض را در گلویش نگه دارد...غمت به کجا کشید که دیگر پنهان نکردی و آن طور فریاد می زدی:«چرا جانم را از من گرفته اید؟خاک نکنید تیکه وجودم را ...» یکی بی رحمانه پاسخ داد:«ننه من غریبم بازی در نیار...»می دانم اشک گریه هایی که نکردی چطور دلت را سوزاند که دیگر تاب نیاوردی...صدای بغض آلودت وقتی با آن دست های لرزان مشت کرده داد زدی هنوز تو گوشم هست:«ولی من واقعا غریبم...»لبت جوری سفید شده است گویا( در حقیقت)خون تو را هم آن روز ریخته اند معلوم است که قلب پر فروغ تو غریب است از این همه دروغ...

می دانم از هجوم غصه های بی وقفه ات رفتنش را انکار خواهی کرد اما مگر قلب بزرگش زیر خاک جا می شود؟؟؟(گفتم قلب بزرگ...می دانی که مادر قطره،دریاست؟)دردت به جونم چرا دردم به جونت شد...چرا خاک سرد؟ وقتی که غمش هر لحظه تازه تر و شادابی تو هر لحظه کهنه تر می شود...

شوری قطره قطره اشک هایت نمک پاشید به زخمت ولی همان شوری، شور داد به زخم و بعد به رگ های همۀ ما؛شور حق طلبی...گلویش را زدند فکر کردند بغضش باز می شود اما حالا شد بغض من...حالا اگر همین را پژواک نامش نکردم گلوی من را هم بزنند...بغض را تا فریاد نزنی دست از خفه کردن بر نمی دارد.
دلم می خواست فریاد بزنم بگویم : می دانید؟این بار دین جواب نمی دهد چون بعید می دانم آتش داغ دل مادران بر کسی گلستان شود؛زبانه های این آتش بد انتقام می گیرند.
سیاه به آن زن شاداب و لبخندهایش (که گویا قرار نیست با کوچکترین شباهت به سابق تکرار شوند) نمی آید...
گفتم بگم که یادت نره:
مرگ او با جاوید شدنش یکی شد!




سرشلوغی های درس و آزمون مانع شد زیاد برای اصلاح مشکلاتی که شاید در نظرتون اومده زمان بذارم.اما خب به واسطۀ این زمانی که (هر چند شاید کم) برای نوشتنش گذاشتم پست کردنش خالی از لطف نیست...




پ. ن1:سپندارمذگان روز گرامیداشت زن،زمین،عاشقان و دلدادگان است(یکی از جشن های ایران باستان با قدمت چند هزار ساله)

پ. ن2:در واقع این جشن پنجم اسفند برگزار می شه اما من دیگه تحمل نکردم تا شش روز دیگه،همین امروز پست می کنم!