دغدغه هویت
تنهایی
هیچ دلیلی وجود ندارد که آدمهای قرن ۲۱ تنهاتر از مردمان گذشته باشند بلکه این قضیه مربوط میشود به اینکه آدمها در جاهایی که شلوغتر است بیشتر احساس تنهایی میکنند. در گذشته خیلیها بودند که به دلایلی نظیر ریاضت و یا از کار افتادگی و کهولت از جامعه کناره میگرفتند اما اینان قطعا خیلی کمتر از کسانی که امروزه در زندان یا خانهی سالمندان نگهداری میشوند احساس تنهایی میکنند. در واقع چیزی که الان نسبت به گذشته بیشتر شده نه خود تنهایی بلکه احساس آن است که به سبب رشد شهرنشینی و افزایش تحمل تمدن نسبت به تراکم انسانی بیشتر شده است.
مغز انسان جهان پیرامون را به صورت «فضای معنایی» (semantic space) شناسایی میکند. یعنی به جای اینکه برای پردازش و ادراک هر شیء یا رفتار، یک ناحیهی مشخصی در مغز وجود داشته باشد، که طبیعتا با توجه به وجود بینهایت طبقهبندی در اشیاء و اعمال و گفتار غیرممکن است، یک فضای طیفی معنایی به آنها اختصاص میدهد به این صورت که دو نقطه در این فضا که نزدیک به هم هستند معنای نزدیکی نیز به هم دارند. مثلا اگر معنای اسب سواری در یک نقطه از این فضا نگاشت شود، معانی نزدیک به آن مانند ورزش، اسب، و سوارکار نیز به نقاط نزدیک به آن نگاشته میشوند. اما معنا چیست. بنیادیترین تعریف معنا در وجه «ارتباطی» آن نهفته است. معنا چیزی است که وقتی دو نفر میخواهند با همدیگر تبادل پیام کنند از پیش بر روی آن توافق کردهاند. معنا یک پیشزمینه و کانتکست است. و جالب اینجاست که فضای معنایی ذهن انسانها به همدیگر شبیه است. به همین خاطر وقتی یک نفر میگوید «فلانی عجب خریه» شما بلافاصله منظور او را متوجه میشوید و دیگر نیازمند این نیستید که از او بپرسید مگر ممکن است که یک آدم همزمان خر هم باشد. یا اگر بگویید «مثل سگ زندگی میکنم» قطعا یک نفر انگلیسی زبان معنای حرفتان را متوجه نمیشود زیرا تلقی از زندگی سگی در فرهنگ ایران با جاهای دیگر یکسان نیست.
نزدیکی معانی امکان به وجود آمدن فرهنگ را میسر میسازد. یعنی ارتباط گرفتن آدمهایی که تا پیش از این یکبار هم همدیگر را ندیدهاند. فضای معنایی ذهن آدمها شبیه ولی متفاوت است و همین ویژگی به آن عمق و پیچیدگی و تنوع میدهد و امکان رشد و دگرگونی به آن میدهد. فرهنگ به همین جهت زنده است. آدمها اگر مغزشان کپی همدیگر بود و احساس تنهایی نمیکردند آن وقت دیگر این همه متکثر و متنوع نبودند. خیلی وقتها هست که حرفی در جمع میزنی و احساس میکنی که چیز دیگری از آن برداشت میشود، یا رفتار یک نفر که در نظر خودش عادی و طبیعی است در نظر تو جور دیگری میآید، یا از چیزی دلشوره داری و دیگران را میبینی که راحت نشستهاند.
در وجود آدمی یک دوگانگی هست که هم او را به سبب نیازش به سمت جمع میکشاند و هم پس میراند چون میبیند که صد درصد نمیتواند روی دیگران حساب کند، یا دیگران صد درصد در جهان او به سر نمیبرند. پس از جمع فاصله میگیرد یا در خود بیش از زمانی که واقعا تنهاست غرق میشود. این وضعیتی که سعدی اینطور توصیفش میکند، احساس تنهایی واقعی است:
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای / من در میان جمع و دلم جای دیگر است
پس چیزی که امروز با گذشته تفاوت کرده احساس تنهایی است که از اجتماعی بودن انسان ناشی میشود. انسان حتی برای شناخت خودش نیاز به وجود دیگر انسانها دارد. مهر ورزیدن، دوست داشتن، نفرت داشتن، خشم، احساس قدرت، احساس ارزشمند بودن، همهی اینها نیازمند این است که آدمهای دیگری وجود داشته باشند تا مانند آینه، انسان و جهانش را نمایان کنند. و اگر در انبوه جمعیت چنین احساساتی به آدم دست ندهد آن وقت احساس تنهاییاش تشدید میشود، مضطرب میشود و سراغ توهمات میرود. مثلا تصور میکند با نگهداری از یک سگ یا گربه یا حرف زدن با یک ربات یا نرم افزار هوشمند میتواند چنین آینهای را شبیهسازی کند. این درست مثل این است که یک نفر به حیوانات غذا بدهد و از بابت احترام و قدرشناسی که حیوانات به او میگذارند احساس قدرت یا ارزشمند بودن بکند. در حالیکه این احساس زاییدهی تخیل است، یعنی او به حیوانات بُعد شخصیتی میدهد. مثلا دیدهام کسانی که رفتار سگشان را شبیه رفتار بچهی انسان تصور میکنند، اما بچهای که دردسر و مسئولیت چندانی ندارد.
بخشیدن جلوهی انسانی به اشیاء و موجودات دیگر را در فیلم cast away دیدهایم: روی یک توپ والیبال، و اینکه چقدر تام هنکس به این توپ وابسته میشود. او وقتی در یک جزیرهی دورافتاده و غیرمسکونی اسیر میشود، به دور از جهان انسانی ناچار میشود با کمترین امکانات برای خودش انسانی خلق کند.
در فیلم 12 angry men یک پیرمرد بود که شهادت دروغ داده بود و البته در فیلم حضور نداشت اما از توصیفاتش مشخص میشد که پیرمردی تنهاست. اینطور که معلوم میشد در سراسر زندگیاش کسی به او توجهی نداشته و احساس ارزش نکرده، و بعد وقتی مورد پرسش ماموران پلیس واقع میشود از اینکه وجود او قدر دانسته شده و از او پرسشی شده، بدون اینکه واقعا قصد پلیدی از دروغ گفتن داشته باشد اقدام به ساختن یک جهان خیالی برای خود میکند که در آن همهی جزئیات صحنهی قتل و چهرهی قاتل را دیده. جهان این پیرمرد زمانی که اظهارات خود را در روزنامه میخواند توسعه مییابد و شاخ و برگ پیدا میکند. گاهی که به بعضی شبکههای ماهوارهای و کارشناسان برنامههای bbc, voa نگاه میکردم میدیدم که چقدر از این پیرمردها زیاد هستند، در دنیایی رسانه زده که رسانهها عاملیت پیدا میکنند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من الآن و من آینده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه شنبه،۱۹اردیبهشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش نویسندگی