«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
در سوگ خود نشسته ام
شاید غم و اندوه عظیم ما به دلیل از دست دادن عزیزان مان نباشد، بلکه به دلیل از دست دادن خودمان باشد. وقتی حس کنی که تو دیگر خودت نیستی و آنچنان تغییر کرده ای که خودت را نمیشناسی و آن 《من》 قدیم را پیدا نمیکنی احساس ترس، تنهایی و غمی شدید میکنی و در مجموع می بینی که برای خودت سوگواری میکنی.
سوگواری برای خود وقتیست که حس میکنی از تغییری که در این مدت اخیر کرده ای متنفر هستی، بیش از حد سرد و خشک یا بی رحم و بی احساس شده ای. موقعی است که نیاز و تمایل جسمی به خواب داری ولی تمایل و علاقه ی روحی ای برای خواب نداری با اینکه میدانی چشمان سرخ اصلا به تو نمی آید. وقتی نانوشته ها از درونت فریاد میزنند که آنها را بنویسی ولی انگشت هایت توان ندارند.
در سوگ خود بودن زمانی است که فردی که درون آینه رو به رویت ایستاده را نمیشناسی و فقط میدانی که موهایش نامرتب است و چند روزیست آنها را شانه نکرده. وقتی که مزه ی غذا را احساس میکنی ولی آن را درک نمیکنی و تشخیص نمیدهی این چیست. کمی که به سردرد خود دقیق میشوی میبینی سه ساعت است یکجا ساکن و ساکت نشسته ای.
شاید اعتراض کنید که آقا این سوگ نیست و ارتباطی نداشت و توصیف افسردگی و ناراحتی به صورت ترکیبی بود ولی خب این حال این یک هفته ی منه و ببینم کِی ردش میکنم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته! (چالش هجدهم: جنبش عمل!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمک خورده و نمکدون شکستن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته - میخوام افتخار بعدیم جایزه ایگ نوبل سال 2028 باشه!!