با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
عشق روی موجهای رادیو
اگر کسی نظر من را بپرسد حتما خواهم گفت عشق ابتدا یک منظره دارد، اولین نمایی که میبینیم و بسته به حالمان شیفتهاش میشویم، مثلا داریم در یک راه پر از ظلمات میرویم، یک روشنایی میبینیم. این اولین نمای عشق است. میتواند خیالات خوشی توی سرمان راه بیندازد که عجب بالاخره یک روشنایی پیدا کردم. میدویم با تمام توانمان، با همه زوری که در زانوانمان جریان دارد تا خودمان را برسانیم به خیالاتی که در سر پروراندهایم. مواجه میشویم با یک کلبه ساده گلی که یک پنجره فسقلی دارد و از خلال آن نوری منعکس میشود از شعلههای یک چراغ موشی کم سو. توی دلمان میگوییم خیلی بزرگ و آنچنان مطابق با ذهنیت من نبود ولی دوستش دارم، میتوانم این کلبه را مال خود کنم، اینجا میتواند مامن من باشد با همه کوچکیاش، آن پنجره، آن نور کم سو، آن دیوارهای کاهگلی و باز رویا میپرورانیم.
من میگویم این کلبه همان جسم و موجودیت معشوق است که ما ابتدا گمان میکنیم این منزل میتواند مال من باشد و با این فکر خودخواهانه در را میزنیم. دل توی دلمان نیست؛ نکند کسی اینجا نباشد، نکند از ما خوشش نیاید، نکند یک قاتل جانی باشد، یک کسی که قرار است گولمان بزند و فردا استخوانهایمان را در همین کویر لم یزرع چال کند. خلاصه نگرانیم مثل وقتی که میخواهیم عشقمان را به دیگری عرضه کنیم. هی بالا و پایین میکنیم، تا خود جمله دوستت دارم میرویم و بعد سرش میگردانیم، تا اینکه بالاخره با هزار گمان در را میزنیم. در به روی ما باز میشود. یک مرد سادهپوش با عینک ته استکانی که دارد پیچ یک رادیو ترانزیستوری را میچرخاند در را به روی ما میگشاید. استوار میایستیم و همه زوری که در جانمان نهفته است را بر زبان میآوریم و میگوییم « میشه یک امشب منو تو کلبهتون جا بدین؟ باور کنید صبح که بشه خودم میرم، الان ترسیدم، راهمو گم کردم و اینجاها خیلی تاریکه، این کلبه تنها روشنایی این اطرافه!»
مثل وقتی که ما چشممان از میان جمعیت فقط به یک نفر خیره میشود، انگار که او تنها هم قبیلهای ما در این اطراف به نظر میرسد،تنها کسی که میشود به کنارش خزید و آرام گرفت.
مرد عینکش را جابه جا میکند به قیافه ما نگاهی میاندازد که دم در با آن لباسهای ژولیده ماتم زده نگاهش میکنیم، با اینکه دلش نمیخواهد خلوتش را به هم بریزد ولی انگار از صداهای نامفهوم بر روی موجهای رادیو خسته شده باشد دلش یک صدا از یک آدم واقعی میخواهد که بتواند همزمان که آن را میشنود دستها، ذوق توی چشمها حرکات و هیجانهایش را هم ببیند و لمس کند این است که از جلوی در کنار میرود و خصوصیترین بخش زندگیاش را به روی ما میگشاید؛ مثل وقتی که یک نفر ما را به خودش راه میدهد، نمیترسد که خانهاش به هم ریخته است و فقط یک پیمانه چای در قوطی گل دار پر از لک کنار سماور دارد، شکلاتهایش تمام شده و فرش وسط حال را ظهر با یک کنسرو لوبیا کثیف کرده. ما سرزده آمدهایم، وقت نکرده چیزی را جابهجا کند. راهمان را میکشیم، کفشهایمان را در میآوریم و به خانه وارد میشویم. به اینکه همهجا به هم ریخته است ابدا توجهی نداریم، به اینکه ما خودمان عادت داشتیم روی تخت بخوابیم ولی اینجا بالش و پتو زوری پیدا میشود، فکر میکنیم فقط آرامش و گرمای خانه را میخواهیم این است که سخت نمیگیریم؛مثل وقتهایی که عاشق کسی میشویم و همه شرایطش را چشم بسته قبول داریم؛ میگوید پول ندارد میسازیم، میگوید کارش هنوز درست نشده میگوییم ایرادی ندارد، در یک جبهه جنگ سرباز است و ممکن است چند روز دیگر بمیرد میگوییم باشد چند روز با ما باش بسمان است. همه شرایطش را به جان میخریم که فقط کنار او باشیم. دم نمیزنیم و به گرمای وجودش قانعیم. آن شب را با همان کنسرو لوبیا سر میآوریم با بالش و یک پتوی نازک و دلچسبترین شب زندگی ما میشود.آنقدر خوش که باورمان نمیکردیم چنین شبهایی در همه عمرمان وجود داشته باشد.
مثل همه شبو روزهای عاشقی ، با خیال سرگرمیم و از دور به روزنهای خرسند چه رسد که کنار معشوق باشیم سختترینها برایمان شیرین و دلچسب است. این روزها میگذرد و ما با فضای خانه خو میگیریم. این طرف و آن طرف میچرخیم و خوش میگذرانیم تا وقتی که ازمان میخواهد پیشش بمانیم پس فکر رفتن را از سرمان بیرون میاندازیم. میگذرد روزها و ماهها و حتی سالها و ما میبینیم که باید فرش را عوض کنیم، پرده دلخواهمان را بچسبانیم پشت پنجره فسقلی، کمی بالش و پتو برای خانه بخریم و جای خودمان را راحتتر کنیم. همراهمان میشود تا خانه را بتکانیم و نقش نو بزنیم ولی خیلی چیزها برایش حکم جان دارد، یادگارهایی از گذشتهای که ما ندیدهایم و او زندگی کرده یا همین حالایش هم دارد زندگی میکند و ما نمیبینیم. خانوادهاش، جاهایی که میرفته، روزهایی که از سر گذرانده، کوچههایی که قدم زده، ناروهایی که خورده، قهرمانها و دلخوشیهایش و ما دلخور میشویم. یک گوشه مینشینیم و زل میزنیم به این بساطی که او دوست دارد و سلیقهی ما نیست.
به زور و دور از چشمش بعضی چیزها را آتش میزنیم و خراب میکنیم مثل قصهی بیبی نگار و خسته خمار که نگار جلد مار، محبوبش را سوزاند که دیگر در آن نرود و همیشه باب میل او ظاهر شود و یک جوان آراسته و زیبا باشد، آن وقت است که دل خستهخمار از ما میگیرد و جنجالها شروع میشود. من گمان میکنم اگر این اشیا قدیمی، قابهای روی دیوار، در و دیوار با رنگی که دلخواهمان نیست و لباسهای عجیب توی صندوق را دور نیاندازیم و در عوض بپذیریم، میتوانیم در آن خانه بمانیم و آنجا هنوز مال خودمان است و آن مرد همقبیلهای خودمان که میتوانیم کنارش آرام بگیریم. مسئله اینجا تابآوری پذیرش و سازگار بودن ماست، مثل دعای مادربزرگم پای سفره پس از تمام شدن غذایش وقتی که میگفت « خدایا سازگار کن»کاش این عشق این جام شراب ارغوانی که از گلویمان پایین میرود سازگار وجودمان باشد و جسم و روحمان به تمامی آن را پذیرا باشد که اگر نه لاجرم کلبه جای ماندن نیست.
نوشته شده توسط الهام تربت اصفهانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرشته زندگی من
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به آینده)))
مطلبی دیگر از این انتشارات
درون