عکسها قصه دارند (۳)

مامان میگه: «همینقدر چیدی؟! » و خودش پلاستیک سنگین گل محمدی ها رو دنبالش میبره و به غنچه های کوچیک آخرین بوته ها هم رحم نمیکنه. من بی تفاوت دنبال گل های باز میگردم و به غنچه ها نگاه میکنم و میبینم هنوز خیلی براشون زوده که چیده بشن. هنوز باید زندگی کنند. گل های کمیاب باز مرا به نقطه ی نامعلومی در ته باغ راهنمایی میکنند. پشت آن بوته ها مینشینم و بوی خوش گل محمدی ها را نفس میکشم.

زینب ناباورانه میگه: «تو هر حشره ی ریزی که میبینی باید عکس بگیری؟!» و من با تمرکز به حشره روی کیفم نگاه میکنم و سعی میکنم همینطور که داره با سرعت حرکت میکنه ازش عکس بندازم. مسخره بازی در می‌آورم و میگویم: «عه خب یکم وایسا عکست تار شد!» و بعد به پیشنهاد زینب عکس حشره را به خودش نشان میدهم و هردومان به اینکه حشره واقعا ایستاد و به صفحه ی گوشی خیره شد، میخندیم.

چند روز بعد زینب بین خنده و مسخره بازی ها میگوید: «هیچ وقت یادم نمیره ما توی دانشگاه نشستیم و عکس حشره رو به خودش نشون دادیم.» و هر دو از خنده غش میکنیم.

نکته کلیدی: آیا واقعا حق با زینب است و من هر حشره ای میبینم ازش عکس میگیرم؟!

این شما و این کلکسیون عکس حشرات:

بچه ها این مگه دستشو نزده به کمرش؟??
بچه ها این مگه دستشو نزده به کمرش؟??

دفتر پر از خاک چند سال پیش رو پیدا میکنم. بازش میکنم. در صفحات میانی با تصویر آدمک هایی با تناسب اندام مناسب (!?) مواجه میشم. خدایی چه حوصله ای داشتم. یعنی قرار بود این حرکاتو که انجام میدم لاغر بشم.

دیگه براتون بگم از دفترچه های تقویم گذشته. و چه غم انگیز بود وقتی که داشتم یکی یکی صفحاتش رو رد میکردم و با نوشته های کوچیک خاطراتم زنده میشد، رسیدم به اینجای کار که نوشته بود : کرونا

لعنت به کرونا. کاش همون روز همگیمون از این کرونا میمردیم مثل دایناسورا منقرض میشدیم. باور کنید بهتر بود.


قبلی:

https://vrgl.ir/WEStM