ماشین زمان

در جلسه آنلاین مشغول به صحبت درباره کارهایمان بودیم و همینطور که داشتم به صحبت‌های همکارم با دقت گوش می‌دادم، نگاهم به سمت قفسه کتاب‌های دخترم در پشت صفحه لب‌تاپ روی میز برگشت، خیلی سطحی کتاب‌هایش را مرور کردم و ناگهان روی اسم کتابی کودکانه مکث کردم، کتابی درباره خرگوش عروسکی جهانگردی که ماجراهای مختلفی پشت سر می‌گذارد و این یکی که در کنار بقیه زیاد هم به چشم نمی‌آمد و کم‌حجم تر و ساده تر بود، درباره ماشین زمانی است که خرگوش عروسکی می‌تواند توسط آن به زمان‌های مختلف تاریخی برود و داستان‌هایی جذاب برای کودکان تعریف کند.

ماشین زمان من را به یاد زندگی خودم و بسیاری مردم دیگر انداخت، من را به دوران کودکی برد و مروری بر تاریخچه زندگی‌ام داشتم.

ماشین زمان
ماشین زمان


ویدئویی که در چند بخش پیش به آن اشاره کرده بودم، سوالی که درباره یادآوری آخرین زمانی که آدم‌ها احساس خوشبختی کرده بودند، پرسیدند و پاسخ مردم که اکثرا به سال‌ها پیش اشاره داشت، به دوران کودکی، قبولی در دانشگاه، به دنیا آمدن فرزند، ازدواج و نهایتا بازنشستگی.

اگر ماشین زمان داستان دخترم در اختیارم بود، تک تک این آدمها را سوار می‌کردم و به آن روز و دوره‌ای که احساس خوشبختی و شادمانی داشتند می‌بردم؛ به احتمال زیاد باید سالها به عقب برمی‌گشتیم. به روز و زمانی برمی‌گشتیم که احساس شادمانی را آنجا جا گذاشته بودند، و از آنها می‌پرسیدم که آن زمان چگونه نگرشی به زندگی داشته‌اند که آن احساس را هنوز به خاطر دارند؟

می‌پرسیدم آیا دوست داشتند آن احساس شادمانی و رضایت را تا امروز همراه خود می‌آوردند؟ و آن احساس تا به امروز تداوم می‌داشت؟

مسلما همه ما دوست داشتیم آن لحظات تداومی به اندازه عمرمان داشته باشد.

اما زندگی برنامه ها و روند و قوانین خاص خودش را دارد و تجارب شادانی ما هم تابع این قوانین و گذراست.

اما اگر می‌توانستیم تعداد بیشتری از این تجارب مثبت را در زندگی‌مان خلق کنیم؟

آیا برای احساس شادمانی و رضایت می‌توان قیمت گذاری کرد؟ آیا می‌توانیم این شعله درونی را همیشه روشن نگهداریم؟

آیا دوست داریم از آن همچون ارزشمندترین جزء وجودمان مراقبت و محافظت کنیم؟

من سال‌ها پیش در جایی و زمانی بین کودکی و نوجوانی این احساس را جاگذاشته بودم، چندسال پیش متوجه شدم که خلائی عمیق در وجودم شکل گرفته، و به تنهایی، با آزمون و خطای بسیار به دنبال راه‌هایی رفتم تا آن زمان را پیدا کنم . ماشین زمان مرا به دوران دوری برد و متوجه شدم که نیاز به حل‌وفصل مسائل زیادی در گذشته‌ام هستم. زخم‌هایی بودند که هنوز درمان نشده و دردهایی عمیق که به آنها نپرداخته بودم، مواجهه با آنها دشوار و دردناک بود.

مدتها گذشت تا متوجه شدم به قول انیشتین با همان طرز فکر نمی‌توانم مسائل و مشکلاتم را حل کنم. نیاز به ذهنیت، نگرش و باورهای رشدیافته‌تر و قوی‌تری داشتم. این بخش مسیر برای من چالش بیشتری داشت، چون دل‌کندن از ذهنیت،نگرش و باورهایی که سالها مثل سپری مرا محافظت می‌کردند، امکان پذیر به نظر نمی‌رسید.

از ساده‌ترین موضوعات شروع کردم، مطالعه را به سمت کتاب‌های مربوط به رشد فردی و مسائل مختلف زندگی و درمانی بردم، کتابهای رمان و داستان دیگر روح بی‌قرار من را راضی نمی‌کرد. با شرکت در دوره‌های آموزشی و جمع‌های اهل تفکر و چالش برانگیز، در معرض نظرات متفاوت و متضاد و عمیق‌تر قرار گرفتم.

روابط با آدم‌های متفاوت تر را بیشتر نمود‌م و با کنجکاوی ذهنیت و سبک زندگی آنها را بررسی کردم.

در چندسال گذشته تجارب خیلی متفاوتی در زندگی رقم زدم، سبک زندگی و ذهنیت خود را بارها به چالش کشیدم و تبدیل به یک یادگیرنده شدم.

مدت زیادی شبیه به مجسمه‌ای بودم از حیرت و سکوت! ذهنیت ها و نگرش افراد مختلف برای من عجیب بود، مثل کودکی که اولین بار از روستای کم امکانات به یک ابرشهر می‌رود و هاج و واج فقط اطراف را نگاه می‌کند.

بعد به مرور احساس می‌کردم که یخ ذهنی ام در حال آب شدن است، می‌توانستم معناهایی در آنچه می‌دیدم پیدا کنم. می‌توانستم درک کنم که مخاطب من از چه موضوعی حرف می‌زند و چه نظراتی در عمق دارد.

می‌توانستم نگاه او را بفهمم. و این راه پر پیچ و خم و دشوار سفر به درون به مرور تغییرات عمیقی در ذهنیت من، نگرش و باورها و نیز سبک زندگی‌ام به وجود آورد.

تا اینجا متوجه شده بودم که شادمانی و احساس رضایت شبیه به شعله ای درونی است، و وظیفه ما گرم نگهداشتن و حفظ آن می‌باشد، ذهنیت و نگرش ما به زندگی است، نتیجه ارزیابی های ما است ، قابلیت افزایش یا کاهش دارد و مهم ترین نکته این است که رویدادی درونی است نه وابسته به بیرون .