معنای عشق
در حوالی جوانی، وقتی کلمه ای به نام محبت مرا به خود جذب کرد و در درونم حسش کردم، فهمیدم جذبه ای به نام عشق در کالبد محبت می گنجد که میتواند دل را اکنده از مهر کند.
مهری که خانه ی دل را لبریز کند از دوست داشتن و تمام زشتی ها و کینه ها را از دل براند...
آری، من نوشتن را از عشق شروع کردم
از شور جوانی، از هیجان و نشاط، از انرژی و جنب و جوش، از دلبری و دلبازی...
شروع کردم از نوشتنی که با شعرهای مریم حیدر زاده اغشته میشد و با ترانه های عاشقی رنگ میگرفت...
بیشتر ورق های دفترم با شعر و ترانه های هایده و حمیرا ، معین و مهستی پر میگشت ...شعر هایی که گاهی به دنبال هوی و هوس بود و گاهی به دنبال وصال ...
در انتهای تمام نوشته هایم تاریخ آنروزها حک میشد و من از مسیر پر شور و تپنده ی جوانی عبور میکردم و این مسیر مالامال از نغمه های سرخوشی و سر زندگی بود...
طرحی از پاییز با شعرهایم هماهنگ میشد و بر دفترم می نشست...
یک ورق شعر بود و یک ورق طرحی از قلب، قلبهایی ترک خورده که تیری آن را شکافته بود..
در گوشه و کنار دفتر خاطراتم شمعی به چشم میخورد که در فراق یاری مجهول میسوخت و آب میشد..
پروانه ای عاشقانه شمع را طواف میکرد و صفت بیتابی را به نمایش میگذاشت، انقدر که در پای شمع جان میداد..
در حکایت عشق لیلی به مجنون، هجران معنا میشد و به وقت روایت عشق شیرین و فرهاد، صبوری خود نمایی میکرد...
سالها گذشت....
از عالم خیال پردازی ها و تخیلات دوران نوجوانی دور شدم..
شور و التهاب آن دوران به خاطره تبدیل شد و من با عشقی معمولی شروع زندگی با همسرم را لبیک گفتم..
ثمره ی همراهی با همسرم سه دختر به سان گل،لطیف تر از برگ ریحان بود...
بگذریم
اینک وقتی میخواهم از عشق بنویسم،
عشقی واقعی، عشقی عمیق تر در ذهنم نقش میبندد
به عشق آن مردی که در حال جان دادن درون سنگر، بوسه بر عکس دخترش میزند، می اندیشم..
به عشق نوعروسی که قاب عکس دلدارش را درون حجله ی شهادت جای میدهد فکر میکنم...
به عشق مادری که جای خالی پسرش را با عطر لباسی که در آغوش دارد پر میکند...
به عشق پدری قد خمیده که حاصل عمرش در جعبه ای از سفر بر میگردد،
جند استخوان و یک پلاک....
عشق در صدای آوینی موج میزند،
وقتی که خود را جامانده می نامد، طولی نمیکشد که جاذبه ی این عشق او را نیز آسمانی میکند..
عشق به معنای کمال نزدیک میشود، وقتی دشمن بمب شیمیایی میزند، مردی ماسک از چهره بر میگیرد و به صورت هم نوع خود می زند ....
عشق اینجاست در میان سجاده ای پهن شده رو به خدا...
سجاده ای که مهمان اشک های مادری پیر است.
مادری که سالهاست در انتظار پسرش نه خواب دارد نه خوراک..
و وقتی بیشتر مطالعه کردم به عشقی والاتر رسیدم، عشق به مولا و سرورمان.
عشق به نماینده ی خداوند بر روی زمین..
عشق به منجی عالم بشریت...
عشقی که اگر همراه شناخت و اضطرار باشد، قطعا به فرجش می انجامد...
و در نهایت عشق خالق به مخلوق
برترین عشق در جهان است که تمامی کاینات به خاطر آن در چرخش هستند.
تمام جانداران، تمام کهکشانها با وجود همین عشق به زندگی خود ادامه میدهند...
و تمام عشق در یک کلمه خلاصه میشود...
و آن کلمه پروردگار است
اِلهی و رَبی مَن لی غَیرُک
مطلبی دیگر از این انتشارات
موضوع چالش هفته: ویرگول، خط ربط همگی ما به هم
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوای شهر آلوده؛ پنآه بگیرید+ پادکست ۵
مطلبی دیگر از این انتشارات
من چگونه چادری شدم