ملاقات در شب آفتابی

خسته و کوفته از اداره برمیگردم خونه ... لباسام رو که عوض می کنم بیهوش میفتم روی تخت .. زیر لب غر غر می کنم .. این چه زندگی یه برای خودت ساختی ؟ .... صدای توی سرم می گه : خوب چیکار کنیم؟ ... خودم جواب خودم رو میدم : از اداره میام خونه ، از خونه میرم اداره... افتادم توی یه دور باطل .... آخه قرارمون این نبود ... این زندگی ای نبود که در خیالاتم بهش فکر می کردم ... حالا چه غلطی کنم؟؟؟ ... صدای توی سرم میگه : چطور امتحانش کنیم ؟ با ناله می گم : چی رو ؟؟؟ ... یادت نیست ؟ یکی از دوستان ویرگولی سایت futureMe رو پیشنهاد داده بود ... اینکه می تونیم یه نامه بنویسیم برای خودمون در آینده ... سر تاریخ و ساعت مشخص ، ایمیل می شه بهمون ... بیا یه کار متفاوت انجام بدیم تا بلکه از همون چرخه ای که توش گیر کردیم بیایم بیرون....

چند روز بعد یه اکانت می سازم تا در سایت futureMe به خود ِ آینده م مثلا ! ایمیل بزنم ! خوب که چی ؟؟؟ ... ایمیل بزنم و چی بگم! ... نمی دونم ... گیجم ... اکانت رو می سازم ولی دست و دلم نمیره به نامه نوشتن ... به ایمیل زدن ... می رم توی ویرگول یه گشتی بزنم ... همینطور دارم ویرگول گردی می کنم که نوتیفیکیشن یه ایمیل جدید برام میاد ... گویا از طرف سایت futureMe هست .. احتمالا تاییدیه ساخت اکانت یا یه همچین چیزی باشه....

ولی نیست ... تاییدیه نیست ... ایمیلی هست با یک فایل ضمیمه! ... ایمیل را باز می کنم :

شما جز یک صدم درصد افراد خوش شانس این دنیا هستید که ایمیلی از "خود ِ آینده تان" دریافت می کنید. در سال 1407 در شب بارش شهاب سنگها در منطقه خاورمیانه ، خودِ آینده ی شما آرزویی می کند و آن آرزو در قالب این ایمیل به شما ارسال شده است.

چه چرت و پرتها! این دیگه چه سمیه! .... با دقت بیشتری آدرس ایمیل ارسالی را چک می کنم ... درست است ! از تصور اینکه کسی خواسته سر به سرم بگذارد عصبانی می شوم .... شاید هم این ایمیل و آن فایل ضمیمه اش یک جور تروجان باشد ....

بی خیال آن ایمیل کذایی و فایل تروجانی اش می شود ! ...

چند ساعت بعدتر ....

خواهرم می گوید : درباره این سایت چیزی شنیده ای ؟ می گویم کدام سایت ؟ همینکه اتفاقات نجومی برای چند سال آینده را پیش بینی می کند ... می گویم : همان که در اوایل کرونا شایعه کرده بود قراره شهاب سنگ بخوره زمین و هممون راحت بشیم و نشدیم !.... می خندد و می گوید : نمی دانم همان موسسه است یا نه ولی اینجا نوشته که در سال 1407 بارش شهاب سنگها را در منطقه خاورمیانه و مخصوصا ایران خواهیم داشت .... شنیدی که می گن اگر موقع بارش شهاب سنگ ، آرزو کنی ، آرزوت برآورده می شه ...

حالا کمی کنجکاو شده ام که بروم سراغ آن ایمیل ارسالی ... اگر تروجان باشد چی ؟ ... برای فایل های تصاویر روی لپ تابم پسورد می گذارم و مطمئن میشم که آنتی ویروس فعال است ... با شک و ترس روی فایل ضمیمه کلیلک می کنم و به خودم یادآوری می کنم اگر آنتی ویروس اعلام خطر کرد بلافاصله فایل را حذف کنم ... گرچه تنظیمات آنتی ویروس خودش خودکار این کار را انجام می دهد ....

...... عزیزم

خیلی احمقانه ست که آدم برای خودش نامه بنویسد ... راستش اینها را دارم توی دفتر شخصی ام می نویسم ... چند روز قبل ، برای پیدا کردن وسیله ای باید می رفتم انباری ... در گشت و گذار در انباری ،سررسیدها و تقویم ها و دفترهای یادداشتمان را پیدا کردم ... شروع کردم به ورق زدن و پرت شدم به گذشته ... اگر "ع" سراغم نیامده بود احتمالا برای چند روز در همان انباری می ماندم.?

دلم می خواهد این نوشته ها برسد به خود 5 سال پیش ... اگر کسی نداند من یکی خوب می دانم که چقدر آن روزها خسته بودی ... چقدر دلت یک معجزه می خواست ... معجزه ای که همه ی این خستگی ها را بشورد و ببرد.. برای همین عمیقا از خدا می خواهم که هر جور که خودش می داند و می تواند ... در خواب یا بیداری ... رویا یا هر چیز دیگری ... حرفهایم را به گوشت برساند...

نامه را با اسم خودمان شروع کردم ... خاطرم هست که 5 سال قبل با اسم مستعار "دخترمهتاب" در سایت ویرگول می نوشتی و 10 سال قبل ، اسم مستعارت "بهار" بود .. حالا ولی با اسممان آشتی کرده ایم ... می توانیم خودمان باشیم و دیگر لازم نیست پشت هیچ اسم و لقبی پنهان شویم و این برای من خیلی خوشایند است ، مطمئنم برای تو هم خوشایند خواهد بود....

خاطرم هست که تابستان 1402 ، یه تصمیم متفاوت گرفتیم ... این تصمیم متفاوت مصادف شد با دیدن سریال کره ای Strick Summer که یک جورایی معنی "اعتصاب تابستانه" هم می داد .. بعد از دیدن سریال فهمیدیم که در واقع من و تو ، هم یک اعتصاب را شروع کرده ایم ... یادم هست که تصمیم گرفتیم این "اعتصاب بر علیه روزمرگی" را که از تابستان 1402 شروع شده بود به پاییز و زمستان هم بکشانیم و کشاندیم ...

نمی دانم هنوز با خانم علیمی صحبت کرده ای یا نه ... یکی از همان روزهایی که "اعتصاب تابستانه" را شروع کرده بودیم ، رفته بودی واحد خ ... خیلی وقت بود که دلمان می خواست فصل جدیدی را در زندگی مان شروع کنیم و شروعش از همان جا بود.... کلی فکر کرده بودی و تصمیم داشتی بروی واحد خ .... می دانستی رئیست به این راحتی ها موافقت نمی کند ولی توی همان روزهای خستگی و ناامیدی ... wish ای که گوشه ی ذهنت بود ... رویایی که در قلبت بود ، سُرید و آمد روی زبانت و به خانم علیمی از آرزوی آمدنت به واحدشان گفتی ...

خوب خاطرم هست که خانم علیمی با همان جدیت همیشگی زل زد به هر دویمان ! دلت هری ریخت ! خواستی زبان بچرخانی و بگویی : جدی نگیرید ، یک چیزی گفتم ... خوب شد که خانم علیمی پیش دستی کرد و ادامه داد : چه پیشنهاد خوبی ! اتفاقا درخواست داده ام برای یک نیروی جدید و تو گزینه خوبی هستی!....

اگر هنوز نرفته ای واحد خ ... نگران نباش .... خانم علیمی پیگیرش هست ... خیلی هم پیگیر! .... اگر فعلا خبری نیست نگران و ناامید نشو ... حدود 6 ماه ِ بعد آرزو میاد واحد شما .... حدودا 2 ماه بعدتر هم تو می روی واحد خ.

خانم علیمی همه ی سفرهای کاری و ماموریت ها را می سپارد به ما ! و ما چه خوب از پسشان برمیایم! این همان فرصت طلایی بود که خیلی وقت بود دنبالش بودیم .. دلمان می خواست کمی از خانه ... از مامان بابا ... فاصله بگیریم و مستقل تر شویم ...نگران مامان نباش .. ماههای اول ، کمی بدقلقی در می آورد ! ... قوی باش دختر و به دل نگیر ! قوی باش و ادامه بده ! .... راستی یادت هست که یک روز یک دانشجوی پاکستانی بهمان گفت : انگلیسی شما خوب است و ما باور نکردیم ... چند ماه بعد ... یک دانشجوی لبنانی همین جمله را تکرار کرد....

همین شد که انگیزه گرفتی ... انگیزه گرفتی و با وجود همه خستگی ها و شلوغی های کاری و سفرهایت ، شروع کردی به ادامه یادگیری زبان انگلیسی ..... یک روز حسابی عالی و روان صحبت کردی و خانم علیمی کلی :پُز ما را داد به بالادستی ها ! که ببیند چه انتخاب خوبی بوده آوردن "دختر مهتاب" به واحدمان!

راستی! در یکی از همان سفرهای کاری مان با "ع" آشنا می شویم و نه ماه بعد با هم ازدواج می کنیم... حالا ،هم شناگر ماهری هستی و هم راننده ماهری ! ....... ما داستان سفید برفی را پشت سر گذاشتیم و پرواز کردیم...

کجایی ! داری چیکار می کنی؟ می خوای "ملاقات در شب آفتابی" رو از دست بدی؟

- "ملاقات در شب آفتابی" ؟

این اسمیه که اخترشناسان به این شب خاص دادن! پاشو بیا آسمون رو ببین! بارش شهاب سنگها آسمون رو مثل روز روشن کرده ! ... راستی ! اون شهاب سنگ هم طبق پیش بینی کارشناسان نجوم ایرانی دقیقا وسط کویر لوت به زمین برخورد کرد و خدا رو شکر کسی هم آسیب ندید ....

این علیرضا بود ... یعنی صدای علیرضا بود ... یعنی خود علیرضا بود ... اصلا ولش کن ... یادته دلت می خواست خدا یه "علیرضا" بهت بده ... باید بگم این آرزو هم برآورده شد ... ولی دیگه بقیه ش رو نمی گم که اسپویل نشه! .... الان داریم شهری زندگی می کنیم که دلت می خواست زندگی کنیم.

علی الحساب این به جای علیرضا باشد تا علیرضای واقعی بیاید و عکس خودش را بگذارم!?
علی الحساب این به جای علیرضا باشد تا علیرضای واقعی بیاید و عکس خودش را بگذارم!?


دختر ! دست بجنبون! منتظرتم ! قوی باش و ادامه بده ! مواظب خودت باش ! به امید دیدار !?

پ . ن : من جز داوران این مرحله هستم و شاید نباید در این چالش شرکت می کردم ولی چالشِ "چالشناکی"? هست و نتونستم بی خیالش بشم ، به نظرم داورها هم می تونن در این چالش شرکت کنند ولی به خودشون امتیاز ندن ... البته من به خودم 100 میدم!?