یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
?من امروز وگفت و گوی خیالی با من فردا ? :چالش هفته
میان خواب و بیداری صداهای مبهمی رو میشنوم، صدای کم جان تلویزیون، خش خش کاغذ و بوی ادوکلن تلخ و سردی که این جسم خسته و روح خمودم رو به خلسه میبره، وقت ملاقات فرا رسیده . نمیدونم چرا میترسم و در کنارش هیجان دارم. ترس ملاقات با خود 12 سال بعد که باعث میشه تو باز کردن چشمام تردید کنم و هیجان شسته رفته ای که اون گوشه ی دلم داره خودی نشون میده که تردید رو بذار کنار و خودت رو در آستانه ی چهل سالگی ببین.
صداشو با اون لبخند همیشگیم احساس میکنم :بیدار شو خیلی وقت ندارم
با همون چشمای بسته میگم : هنوزم منی، هم خیلی وقت داری و هم وقت کم میاری
صدای 39 سالگیم رو میشنوم که میگه : هیچ وقت بزرگ نشدیم، الانم چشماتو واکن و ببین، ببین که زهرا اومده
چشمامو که باز میکنم تو نگاهش همون ترس و امید و عشق و آدم معمولی رو میبینم که همیشه خودشو یه گوشه میذاشت، بقیه رو یا تشویق میکرد یا تماشا، و در عین خودخواهی، دلسوزی عجیبی تو احساساتش موج میزد.گذر زمان فقط چهره ای رو نشون میده که خانومانه تر شده، زنانه تر و شاید کمی مهربون ، اما همون آدمی که همیشه پر از تناقض بود و هنوزم هست. ازش میپرسم : معین زنده است؟
میخنده و میگه : آره، همینجور که داره لباسامونو تو چمدون میذاره، برمیگرده میگه : دیگه از مرگ نپرس، برات از زنده ها میگم، نمیخوام این چند ساعت با یادآوری چیزهایی که دیدم و تو هنوز ندیدی، کامت رو تلخ کنم.
لبخند تلخی به واقعیت های موجود اما نامعلوم میزنم و میگم :راست میگی، دلت برام تنگ نشده؟
زهرای 39 ساله میگه : وقتی تو بودم دلم برای زهرای 17 ساله تنگ میشد، وقتی 17سالمون بود دلم برای زهرای 7 ساله تنگ میشد. زهرا، اینجور که پیداست کم گذاشتیم تو حال الانمون که دلمون واسه گذشته تنگ میشه، یه ذره تکون میخوردیم و جلو میرفتیم چه معنوی چه مادی، شاید حتی بجای دلتنگی واسه زهرای 17 ساله، به زهرای 50 ساله حسودی کنیم.
یکم به همدیگه زل میزنیم و میپرسم این چمدون چرا اینجا پهنه؟
با لبخند میگه : این چمدون واسه یه سفر سه نفره است. صدیقه کریمی رو که میشناسی ؟سال آخر مدرسه گفت : یه روز جیپ قرمز میخره و میخواد دور دنیا رو بگرده، ما هم خودمون رو به اون ماشین و سفر تحمیل کردیم. الان هم جیپ قرمز جورِ، هم راه سفر هموار، هم همسفر پایه و خوش قول که خودت میشناسیش.البته که سفر دور ایرانه.
میپرسم مامان، بابا چطوری اجازه دادند؟ حین پرسیدن این سوال ترس و وحشت تنمو میلرزونه، ترس از جوابی که نمیخوام بشنوم.
ترس رو از چشمام میخونه و میگه : خداروشکر، نترس هنوز هستند و هوای دختر حساس و تنبلشونو دارند. دیگه نگرانی هاشون تقسیم شده بین بچه ها و نوه هاشون، مامان با کلی قول و قرار اجازه داده به این سفر برم، ثریا هم قراره بیاد و این باعث شده کمی آرومتر بشه. فکر کن با 39 سال سن هنوز همون دختربچه ی تیتیش مامانی ام.
از صدیقه و ثریا میپرسم و اینکه چیکار میکنند؟ زیپ چمدون رو میبنده و سرشو میگیره بالا : صدیقه که ازدواجی نبود و الانم عین من مجرد، اتفاقا مستقل شده و یه مغازه ی بزرگی واسه خودش دست و پا کرده. ثریا هم الان شده مامان چهارتا بچه ی ناز، خودشم تو آزمون استخدامی قبول شد و الان واسه خودش خانم معلمی شده. ثریا استحقاق بهترین ها رو داشت.
بلند میشه و میگه : پاشو رخت خوابتو جمع کن بیا یه چیزی بخور.
میپرسم صبحونه چی داریم؟
_چون قرار بوده همو ببینیم نون و پنیر و هندونه، هنوزم ذائقه مون یکیه.
وارد هال نشده با تغییرات زیادی مواجه میشم.
خبری از پُشتی های قرمز مامان نیست و مبله شده.
سکوت و نگاه پر سوالمو میبینه و میگه : خونه رو مبله کردیم چون مامان دیگه به سختی میتونه بلند شه بشینه. مبل برای هردوشون بهتره.
_صبحونه رو کجا میخوری؟
میگم: سفره رو بیار همینجا پهن کنیم.
میرم سراغ تلویزیون روشنش میکنم.
آرم شبکه یک اون گوشه تلویزیون خودنمایی میکنه و تبلیغات برنامه های تلویزیونی شبکه یک رو نشون میده. مجری خانم رو میبینم که داره راجب برنامه آفتاب شرقی و ساعت پخشش توضیح میده. خندم میگیره و رومو برمیگردونم که زهرای 39 سالمو میبینم داره سفره رو پهن میکنه و میگم : آفتاب شرقی و سیمای خانواده هنوز به راهه؟
حین اینکه داره ظرف پنیر و هندونه رو میاره میگه : آره، حالا شناختیش که اینجوری به مجری زل زدی؟
_مگه باید بشناسمش؟
_رفیق ویرگولیت بوده چطوری نمیشناسیش؟
_شوخیت گرفته؟
_وقت برای مزاح زیاده، کاملا جدی ام، اتفاقا آخرین بار سه سال پیش همو دیدیم
_کیه آخه؟
_خانوم میراحمدی، مهتا
_ناباورانه دوباره به تلویزیون زل میزنم و مجری رو نگاه میکنم : جدی میگی؟
_آره کجاش عجیبه
_خنده ام میگیره و با اشتیاقی وصف نشدنی دوباره زل میزنم به تلویزیونو میگم : باورم نمیشه
_چرا، باور کن، اتفاقا تنها مهتا نیست که وارد صداو سیما شده، دوستان دیگه ای هم هستند
_کیا مثلا؟
_فعلا صبحونتو بخور تا بعد
حین خوردن نگاهی به در و دیوار خونه ميندازم و چشمم میفته به قاب عکس های دیوار انتهای هال و میگم اون قاب عکسا چیه؟
_عکس های خودمون با خانواده، فامیل و رفقا
با سر چنگال یه هندونه ی شیرین برمیدارم و نگاهم هنوز به دیوار پر از قابِ
صبحونه که تموم میشه اجازه کمک نمیده و من بعد شستن دستام میرم سمت دیوار و زل میزنم به عکسهای قاب شده، عکسهایی که خاطرات و آدم های عزیزی رو درون خودش جا داده.
به عکسی زل میزنم که دختر بچه ی یکی دو ساله با یه کلاه بوقی تو بغلمه و برام سواله که چه نسبتی باهام داره
صداشو از پشت سرم میشنوم که میگه :خواهر زادمونه شب تولد دو سالگیشه
از شدت خوشحالی بغض میکنم و سعی میکنم اشکام نریزه و میپرسم اون دوتا پسر چی؟
_اونام بچه های خان داداشند. اون عکس هم داداش جواد و خانمش و سه تا دختراشن، اون یکی عکس هم عاشق و معشوق همیشگی با دو پسر و یه دخترشون، اتفاقا نوه ارشد هم آقا پسر همین داداش وسطی ماست.
_خداروشکر، خیلی خوشحالم چی از این بهتر، از زندگیشون راضی اند؟
_آره هم آبجی هم داداشا الحمدلله زندگیشون رو رواله و خوبه
_من چرا تنهام؟
_نبود در شهر نگاری که دل تو رو ببره، واسه همین تنهاییم
به عکس خانوادگی مون زل میزنم با پدر و مادر و بچه ها و نوه ها، همه ی دنیای من تو همین قاب عکس به دوربین زل زدند.
همینجور که دارم قاب ها رو از نظر میگذرونم، میرسم به عکس خودم، ثریا، امینه و صدیقه...
_چه خبر از امینه؟
_خوبه خداروشکر، به جز امیر محمد، یه پسر و دختر دیگه هم داره، الانم هفت هشت سالیه که ساکن بندر شده.
_این عکس رو کی انداختیم؟
_این مال سه سال پیشه، رفتیم دریا
سراغ قاب های بعدی میرم وبه چهره های آشنایی میرسم ، نگاهم دنبال میکنه و میگه : این عکس مربوط به تابستون 1403 هستش، قم، اون خانم زیبا و مهربون دبیر نمونه ی استان قم خانم دهقان، اتفاقا یه سال دیگه بازنشست میشه. اینجا اولین دیدار خودمون با خانم دهقان، ستاره، نگین، سحر، فاطمه بخشی و سمیراست.
_خدای من، حتما خیلی بهمون خوش گذشته
_آره یکی از بهترین سفرهای زندگیمون بود.
_الان کجان؟
_فاطمه ادامه تحصیل داد و دکترا شو گرفت، ازدواج کرد و با حمایت همسرش یه آزمایشگاه راه انداخته و عده ای جوون جویای نام و کار رو بهشون فرصت اشتغال داده. سمیرا هم که استاد دانشگاه شده و پنج سال پیش یه نمایشگاه عکاسی هم برگزار کرد و منم جز مهمون های ویژه اش بودم. نگین واسه خودش خانمی شده و الانم مشاور دبیرستانه و چهارسالی هست ازدواج کرده و یه پسر گوگولی داره، نگین خیلی عوض شده، شده ویکی پدیای سخنگو، اتفاقا الان هم از تاریخ، سیاست، مذهب، جغرافیا، ورزش، هنر و..... اینقدر اطلاعات داره که دائما باهاشون به راحله پز میده.
_راحله؟ راحله کیه؟
_همسر علی
_کدوم علی
_جوجه تیغی
_وای جدی؟ علی ازدواج کرده؟ بسلامتی...
_بله مزدوج شده، راحله رو تو یکی بازی های تیم ملی فوتبال تو ورزشگاه دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد.
لبخند شکل گرفته رو هیچ جوری نمیتونم محو کنم و میگم : یعنی بین تماشاچی ها همدیگه رو دیدن؟
_نه، علی کلاس های مربیگری رفت و بعدم سرمربی سایپا شد. با سایپا به لیگ برتر صعود کردند. دوسال بعدم سرمربیگری تیم ملی امید رو بهش سپردند که با علی به لطف خدا برای اولین بار رفتیم مسابقات المپیک، الانم که فدارسیون دو سالی هست اونو سرمربی تیم ملی قرار داده. تو همین بازیای تیم ملی فوتبالمون، در کسوت سرمربی تو یه نگاه چرخشی چشمش به راحله خورد و دل از کف داد.
_خیلی براش خوشحالم، امیدوارم بی حاشیه به کارش ادامه بده و موفق باشه.
_علی اهل حاشیه نیست، به جز اون سری که آقای رسول والی وارد عرصه ورزش شد و کاندیدای ریاست فدراسیون فوتبال، علی هم که ایشون رو میشناخت و بعد از آشنایی تو ویرگول و بعدها در گیومه، دورادور همو میشناختند. علی گفت: به آقای والی رای میده و همه فکر کردند واقعا علی رای داده اما شکار دوربین فضولی چیز دیگه ای رو نشون میده و معلوم میشه علی به سردار آجرلو رای داده نه آقای والی، البته خدا روشکر دلخوری پیش نیومد و آقای والی داره خودشو برای ریاست جمهوری آماده میکنه، قراره مستند تبلیغاتیشونم آقای حجت عمومی و آقای مرتضوی کارگردانی کنند.
_عجب، چه دورانی به سر شده، الان مگه راحله کجاست که نگین واسش طاقچه بالا میذاره؟
_یه گروه از خانومای ویرگول چندین ساله تشکیل شده و راحله هم بالاخره عضو افتخاری گروه محسوب میشه. اما اصلا ظرفیت نداره و تا بگی بالا چشمات ابروئه، راپورتمون رو به سرمربی تیم ملی میده. همین چند وقت پیش زرشک پلو درست کرد و نظر ما رو خواست، خانم دهقان بنده خدا دو سه تا راهنمایی کرد و عیب و ایراد کار و تزیین غذا رو گرفت، هیچی دیگه خانم با آقاشون تماس گرفته و گریه که علی، خانم دهقان زرشک پلوی منو نقد میکنه.
_شما هم خواهر شوهر بازی دربیارید
_نه، دلم نمیاد با تمام این حرفا خیلی دوست داشتنیه فقط کمی نازک نارنجیه که یکم با ما بگرده به سبز و بنفش تغییر رنگ میده. نگین هم راحله رو دوست داره فقط داره تلافی های nmtهای علی رو سر خانومش درمیاره.
_از سحر بگو، چیکارا میکنه؟
_سحر هم یه مدت بخاطر زیاده روی در تماشای ایکسونامی بردنش قرنطینه اما چاره ساز نبود و به محض رهایی، با اجازه ی کارگردان مستند، دست به ساخت ایکسونامی 2،3، زد. الانم چندتا مستند اجتماعی دیگه ساخته، سری تو سرها شده و تازگیا نامزد کرده .
_و ستاره؟
_ستاره مشغول خونه داری و بچه داریه و دنبال اینه تو شهرشون یه کتابخونه بزنه.
_چقدر همه چیز عوض شده پس، ولی خوبه رفاقت ها پابرجاست. راستی گفتی گیومه، یعنی چی؟
_گیومه یه سایته که آقای دست انداز راه انداخت، بچه ها خیلی هاشون رفتن اونجا، بعضیا هنوز هم تو ویرگول هم گیومه فعالیت دارند.
_جالب شد، آقای دست انداز هم قید ویرگول رو زد؟
_نه با خواهش و این تن بمیره آجودانیان موندگار شدن، اما سرشون شلوغه، تا الان دو کتاب چاپ کرده که هر دو در صدر پرفروش ترین ها قرار گرفته و نقد های مثبتی رو دریافت کرده و چندین جایزه ی داخلی و خارجی هم بردن.به چند زبان زنده و مرده ی دنیا هم ترجمه شدند، اتفاقا یه هفته پیش نشریه گاردین لیست پنجاه کتاب برتر ده سال اخیر رو نام برد،بیست و چهارمین کتاب، دومین اثر چاپ شده ی جناب دست انداز بود.
_چه همه مشهور شدند
_دیگه کیفیت، توانایی، درک مخاطب و احساساتشون، انسانیت و... محبوبیت و شهرت هم با خودش داره. هر چند دست انداز تو هیچ گفت وگو و مصاحبه ای تا الان شرکت نکرده، اولین وآخرین مصاحبه شون با روان نویس در ویرگول بود.الانم تصمیم دارند یه چند صباحی برن افغانستان و پرورش شتر راه بندازند.
_افغانستان؟ مگه از جونشون سیر شدن؟
_افغانستان امروز با افغانستان روزگار تو فرق میکنه، صلح هست، آرامش هست، امنیت هست. تو دو سه سال اخیر رفت و آمد ایرانیا به افغانستان شدت گرفته.
_عجایب دنیا هفتا نبوده، هشتا بوده، محققان آقای دست انداز رو از قلم انداختند. حالا که نام ونشانی بهم زدم برم پرورش شتر؟ به حق چیزای ندیده...
_پشت سرت کتابخونه است دیدیش؟
_اااااا آره کار کیه؟
_سفارش خان داداش
_ردیف بالا کتاب های نویسندگان ویرگول که الان دیگه برای خودشون برندی شدند
_دوتا تا از کتاب ها، کتاب شعرهای منتشر شده ی آقای دادخواهه
_واقعا؟ علی دادخواه؟
_آره
_چقدر خوب، یه چند باری بهشون گفتم شعراش از شعرهای بهاره رهنما و لیلا اوتادی قشنگتره، چه عجب دست به کار شدند.
_بخاطر جذابیت و قشنگی شعراش، تتلو پیغام فرستاده اجازه بده با دو تا از شعرات یه آهنگ رپ بخونم ولی با جواب منفی آقای دادخواه رو به رو شدند. با چاپ سومین کتاب اشعارش محبوبیتش رشد چشم گیری داشته و دیگه هواداراشو با لقب دادخواهیا میشناسند. هر چند خودش دوست داره فقط به اسم مستعار صداش بزنند. اما کسی به حرفش گوش نمیده.
_خیلیم عالی، اسم مستعارشون چیه؟
_جوش شیرین
_اونوقت چرا؟
_نمیدونم شاید چون نونوایی ها هم جوش شیرین میزنند، راستی تو ردیف رمان ها بگرد، دو رمان از نسترن کادو گرفتی اونم با قلم خودش؟
_نسترن؟ نسترن ویرگول
_آره، رمان اولش باعث خودکشی 201 نفر شد، رمان دومش هم قراره سروش صحت ازش یک سریال طنز بسازه چون یکی از جذاب ترین و شیرین ترین رمان چند سال اخیر ایران بود. دو اثر کاملا متفاوت و پرفروش، نسترن این روزا سرش خیلی شلوغ شده ولی چند شب پیش میگفت :درگیر نوشتن سومین رمانش هست.
صدای زنگ موبایلی به گوشم میخوره و خود 39 ساله ام میره سراغ گوشی که جواب بده.
حواسمو میدم به مکالمه زهرای 39 ساله
_علیک سلام بر بهترین روانشناس غرب آسیا
_
_خداروشکر خوبم، تو چطوری، سایه تون سنگین شده
_
_به منشیت بگو یه وقتم به ما بده
_
_خجالت بکش سنی ازم گذشته، تو باید قدم رنجه کنی بیای ببینی روح وروان من حالشون ایده آل، در حد استاندارد یا نه؟ نه من...
_
_نه فرناز جان ما از این پولا نداریم خرج گفتمان و غیبت مردم با این روانشناسها کنیم. من ترجیح میدم برم سفر درمانی...
_
_با اجازتون، حالا شاید تو مسیر اومدم یه سری بهت بزنم
_
_باشه
_
_قربانت، کاری نداری
__
_چشم، سلام برسون به خانواده، خداحافظ
تماس که تموم میشه، نگاهی بهم میندازه و میگه :فرناز بود
_فرناز شب روز؟
_بله، روانشناس درجه یک
_من که روانشناسها رو قبول نداشتم
_فرناز که میاد روی کار، نظرت عوض میشه
_نمیدونم والا، ظاهرا نظرم عوض شده وقتی خودم تو یه قالب دیگه دارم از یه روانشناس دفاع میکنم و...
صدای زنگ آیفون مکالمه مون رو قطع میکنه
زهرای 39 ساله میره سمت آیفون و بعد سلام علیک، چادرشو برمیداره که بره سمت در و بهم میگه :الان برمیگردم
میرم آشپزخونه یه لیوان آب بخورم، آشپزخونه هم با یه میز چهار نفره شکل و شمایل جدیدی به خودش گرفته و تغییراتی کم و بیش درش ایجاد شده، در یخچال رو باز میکنم که زهرا با یه بشقاب کیک خامه وارد آشپزخونه میشه و کیک رو میذاره روی میز و میگه : امان از دست این مردم
میپرسم چیشده؟ خوبه با کیک تولد پذیرایی میشی، تولد کی بوده؟
_تولد توله سگ همسایه
_این چه طرز حرف زدنه؟ من تا بیست و هفت سالگیم از این ادبیات استفاده نکردم، یعنی چم شده که به مردم توهین میکنم؟
_توهینی در کار نیست، همسایه مون یه دو سالی هست که ساکن خونه بغلی شده، مستاجرند، یه سگ دارند که پارسال یه توله به دنیا آورد، ظاهرا امروز صبح تولد یک سالگیش بوده براش جشن گرفتند
_زیادم دور از انتظار نیست این قبیل رفتارها، تا الان که من 27 سالمه ملت جای بچه سگ و گربه میارن بزرگ میکنند، الانم تولد میگیرن، راستی اوضاع چطوره؟
_اوضاع چی؟
_اوضاع مملکت، اقتصاد، فرهنگ، ورزش و...
_شرایط اقتصادی اِی نسبت به زمان تو بهتره اما از لحاظ فرهنگی کشمکش زیاده، هر چند وقت یبار یه جنبش یا گروهی شروع میکنند به اعتراض و دنبال حق و حقوق، ایران یه بخشیش شده ج ا ا، یه قسمتش شده ززا، یه گوشه اش شده م م م و ......
_ م م م یعنی چی؟
_یعنی مرد، میهن، مادری، یه سری از آقایون میگن چرا نمیذارید ما مادر شیم و بدن خودمونه و اجازه ندارید حق حیات رو از ما بگیرید و ما میخوایم مادر شیم، البته تا فعلا که باهاشون برخورد شده
_خوب پس این موج به ایران هم رسید، عز و جزهای سحر الکی نبود
_ نه، الکی نبود، راستی ساعت چند؟
_یه نگاه به ساعت مچیم ميندازم بیست دقیقه به10
_خوب پس برو بزن شبکه ی چهار تا من این چند تیکه ظرف رو میشورم
_شبکه چهار چرا؟ فیلم سینمایی یا سریال جدید؟
_نه، برنامه معرفت سری جدیدش داره پخش میشه با یه استاد جدید، مجری برنامه آقای ارمیاست، هر هفته تو گیومه اعلام میکنه که پنج شنبه شبا برنامه شونو دنبال کنید، اگه شب ندیدیم باید تکرارشو ببینیم، چون بعدش ازمون میپرسه که ببینه واقعا نگاه کردیم یا نه؟
_اومدیم و فرصت نشد نگاه کنی اونوقت چی؟
_هیچی به مدت دو هفته بلاک میشی
_آقا ارمیا از این اخلاقا نداشتند
_آدمیزاده دیگه عوض میشه، فعلا تنها کسانی که از بلاک جون سالم به در بردند، سحر و ستاره و سائرند، چون هر هفته نگاه میکنند
_عجب، سائر در چه حاله؟ چه میکنه؟
_تخصصشو گرفته ومطب زده اما ماه های اول هر بیماری رو معاینه نمیکرد، اول یه دادگاه تفتیش عقاید برگزار میکرد و عقاید دینی و دنیوی ملت رو میسنجید، بعدش اگر مسلمون واقعی بود، برای درمانش وقت میذاشت، چندتا لائیک رو با همین روش مسلمون کرد و چند تا مسلمون هم برعکس رفتند ازش شکایت کردند، الانم تبعید شده روستای دورافتاده ومنطقه محروم برای خدمت به خلق، دو سه تا پست آخرش نشون میده یه تغییراتی داره درون شخصیتش شکل میگیره.
_از دست این بچه، این همه میگفت به حرفاتون فکر میکنم، این بود؟
_حالا فعلا که داریم بهش امیدوار میشیم، ناهار چی دوست داری؟
_چی بلدی؟
_ما رو دست کم گرفتی؟ مِنو بازه هرچی دوست داری
_قرمه سبزی
_باشه، فقط تا من برنج خیس میکنم بزن کانال 4
از رو صندلی بلند میشم تا آشپزخونه رو ترک کنم اما قبل رفتن ازش میپرسم خودم چی؟
_خودت چی؟
_من دارم چیکار میکنم؟
_ با لبخند به چشمام زل میزنه و میگه :شما در هفته به جز یکشنبه و چهارشنبه ، با ثریا میری مدرسه واسه تدریس....
_راست میگی؟
_دروغم چیه
با شنیدن این جمله، انگار تمام خوشی های دنیا یکباره به روح و جسمم سرازیر میشه و فقط با چشم هایی براق و لبخندی تا بناگوش به خود 39 سالم و با عشق خیره میشم.
پس از لختی سکوت صداش میکنم:زهرا
_جانم
_با تمام این تعاریف احساس میکنم هیچی نیستیم، نه من، نه بقیه ی بچه ها....
_عجب، حالا من هیچی، بقیه هم هیچی؟
_هیچی
_هیچ هیچ؟
_هیچ هیچ
_هیچ هیچ هیچ
_هیچ هیچ هیچ
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته!!(پاسخنامه ویرگولی !:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوارِ ضبط شده از...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تعریف، تمجید، قدردانی یا هر کلمه زیبای دیگری