می ِ دو ساله و محبوبِ چهارده ساله!

یادداشت‎هایی که این روزها باید بخوانیم تا جنگ داد را از جنگ بیداد و حق را از باطل تشخیص دهیم و با خودمان فکر کنیم که در کدام سو ایستاده‎ایم؟ در سوی انسانیّت یا در سوی بدتر از حیوانیّت و سَبُعیَّت؟
تصویر لحظه‌ای که نوشتن این یادداشت بداهه را شروع کردم:

امروز یکی از همکارانم ماشین آورده بود گفت من مهمان دارم و می‌خواهم زودتر بروم خانه. اگر می‌آیی، بیا با هم برویم. از خدا خواسته همراهش شدم. حوالی پُل فردیس و کمی دورتر از خانه، پیاده شدم تا کمی پیاده‌روی کنم. نه برای سلامتی که دیگر چندان برایم اهمیتی ندارد. بلکه برای لذّت بردن و نوازش شدن از سوی آخرین بادهای مهربان، ملایم و خنک پاییزِ امسال.

در مسیر خانه، در تنگنای کوچه‌‌ای که تا چند ساعت دیگر پُر از ماشین خواهد شد، کودکانی همسن و سال پسر کوچکم دیدم که داشتند بادبادک‌بازی می‌کردند.

چرا با برخاستن بادبادک رنگی به هوا و اوج گرفتن آن، حال کودکان خوب می‌شود؟

آن بالا چه‌خبر است که بادبادک را نیز چنین به وجد و رقص و سرور در می‌آورد؟

هوای تمیز و باد رئوفی که در کوچه می‌پیچید، جان می‌داد برای بادبادک بازی. البته نگاهی دقیق‌تر به گوشه و کنار و بالا و پایین کوچه، نشان می‌داد برای بازی‌های دیگر هم جان می‌دهد!

این منظره، در روزگار کودکی خودم، منظره‌ای عادی و سردستی بود ولی در عصر سیطره دیجیتال و دیگر چیزهای سنّت‌زُدای دنیای به اصطلاح مُدرن، منظره‌ای غریب و بسیار دلنشین است. منظره‌ای که می‌توانست مثل می ِ دو ساله، تو را مست و مانند محبوبِ چهارده ساله، دلت را ببرد! به قول حافظ:

می ِ دو ساله و محبوب چهارده ساله      

همین بسست، مرا صحبتِ صغیر و کبیر

وه چه تماشایی است آسمانی بدون دود، بدون غبار، بدون هواپیماهای جنگی و بدون بمب!

وه چه شنیدنی است شکسته شدن سکوت با صدای خنده‌های کودکانی سیر، سالم و چُست و چابک!

وه چه دلنشین و روح‌افزاست خنده‌های کودکان در امنیت کوچه‌های خلوت، هوایی تمیز و آسمانی صاف و آبی!

مرحله سوم یا مرحله نهایی مسابقه برخط ویرگول:

به فضل خدای عزیز، این مرحله از مسابقه در همین یادداشت انجام می‌شود. در این مرحله که مرحله پایانی است، فقط بیست و یک نفر می‌توانند شرکت کنند. یعنی:

شش نفری که در مسابقه مرحله اول، موفق به حضور کامل و به‌موقع شدند:

و پانزده نفری که در مسابقه مرحله دوم، حضور کامل و به‌موقع داشتند:

نحوۀ برگزاری این مرحله از مسابقه، به صورت زیر است:

دوستان، هر تاریخی(از فردا جمعه، ۲۸ مهرماه ۱۴۰۲ تا جمعه آتی، ۵ آبان‌ماه ۱۴۰۳) و هر ساعتی(بین شش تا نه شب) که مایل هستند و می‌توانند را انتخاب و در زیر همین یادداشت به بنده اطلاع بدهند تا پس از هماهنگی، دقیقاً در همان لحظه مسابقه را برگزار کنیم. پس مسابقه این مرحله در ۲۱ زمان مختلف، ولی برخط برگزار خواهد شد.

موضوع مسابقه:

برای هر کدام از دوستان یک فیلم یا انیمیشن کوتاه جداگانه بارگذاری می‌کنم و از او می‌خواهم که هر جور دلش می‌خواهد درباره‌ آن فیلم، یک یادداشت بنویسد. و کافی است یادداشت را در قالب یک نظر و در زیر همین یادداشت بنویسد تا داوری مسابقه، راحت‌تر صورت گیرد.

البته متن یادداشت و میزان زمان دقیق نوشتن آن را بنده در زیر فیلم و یا انیمیشنِ مرتبط نیز لحاظ خواهم کرد.

میزان مهلت برای پاسخ به سوال مسابقه که همان فیلم یا انیمیشن است:

دوستان، به ازای هر یک دقیقه فیلم یا انیمیشن، ده دقیقه فرصت برای فکر کردن و نوشتن یک یادداشت دارند. یعنی برای یک فیلم یا انیمیشن یک دقیقه‌ای، ده دقیقه. برای یک فیلم یا انیمیشن دو دقیقه‌ای، بیست دقیقه و به همین ترتیب. البته سعی می‌کنم زمان فیلم‌ و یا انیمیشن‎ها کمتر از پنج دقیقه باشد ولی امکان دارد بیشتر هم بشود.

نحوه انتخاب برندگان:

سه نفری که بتوانند بیشترین امتیاز را از حضور در دو مرحله مسابقه به دست بیاورند، برندگان نهایی این دوره هستند.

داوران:

دارم رایزنی می‌کنم تا در صورت توان، از خارج داور بیاورم:)

اسامی داوران قطعی این دوره را ان شاء الله پس از هماهنگی اعلام خواهم کرد.

معیارهای پیش‌فرض برای امتیازدهی داوران:

  • ارسال جواب در مهلت مقرّر.
  • رعایت نگارش صحیح جملات.
  • غیر کلیشه‌ای بودن و تازگی متن.
  • توانایی در جذب و تاثیرپذیری مخاطب.
  • انسجام محتوایی متن از شروع تا پایان.
  • ارتباط متن نوشته‌شده با مضمون و محتوای فیلم.
  • استفاده از نقل قول‌های مرتبط و یا شعر و ادبیات کهن و معاصر.
  • میزان برانگیختن مخاطب برای تماشای فیلم، بعد از خواندن متن نوشته‌شده.
یک | فیلمِ در نظر گرفته‌شده برای «تخس دیوونه»: فیلمِ کوتاه فرانسوی «من تو هستم» از «میلس دپنسینس»:
https://www.aparat.com/v/sr9ZK

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:


زمان ارسال پاسخ:


پاسخ ارسالی:


وضعیت سایت ویرگول و سرعت ویرانگرش باعث دلخوری و قضاوت اشتباه بنده شد. دوستان حلالم کنید. ???

دو | فیلمِ در نظر گرفته‌شده برای «یلدای روشن»: فیلمِ کوتاه «بی‌عرضه»، برگرفته از یکی از آثارِ «آنتوان چخوف»
https://www.aparat.com/v/oDPOG?playlist=696747

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۵۲ دقیقه (تا ساعت ۲۱ و ۵۲ دقیقه | جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۴۰ دقیقه (۱۲ دقیقه زودتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

چند سال پیش مدیر یک آپارتمان بودم، آپارتمان كه نبود لا مصب، مجموعه مسكونى شوهركُش بود! وقتى من در طبقه ى چهارم يا آخر ساكن شدم بقيه ى واحدها هنوز خالى بودند . يك ماه بعد آقاى جسمانى كه مرد ميانسال و لاغرى بود با زن و دوتا دختر بچه اش ساكن طبقه اول شدند. هنوز يكماه نگذشته بود و سه دفعه هم آقاى جسمانى را توى راه پله نديده بودم كه يكهو مُرد! نفهميدم مرحوم چه مرگش بود كه چنين زود مُرد و يتيمخانه را بنا كرد . بعد از چند هفته آقاى شيرى با زن عظيم الجثه اش و تكتمِ شانزده ساله و مجتباى هفده ساله به طبقه ى سوم نقل مكان كردند. مجتبى قد و گردنى كوتاه و هيكلى چهار شانه داشت و لهجه ى غليظِ پايين خيابانى اش توى چشم مى زد .
دوسه ماه بعد، وقتى مجتبی ساعت سه نيمه شب سرش را از پنجره بيرون كرده و اى خدا، اى خدايش محله را برداشته بود فهميديم كه آقاى شيرى هم به ديار ديگر رفته تا تعداد يتيمانِ مجتمع افزايش پيدا كند. سال بعد زن و شوهر جوانى طبقه ى دوم را خريدند و تا به خاصيت شوهركشى مجتمع واقف شدند زودى فروختند و رفتند و خانه را يك آدم خرپول از شهرى جنوبى خريد و فقط پسرهايش سالى دو سه بار با پرادو ها و بنزهاى جديدشان به اين شهر مى آمدندو چراغ آپارتمان روشن مى شد. اين دو پسر اگرچه يتيم نبودند اما " بى پدر مادر " بودند! چرایش بماند. من مى دانستم كه پولِ يتيم خوردن ندارد و اين حرف را صد بار خانم آقاى جسمانى مرحوم توى سرم زده بود!
از بخت بد، مجموعه همه ى چهار واحد فقط يك كنتور گاز و برق و آب داشت و تنها هنر من بعنوان مدير اين بود كه ساعتها سهم هر واحد را محاسبه كنم و روى تابلو اعلانات بچسبانم و اخطار بدهم كه قبل ازمهلت پرداخت سهمشان را بدهند و گرنه اخطار مى آيد و آب يا گاز قطع مى شود .
پولشان را سر وقت نمى دادند و وقتى با گردن كج و مظلومانه در خانه شان را مى زدم كه سهم خودتان را بدهيد خانم جسمانى مى گفت :" درست محاسبه كردين؟! اخه پول يتيم خوردن نداره!" و خانم شيرى يا پسر يتيمش مجتبى مى گفتند كه پولمان نمى رسد و رعايت يتيم ها را بكنيد! و آخر كار از ترس اينكه گاز و آب توى چله ى زمستان وتابستان قطع نشود از جيب خود مدير مظلوم پرداخت مى شد!
خانم جسمانى كه زن به ظاهر مؤمن و مذهبيى بود براى شهادت پسرخاله هاى ائمه هم تابلو و ديوار نويسى آويزان مى كرد و خرج مى داد اما پولِ من را نمى داد. خانم شيرى هم مرتب برايش از رستوران و پيتزايى غذا مى آوردند تا توى شكم عظيم خود و يتيمهايش بريزد و او هم سهم شارژ و پول آب و گاز و برقش را نمى داد!
ده سال از مديريت آپارتمانى ام با حفظ سمت مديريت باغ وحش و رياست يتيمخانه ام مى گذشت و اگر مدير آسياب هم بودم اينقدر موهايم سفيد نمى شد كه آنجا شد!
زمان رفتن از آن آپارتمان فرارسيد و من نتوانستم با هيچ حيله ای پولم را از همسايگان بگيرم پس بى خيال پولم شدم و وقتى داشتم از آن شهر مى رفتم باخودم فكر كردم اين پولها را داده ام تا يك چيز را بياموزم كه نه مالِ يتيم خوردن دارد و نه هیچ کس دیگری ، تنها چيزى كه خيلى خوردن دارد مالِ بی عرضه ها است!

سه | فیلمِ در نظر گرفته‌شده برای «دختر مهتاب»: فیلمِ کوتاه «پیش از بهشت»، اثری از «احمد حیدریان»
https://www.aparat.com/v/OYgSe

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

یک‎ساعت (تا ساعت ۲۲ | جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۲۳ دقیقه (۳۷ دقیقه زودتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

«در سرزمین روشن مان
در دشتهای فراخ
زیر آفتاب درخشان
در خانه هایمان می زیستیم
پیش از آنکه شما بیایید
و دست در دست هم ، شانه به شانه هم در سرزمین آبی مان زندگی می کردیم و همدیگر را دوست داشتیم
پیش از آنکه شما بیایید
خانه ای داشتیم و خانواده ای
پیش از آنکه شما بیایید
این سرزمین از آنِ ما بوده و هست و خواهد بود حتی بعد از آنکه شما بیایید»

چهار | فیلمِ در نظر گرفته‌شده برای «رُهــام»: فیلمِ کوتاه «حشرۀ بالدار» اثر «کریستوفر نولان»
https://www.aparat.com/v/FRrKw?playlist=507713

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۳۰ دقیقه (تا ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه | جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۲۳ دقیقه (۷ دقیقه زودتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

رسم روزگار است عالیجناب. زمان تنگ، هیاهو بسیار و قدرت محدود. همیشه از ما قوی تر هم وجود دارد. همیشه حاضری وجود دارد که وقتی سرمست از غرور شده ایم از دور به ما لبخند بزند. انسان است دیگر، چه توقعی دارید؟ کند ذهنی که گاه و بیگاه، آگاه میشود. چه موجوداتی هستیم ما...
شاید بهتر باشد میان این رفت و آمد سینوسی، در میان غروری که پیمانه پیمانه سر میکشیم و مست جهلش می شویم، آن شخصی که به غرورمان میخندد خودمان باشیم. شاید بهتر باشد این بار وقتی تلفن زنگ زد، جوابش را بدهیم. خدا چه دیدید، شاید صدای آن حضرت رحمت باشد که می فرماید: به حساب خودتان برسید، قبل از آنکه به حسابتان رسیدگی شود...

پنج | فیلمِ در نظر گرفته‌شده برای «yazdani(مجنونِ‌لیلا)»: فیلمِ کوتاه «۷۲ کیلوگرم» اثر «نامِ سازنده یافت نشد!»
https://www.aparat.com/v/asNxd?playlist=320082

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۳۵ دقیقه (تا ساعت ۲۱ و ۲۵ دقیقه | یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۴۵ دقیقه (۱۰ دقیقه دیرتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

«بسم الله الرحمن الرحیم»
دست هایی خسته منتظرانه به سویت دراز شده اند،نه برای یک تکه نان و چند جرعه آبی که همه پیشکش میکنند،بلکه برای دست گیری
دست دست نکن،دست های دراز شده به سویت را در دست بگیر و محکم بفشار،فضای بینتان را کم تر کن و سخت در آغوششان بگیر.
گره گشایی باش برای گره هایشان،آن گره های کوری که تنها با یک جرعه محبت باز می شوند،همان گره هایی که با دندان نمی توان باز کرد را...
این گره ها با قلب است که باز می شود،قلب هایمان قدرتمند تر از آن چیزی هست که فکرش را بکنی.
باید عشق را قسمت کرد،زندگی را قسمت کرد و گوشه ای نشست و دید رقص و جولان محبت را که آن وسط دلبری می کند.
باید دید که چه هنرمندانه ظلم و بد بختی را دور و خوش بختی ها را فرا می خواند.
به تماشا بنشین رنگ و لعاب نقاشی اش را،ببین که چگونه سردی خزان را می شوراند و بهاری گرم را به ارمغان می آورد.نور پر تلاطم عشق را سرازیر می کند و چشمه های مهربانی را روان می سازد.
خورشید قلبت را ببین که چگونه شکوفه ها را به قهقهه وا داشته و فضا سازی ای رویایی را به نمایش گذاشته.
همیشه همین جور بمان،در مسیر باد بمان تا بوی مهربانی ات این شهر خواب آلود را تسخیر کند.
این قلب مهربانت امید را زنده کرد،خدا را چه می داند،شاید امروز آرزویی نیلوفری فردایت را روشن تر کرد.
به قول معروف:«امکان ندارد کسی،چراغی برای دیگری روشن کند و خودش در تاریکی بماند.»

شش | فیلمِ در نظر گرفته‌شده برای «بیشه‌زاری غرق در شکوفه»: فیلمِ کوتاه «دوئل» اثر «محمدرضا خردمندان»:
https://www.aparat.com/v/ct2Cr?playlist=507713

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۲۱ دقیقه (تا ساعت ۲۲ و ۳۰ دقیقه | یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۱۱ دقیقه (۱۰ دقیقه زودتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:کودکان کار به یک دغدغه اجتماعی بزرگ برای جامعه ی ما تبدیل شده ، تبدیل شده ها ولی درواقع کسانی هستن که این معضل رو خودشون ایجاد کردن . قبلا اگه کودک کاری بود خب مظلوم بود بدبخت بود واقعا فقیر بودن الان نه ، درواقع اینا یه سری باند هستن بچه ها رو نمیدونم از کجا ها دور خودشون جمع میکنن دقیقا مث سریالی که چندسال پیش میداد اسمش یادم نی ،نقش اصلی اش مهران احمدی بود در نقش شکیب ، خودشون ۲۰ متر دورتر می ایستن بچهارو میندازن به جون مردم ، یا خودشون زورگیرن یا منتظرن تو به بچهه چیزی بگی یا کاری کنی بیان صاحب در ان و بچاپن . چندسالیم هست مد شده میخان براشون یه چیزی بخری یا میان خودشونو پرت میکنن سمتت اینا همش شگرد برای دزدیه به نظر من . اولا از اینا می ترسم دوما اصلا اعتماد ندارم سوما خیلی چشم سفید و وقیحن . ینی خب من میگم اگه واقعا نیاز داری مجبوری اینا خب مث ادم کمک بخاه حداقل خودتو به مظلومی بزن نه که با این لحن و همشونم زبون دراز ، اصلا ادم می مونه چی بگه . یه سری هاشون انقد بی ادبن دوس دارم انقد بزنمشون حالشون جا بیاد . یا مثلا میان مترو دستمال کاغذی می خان بفروشن میان دستمالو پرت میکنن سمت ادم خودشونو ناپدید میکنن که طرف مجبور شه بخره . متاسفانه انقد تو جامعه مشکلات ریز و درشت هست که باید درست بشه حتی شده با زور و اسلحه " من دیکتاتورما ? " ادم وقتی بهشون فک میکنه مغزش منفجر میشه همون بهتر که خودمو بزنم به ندونستن و نفهمیدن و نفهمم کاش اصلا و به درد بیکاری و بی پولی خودم برسم . هرجارو نگاه میکنی یه ایراد اساسی خیییییییییییلی بزرگ داره . اصلا هی متاسفانه ممکلتمون به قهقهرا رفته .
دیگه من همین از دستم بر می اومد بنویسم . ایشالا که مورد قبول دیگران واقع بشه . التماس دعا برای بیکاران دارم .

هفت | فیلم در نظر گرفته‌شده برای «Z@hrA,N»: فیلم کوتاه «Black Hole یا سوراخ سیاه محصول انگلستان:
https://www.aparat.com/v/QTlw6

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۲۸ دقیقه (تا ساعت ۲۱ و ۲۸ دقیقه | دوشنبه ۱ آبان ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۲۶ دقیقه (۲ دقیقه زودتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

بارها به واژه ی قدرت فکر کرده ام. به اینکه اگر قدرتمند شوم، اگر به صورت اتفاقی شبیه به اسپایدرمن از طریق گزش حشره ای به قدرتی خارق العاده دست پیدا کنم، آیا من همین آدم معمولی، کم آزار می‌مانم یا که آدم دیگری درونم متولد می‌شود. یک روی دیگری که سالها پنهان بوده و اینک با روی کار آمدن قدرت، خودی نشان داده، یا حتی خودم اگر صاحب قدرت نشنوم، به وسیله ای دست پیدا کنم که بتوانم با آن نسبت به دیگران متمایز شوم، آن وسیله می‌تواند چراغ جادو و غولی خوابیده در آن باشد یا ورقه ای سفید که دایره ای سیاه روی آن درج شده، دایره ای مرموز که در حالت عادی شاید یک سیاهی معمولی داشته باشد اما با کمی دقت و چند حرکت اتفاقی بفهمی بیشتر به حفره ای می‌ماند، حفره ای که شاید ممنوعه ها را در کمال سخاوت به تو تقدیم کند. زندگی به دور از کلیشه های فیلم ها، راه هایی، موقعیت هایی نظیر غول چراغ جادو یا حفره ی سیاه روی کاغذ به ما نشان داده، شاید از منظر دینی اگر بنگریم آن را امتحانی از جانب خداوند بدانیم. اینکه ما در شرایط ویژه و خاص که می‌تواند به خوشبختی، خوشی، رسیدن به آمال و آرزو ها منجر شود، شرایطی که با تبصره همراه است و تبصره آن ممنوعه بودن آن است. واکنش ما چیست؟ آیا ما در تمام لحظات خود، خدا و دیگران را در نظر می‌گیریم یا طمع، وسوسه ما را با خود همراه می‌کند و پله به پله از آنچه که هستیم فاصله میگیریم. آیا نفس ما ظرفیت پذیرش هر قدرتی را دارد یا که با قدرت به دست آمده و توجیه هایی که ردیف میکنیم، دست به طغیان می‌زنیم و به خودمان فکر می‌کنیم، حسرت ها رامی‌شماریم، آرزوها را ردیف میکنیم، آدم ها را یک به یک خط می‌زنیم تا بالاخره به رویاهایی که روزی شاید لابه لای دفتر خاطرات نوشته بودیم یا که عکس ها و پوسترهایشان را، روی دیوار اتاق زده بودیم، جامه ی عمل بپوشانیم. قدرت با خود دشمن، دوست، طمع، طغیان، وسوسه و.... به همراه دارد. قدرت شبیه شمشیر دو لبه می‌ماند، اگر با وجود قدرت افسار طمع را بکشیم، شاید در ادامه راه بتوانیم تعادل و توازن خودمان را حفظ کنیم، اگر نتوانیم دیر یا زود ما را با خود به مسلخ می‌برد.

هشت | فیلم در نظر گرفته‌شده برای «B Dehghani»: فیلمِ کوتاه «نحوه تمیز کردن پنجره با روزنامه» به کارگردانی «امیرحسن نوفلی» و «کیارش اردشیرپور»
https://www.aparat.com/v/pA8CU

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۱۰ دقیقه (تا ساعت ۱۸ و ۱۰ دقیقه | چهارشنبه ۳ آبان ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۱۲ دقیقه (۲ دقیقه دیرتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

بنام خدای کودکان غزه.
بنام خدای کشته های مظلوم.
برای آنکه آینده راشفاف وزیبا وروشن ببینیم
باید دنیا راپاک کرد
غبارها را، کثیفی ها را، لکه ها را...
باید پاک کرد ولی نه باهرچیزی
و نه هرچیزی را!
چرابعضی ها فکر میکنند میتوانندبالکه های ننگ، دنیا راپاک وروشن کرد؟!
چرا بهضی ها فکر میکنند باخون کودکان ومظلومین میتوانند دنیا را برای خودشان روشن کنند؟!
با خون کودکان غزه فقط لکه ننگ اسراییل بیشتر خودنمایی خواهد کرد

نه | فیلم در نظر گرفته‌شده برای «میرای»: فیلم کوتاه «دو راه حل برای یک مسئله» ساختۀ مرحوم «عباس کیارستمی»
https://www.aparat.com/v/CqgWd?playlist=269504

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۴۲ دقیقه (تا ساعت ۲۰ و ۵۲ دقیقه | چهارشنبه ۳ آبان ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۳۲ دقیقه (۱۰ دقیقه زودتر از وقتِ مقرّر).

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

راه دیگری هم دارد،
اعصابم خورد بود. مدام اتفاقی که افتاده بود رو مرور میکردم. بعد از تمام زحمتی که روی پاور کشیدم.
یکی کاملا تغییرش داد و اسم من؟ خب وقتی همش را خودش از نو ساخته و من کاری نکردم دلیلی نداره که اسمم به عنوان تهیه کننده باشه. این رو فائزه گفت و معلم تاییدش کرد، من تصمیم گرفتم برای همیشه روی این دو آدم یه ضربدر بکشم. و به این ترتیب خیلی از بچه های کلاسمون ضربدر خوردن.
فاطمه دوستِ صمیم چند روزه توی کلاس با من حرف نمیزنه. با اینکه ما هرروز دوساعت باهم چت میکنیم اما من تصمیم گرفتم هر چقدر هم که سخت باشد بعد کلاس من ایده های خودم را پیش خودم نگه دارم و باهم صحبت نکنیم. فکر میکنم، من آدم تنهایی هستم و شاید هم این رو دوست دارم. اما بهتره قبلش کمی فکر کنم (مغزم:در هر حال بازم اون دوست خوبی برام نبود)
اما راه حل اولی که به ذهن من گذشته میرسد، راهی برای فرار است. من از رودرو صحبت کردن و بیان احساسات واقعیم میترسیدم.
و همون سال توی اشتباه دوباره من تصمیم گرفتم. زود قضاوتت کنم حرف نزنم . تمامش رو درون خودم بریزم و همه چیز چقدر بدتر پیش رفت و آن احساساتی که گذشت، تصمیم های احمقانه زودگذرم.
هیچ ایده ای برای پایانش هس؟ شاید بعد از یه عالمه اورتینک بهتر باشه فقط با خودش صبت کنی؟ هوم..

ده | انیمیشن در نظر گرفته‌شده برای «نِوی‌صآد?»: انیمیشن کوتاه «el Empleo (اشتغال یا استخدام)» اثر «سانتياگو گراسو»:
https://www.aparat.com/v/h48y6

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۷۰ دقیقه (تا ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه | | شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۷۰ دقیقه (در مهلت مقرّر)

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

آدم ها عجیب شده اند. چرا؟ نمی‌دانم. هر چه پیش تر می‌روم و هرچه بیشتر فکر می‌کنم کمتر می‌فهمم. همه چیز درست شبیه یک خواب است. هر کسی در خدمت کس دیگریست و دیگری در خدمت دیگری. مگر ته دارد این تو در تو؟
وحشت؟ نه. قطعا حس کنونیم هر چیزی هست الا وحشت. مرگ، ناتوانی در درک اطراف، بی حسی ترسناک، آلودگی احتمالی، ویروس؟ ویروس! وای نکند من هم مبتلا شوم؟ دست هایم را روی دهانم می‌گذارم. به میز کنار دیوار شرکت محل کارم تکیه می‌دهم. شرکتی که حالا هیچ چیزش شبیه قبل نیست؛ نه همکارانم و نه هیچ کدام از ارباب رجوع شبیه ادم هایی که تا به حال دیده ام نیستند، اشیا هم. احساس می‌کنم میز تکان می‌خورد. نگاهی به پایین می‌اندازم و با دیدن دو چشم بی فروغ که بی پلک زدن به من خیره شده اند وحشت زده همان جا می‌نشینم. اطراف را نگاه می‌کنم. انگار روال همین است. خدای من این چه جهنمیست؟
میز هایی که نفس می‌کشند، آویز هایی که به جای میخ و چوب از پوست و استخوانند، پایه هایی که نه از آهنند و نه از چوب، آدمند، بالابر هایی که غذا می‌خورند و احتمالا در زمان های خلوت اجابت مزاج نیز می‌کنند. عجب بلواییست که جای آن که اشیا در اختیار انسان باشند انسان در اختیار انسان است.
دو تا از همکارانم را می‌بینم، نزدیکشان می‌روم و می‌پرسم اینجا چه خبر است. هیچ کدام نگاهم هم نمی‌کنند. بی توجه به من تنه ای زده رد می‌شوند.
وسط راهروی عریض می‌ایستم. فریاد می‌کشم:
_چرا هیچ کس به من جواب درست نمی‌ده! اینجا چه خبره؟
هیچ کس حتی نگاهم هم نمی‌کند. دوباره داد می‌زنم:
_آهای! کسی صدای منو می‌شنوه؟ کسی اینجا هست؟ زیر این صورت های خالی از احساس چیزی از انسانیتتون مونده؟ وای! اصلا آدمید شما؟ سرتونو از زیر برف در بیارید! با شمام!
با شمام. این آخرین دو کلمه ای بود که توانستم ادا کنم و بعد نقش زمین شدم.
چشم هایم را که باز کردم با دیدن اتاق کارم نفس راحتی کشیدم. انگار فقط کابوس دیده بودم. برگه ای روی میزم توجهم را جلب کرد. با دقت شروع به خواندن آن کردم:
"گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی!
جناب آقای موحدی
ضمن تبریک انتساب شما به عنوان پایه میز کنفرانس اتاق همایش ها پس از تلاش بسیار شما شرح وظایف به صورت زیر است."
کاغذ را کنار گذاشتم. سرم را با دست فشردم. وای من! امضای رییس این زیر چه می‌کند؟ این مسخره بازی ها چیست؟ نگاهی به تقویم می‌اندازم. نه تولدم حتی نزدیک هم نبود. خودکار را به سمت در پرتاب کردم. صدای آخ نگاهم را به آنجا کشاند. با دیدن دو نفر که به جای در ایستاده بودند دنیا روی سرم خراب شد.

یازده | انیمیشن در نظر گرفته‌شده برای «نگینِ‌اصل»: انیمیشن کوتاه «Piirongin Piiloissa (سوراخ سمبه های کمد)» اثر «سانی لاتینن»:
https://www.aparat.com/v/EB12K

مهلت در نظر گرفته شده برای نوشتنِ یادداشتِ این فیلم:

۷۳ دقیقه (تا ساعت ۲۳ و ۴۸ دقیقه | | سه‎شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲)

زمان ارسال پاسخ:

۱۹ دقیقه (۵۴ دقیقه زودتر از زمان مقرّر)

پاسخ (یادداشت) ارسالی:

فکر می کند بدون نیاز به هر آدمی
می تواند تنهایی زندگی کند
به هرچه نیاز داشته باشد خودش برای خودش مهیا می کند
یه زندگی تکراری با کارهای تکراری و نظم خاص خودش!
هر صبح سر ساعتی خاص بیدار می شود
مسواک می زند
صبحانه می خورد
کمی درون خود را واکاوی می کند
با سرگرمی های همیشگی روز خود را سپری می کند
دوباره شب شده، وقت خواب رسیده...
روزها همینطور تکرار می شوند
برای سال ها
تا اینکه یک روز یک درد و خلا درون خود حس می کند
چیزی اذیتش می کند
مانند خوره به جانش افتاده
عصبی و کلافه می شود
تند تند همه چیزهایی که تا به دیروز انجام میداده را چک می کند
ببیند اشکال کار از کجاست
چه چیزی را امروز انجام نداده که باعث پریشانی اش شده
همه چیز سر جایش است؟؟
همه چیز را بررسی می کند اما نمی فهمد علت این پریشان حالی و حال بدش را
صداهایی گنگ به گوشس می رسد
گوش هایش راا تیز می کند
نور می بیند
منشا صدا را پیدا کرده
یک سوراخ کوچک...
روی زمین می خوابد و با چشمش بیرون سوراخ را نگاه می کند
نور چشمش را می زند
دوباره و با دقت نگاه می کند...
چه می دید؟
روشنایی، آسمان ابی، خورشید، گل های رنگی که باد به رقص وادارشان کرده، موجوداتی شبیه به خودش که در حال رفت و امد هستند، یک بستنی فروشی که کودکان دورش جمع شده اند...
او زندگی را در ان سوراخ کوچک دید
تمام وجودش، البته نه، همه ی قسمت های خالی وجودش طعم نفس کشیدن در آن هوا را خواستند!
ارّه را برداشت
تند تند شروع به باز کردن سوراخ کرد!
حالا شروع جدیدی برای خودش میدید...
زندگی نو
هوای نو
آدم ها...


دو یادداشت پیشین:

۸۱ دقیقه ?

شکست فهمی!

حُسن ختام:
تصویر لحظه‌ای که نوشتن این یادداشت بداهه را تمام کردم: