نخستین درد

اول نمی خواستم چیزی بر روی صفحه سیاه رنگ و بی روح ویرگول تایپ کنم

اما با دیدن موضوع هفته

نظرم تغییر کرد

اطرافم پرست از ادما های گوناگون اما باز هم تنهایم

شنیده بودم که آدما در تنهایی خود باز هم کسی را دارند

اما....اما چرا کسی اینجا نیست؟

چرا در تنهایی خود تنها مانده ام؟

سردی روحم دیگران را از خودم میراند

چیزی برایم معنا ندارد

غذا چی داریم

چی بپوشم

کجا ها بروم

اوقات فراغتم چه کار کنم

تمامی این ها شده اند عکسی در میان صفحات زرد رنگ خاطراتم

در نظر سنجی ها شرکت نمی کنم

در بحث ها شرکت نمی کنم

چون... خسته شده ام

از همه چیز

از تکراری شدن صدا نفس هایم

از تکراری شدن روز های عمرم

شده ام یک متحرک مرده

غذا میخورم ، نفس میکشم ،حرکت میکنم اما مرده محسوب میشوم

احساسات مانند رودخانه ای پر خروش بر سر و رویم میریزند

اما تمامی شان را جمع میکنم و در درونم میگذارم

راست میگفتند که تنهایی بد دردیست

دیگران سعی میکنند درکم کنند اما بدتر با شمشیر خط می اندازند بر تنهایی هام

تازگی ها دلم میخواهد از ارتفای بسیار زیادی سقوط کنم

نه برای مرگ

بلکه برای ترشح آدرنالین در رگ های خشکیده تنم

شاید بتوان اینگونه غم تنهایی را تسکین داد