نوارِ ضبط شده از...

داشتم فکر میکردم چرا نود درصد نوشته‌هام تیره و غمگینن...

بعد یادم افتاد خیلی وقته از غم‌ها مینویسم تا آروم بشم...

خیلی وقته از خیلی چیزها فرار کردم و به قلم پناه آوردم...

نوشتن خیلی وقته پناهگاهِ فراموشیم بوده...

راهی برای ابراز کردن، ارتباط گرفتن با آدم‌های متفاوت...

فکر کردم چرا بیشترین ضمیرم منه؟

چرا انقدر از من می‌نویسم و در نهایت انقدر باهاش غریبه‌م؟!

جوابی پیدا نکردم... پریشون شدم‌...

فکر کردم که حسِ تنهایی تا چه حد میتونه کشنده باشه؟!

فهمیدم اونقدر که منِ برونگرا رو یه درونگرای ساکت و تودار کنه...

یه دنیای درونیِ غنی بسازه که گاهی فرار ازش تنها خواسته‌م باشه...

دنیایی که پایه‌هاش متزلزلِ چون خالقِ جهانش، هیچ باوری به ساخته‌های خودش نداره...

عدمِ باوری که زلزله‌های چند ریشتری به اندازه شکسته شدن بیصدای یک قلب، میاره و برج‌های اعتماد به نفس فرو میریزه!

رنجی که حرف زدن ازش سخته... ریشه‌هاش عمیقه و درد میده... تنها چیزی که داره درده..

فکر کردم که چرا موقع خوشحالی‌های انگشت شمارم دست به قلم نمیبرم؟؟

فهمیدم لحظات شادی رو به جای ثبت کردن، با قلبم حس میکنم... تا بتونم از اون حسِ کوتاه، نهایتِ لذت رو ببرم...

از درد نوشتم.. خیلی زیاد هم نوشتم اما حالم خوب نشد...

فهمیدم حالم خیلی وقته که خوب نیست...

اما خیلی وقتم هست که چاره‌ای جز ادامه دادن نداشتم...

پرسیدم چرا انقدر حس تنهایی میکنم؟!

صدای هق هقِ گریه توی گوشم پیچید...

گفتم چرا گریه میکنی؟

اما تنها جواب، اشک‌هایی بود که بیشتر شدت گرفت...

پرسیدم چت شده؟! چرا انقدر بیقراری؟؟

فریاد زد نمیدونم! نمیدونم....

پرسیدم این حس رو از کی داری؟

گفت خیلی وقته... یادم نیست..

پرسیدم فایده‌ی نوشتن اینا چیه؟

باز گفت نمیدونم من فقط عادت کردم به نوشتن... عادت کردم به زیاد فکر کردن.. زیاد تحلیل کردن... عادت کردم به درد کشیدن... به سکوت کردن.... اعتیاد دارم به خوندن، خوندن و خوندن‌....

و هر چقدر بنویسم و در نوشتن قهار بشم باز هم برای انتقال منظور واقعیم کافی نیست...

کافی؟!......

یک بار دیگه پرسیدم چرا انقدر از من می‌نویسم و در نهایت انقدر باهاش غریبه‌م؟!

گفت چون براش کافی نیستم.

مثل همه‌ی کسایی که هیچوقت براشون کافی نبودم.

من شدم مثل همه برای خودم.

مثل همه به خودم زخم میزنم، مثل همه با خودم رفتار میکنم...

پرسیدم مگه براش تلاش نکردی؟ مگه برای تغییر خودت درد نکشیدی؟!

گفت چرا! تغییر هم کردم.. اما باورم نکرد‌.. باورم نکردی... باورم نکردن... باورم نمیکنی..

و فهمیدم رنجم از کجا میاد... من با خودم سردم، غریبم و حس پوچی دارم....

همه‌ی کارهایی که کردم هر چیزی که نوشتم رو "هیچ" به حساب میارم...

فهمیدم دردم اینه... هیچوقت نتونستم برای خودم کافی باشم.

Do you know Jinx?!!
Do you know Jinx?!!