وقتی یه فرشته پیدا کردیم چیکار کنیم؟

تابستون سال ۱۴۰۱، به معنای حقیقی کلمه، شکسته بودم، خرد شده بودم.

کارم به عنوان یه مترجم اصلا خوب پیش نمیرفت، کنکورم خراب شده بود، به خاطر یه سری مسائل، میتونستم خیلی ساده بگم که هیچ دوستی نداشتم.

تمام دوستای قدیمی من به افتی دچار شدن که این روزها خیلی زیاد تر شده (اعتیاد)، منم چاره‌ای جز رها کردن اونها نداشتم.

دست های تنهایی رو هر شب موقع خواب، روی گلوی خودم حس می‌کردم، صداش رو می‌شنیدم، توی گوشم زمزمه می‌کرد: «تو تنهایی، تو تنهایی، تو تنهایی...»

راستش به نظر من شکست سخت نیست، تنها شکست خوردنه که سخته، یعنی وقتی که شکست میخوری، کسی رو نداشته باشی که بهت امید بده، که کنارت باشه.

من نداشتم، و هر روز حالم از دیروز بدتر می‌شد، امیدی نداشتم، می‌شد بگی کاملا افسرده بودم.

نماز، روزه، دعا، هیچ کدوم رو دیگه درست انجام نمی‌دادم.

تا زمانی که اون وارد کلاس شد.

یه دختر شاد و پرانرژی، خوش‌خنده و مهربون.

معلم زبان ما تغییر کرده بود، و این دختر بانمک جایگزین اون شده بود.

مهم‌ نبود اون روز چه بلایی سرم اومده باشه، کلاس زبان برام حکم خونه‌ای رو پیدا کرد که منو از طوفان غم دنیای واقعی نجات می‌داد، وقتی توی کلاس زبان بودم، دیگه شکسته نبودم.

مثل بقیه میخندیدم، شوخی میکردم، حرف میزدم، مثل یه نوجوون عادی.

یه روز رفتم که ازش در مورد ترجمه و بازار کارش سوال بپرسم، که چطوری پیشرفت کنم، اما‌ بغض رو نمیشه تا آخر عمر نگه داشت.

این شد که یهو خودم رو در حال درددل کردم دیدم؛ همه چیز رو بهش گفتم، حس و حالم، شکست های پیاپی ام، شمع رو به خاموشی ایمانم...

اون تظاهر نکرد که اهمیت میده، توصیه و نصیحت نکرد، بالای منبر نرفت، نه اون فقط گوش داد، و واقعا اهمیت داد.

وقتی تموم شد، فقط بهم دو کلمه رو‌ به اشکال مختلف و با تُن های صدایی مختلف گفت: « تو میتونی!»

بعد ها هم‌ تمام تلاشش رو کرد تا بهم کمک کنه، و منم برای اولین بار توی زندگیم شماره تلفن یه دختر رو ازش گرفتم:)

من شروع به تغییر کردم، چون من سوخت ادامه دادن داشتم، من امید داشتم، من امید گرفته بودم.

کتاب‌خون شدم، درس‌خون شدم، شروع به ورزش کردم، هر روز شش صبح از خواب بیدار می‌شدم، و هزار تا کار دیگه.

اون از آموزشگاه رفت، اما هنوز هم باهاش در ارتباط بودم، هرچند خیلی دیر به دیر همو‌ می‌دیدیم، اما هر دیدار زخم های زندگیم رو التیام می‌بخشید.

ظاهر نسبتا زیبایی داشت، اما برای من نسبتا زیبا نبود، بلکه زیبا ترین دختر دنیا بود.

صدای قهقه زدن هاش خیلی موزون نبود، اما برای من زیبا ترین ترانه دنیا بود.

بعدها در همین ویرگول دو تا فرشته دیگه پیدا کردم، خودم پیداشون کردم، و اونها بقیه چیز هایی که برای رسیدن به هدفم نیاز داشتم رو دادن.

اعتماد به نفس، مثبت اندیشی

بعد از اون بود که تلاش کردم برای اطرافیانم هم مثل اونها باشم، میدونم که هیچ وقت به اون خوبی نمیشم، اما‌ قراره تمام تلاشم رو بکنم!

قدر فرشته های زندگیتون رو بدونید، و اگر هم ندارید بگردید و پیدا کنید!

و وقتی که پیداشون کردید، همون‌طور ازشون حفاظت کنید که از زیبا ترین جواهر دنیا می‌کنید!