مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
چالش سی روزه؛ روز اوّل...
از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان موردعلاقهتان بروید.
زیر نور ضعیف لامپی که هر لحظه ممکن بود بسوزد، به انعکاس تصویرش در آینه نگاه کرد. موهایش کمی ژولیده و کثیف و یقه ی لباسش از شدت کثیفی سیاه شده بود. اما چه اهمیتی داشت؟! چه کسی حاضر می شود به او نگاهی از سر تحسین بیاندازد؟! حتی اگر هم به او نگاه کنند، مردی را می بینند که کاملاً از بهداشت و تمیزی خودش غافل مانده است. فقط همین. آن ها نمی توانستند زیر این نقاب چرکین، آن نقاشی را ببینند که تابلوهایش حتی خودِ هنرمندش را راضی نمی کرد، چه برسد به مردمان هنر دوست. به یاد دورانی افتاد که هنوز بهانه ای برای زندگی داشت، نقاشی هایش خریدار داشتند و یقه ی لباس هایش کاملاً تمیز و مرتب بود. برایش جای تعجب داشت که چقدر سریع نقطه ی اوجش به پایان رسیده است. هر چند که می دانست آینده ای اسفناک، مثل حالا، گریبانش را می گیرد و گرفت؛ آنقدر محکم که راه نفسش بند آمده بود. راه گریزی نداشت، یا امشب یا هیچ وقت دیگر.
باران می بارید. بارانی شدید اما با قطراتی ریز؛ گویا که مه ای خیس همه جا را در بر گرفته است. نور چراغ های خیابان زیر باران ضعیف به نظر می رسیدند ؛ باران مانند توری دور چراغ ها را گرفته بود. در خیابان قدم می زد. خیابان خلوت بود و به ندرت فردی با عجله برای فرار از دست باران را می دید. باران شیشه ی عینکش را کاملاً شسته بود. قرص ها را درون جیبش ریخته بود؛ 34 عدد قرص. هم اندازه ی سنش، مرد به ازای هر سال از عمرش قرصی را می خورد که او را برای همیشه در سن سی و چهار سالگی نگه دارد. دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد. نه به خاطر سرما، فرو برد چون می خواست مطمئن شود که قرص ها سرجایش هستند. فاصله کافه ای که قصد داشت قرص ها را در آنجا بخورد تا خانه ی محقرش زیاد نبود. اما گویی پاهایش را به زمین غل و زنجیر کرده بودند؛ با هر گامی که برمی داشت می توانست صدای جیرینگ جیرینگ زنجیر ها و سنگینی آن ها را حس کند. برای همین بود که راه بیست دقیقه ای را یک ساعته طی کرد.
داخل کافه خلوت بود. به جز دوتا گارسون و دو میز اشغال شده کس دیگری نبود. پشت یکی از میزهای اشغال شده، سه مرد نشسته بودند و هر از گاهی یکی جوکی تعریف می کرد و بقیه با صدای بلند می زدند زیر خنده. پشت میز دیگر زوج جوانی بودند که به جای نشستن رو به روی هم، کنار نشسته بودند و بدون اینکه حرف بزنند، نگاهشان بین دیوار و گارسون ها می چرخید. مرد در حالی که همچنان دستانش درون جیب هایش بود، پشت نزدیک ترین میز به در خروجی نشست و سفارش یک لیوان آب داد. یکی از گارسون ها با بی حالی سفارشش را برایش آورد و درحالیکه با انزجار به یقه ی سیاه شده ی مرد نگاه می کرد لیوان آب را تقریباً روی میز کوبید. مرد نه تنها سرحال نبود که به برخورد گارسون فکر کند حتی فرصت عصبانی شدن از رفتار او را هم نداشت. وقت تنگ بود. دوباره با خودش گفت: «یا الان یا هیچ وقت دیگه». لیوان آب را سر کشید. آب خنک بود و دندان پوسیده ی مرد را به درد آورد. اخم هایش تو هم رفت و با دستی که هنوز داخل جیبش بود قرص ها را لمس کرد.
از جایش برخاست. می خواست به دستشویی برود و کار را تمام کند اما گارسون دومی با گفتن اینکه دستشویی خراب است، او را منصرف کرد. مرد فکر اینجا را نکرده بود. فقط به این فکر کرده بود که قرص ها را پشت سر هم قورت می دهد و گوشه ی دستشویی کز می کند تا بالاخره جسدش را کسی پیدا کند. تمام نقشه اش این بود و حالا خرابیِ دستشویی مانع او شده بود. آنقدر به جمله ی «یا حالا یا هیچ وقت دیگه» فکر کرده بود که فراموش کرده بود طرح نقشه ی جایگزینی هم بریزد. از دستشویی بیرون آمد، جیب هایش را گشت تا بالاخره توانست چند تومانی برای پول آبی را که سفارش داده بود پیدا کند. حواسش بود که قرص ها سر جای خودشان باشند.
هوا از قبل سردتر شده بود. مرد که یک لایه لباس پوشیده بود، از فرط سرما به خود می لرزید. باد دانه های ریز باران را به صورتش می کوبید. انگشتانش از سرما بی حس شده بودند. به زحمت قدم برمی داشت و آب خنکی را که در کافه نوشیده بود، او را از درون هم به لرزه انداخته بود. جلوی در خانه اش که از آن به عنوان آتلیه هم استفاده می کرد، رسید. داخل جیب هایش را برای پیدا کردن کلید گشت. کلیدش پیدا نشد. تمام جیب هایش به جز جیبی که قرص ها را درونش ریخته بود، گشت. با ترس از اینکه مجبور است تمام شب را در خیابان سرد و نمناک بگذراند، دست یخ زده اش را درون جیبی فرو برد که قرص ها آن جا بودند. دستش آنقدر سرد و بی حس بود که در لحظه ی اول متوجه کلید نشد ولی بعد که سرِ تیز کلید انگشت یخی اش را زخمی کرد، متوجه آن شد. با خوشحالی از اینکه کلیدش را پیدا کرده است و دیگر محکوم به ماندن در خیابان های نمور نیست، کلیدش را از جیبش بیرون کشید و ناگهان سی و سه عدد قرص از جیب شلوار فرسوده اش بیرون ریخت. لحظه ای مات در جایش باقی ماند. حیران به قرص هایی که روی آسفالت خیس خیابان افتاده بودند و کم کم در آب باران جمع شده در گودال جلوی در خانه اش حل می شدند، نگاه کرد. آه از نهادش برآمد. تمام درآمد ناچیز این هفته اش را خرج خریدن قرص ها کرده بود. با آن که می دانست دیگر نقشه اش از دست رفته است، دستش را درون جیبش فرو برد و سی و چهارمین قرص را بین انگشت اشاره و شستش چرخاند. با این قرص باقی مانده، شب دیگری را می توانست راحت بخوابد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای یک تصمیم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
این یک داستان عاشقانه است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملاقات با منی دیگر