کمی نویسنده و علاقمند به نقد فیلم
چالش نویسندگی
#داستانک "سفرِ ابدی"
#تمرین
حتی ماهی های قرمزِ حوض خاله جان هم بی حوصله هستن. منم خیلی داغونم. تازه عصبانیم هستم. مامان دوباره اعصابش بهم ریخته و گریه می کنه. زنِ گُنده تا چشمش به خاله جان افتاد یک عالمه جیغ کشید. وقتی بوسیدمش بجای اینکه لبخند بزنه و بوسم کنه، گریه کرد. بابام رو بگو که یکهو رفته مسافرت، همینطوری بیخبر. انگار ناراحتی من و مامان براش فرق نمیکنه. خیلی احمقانه هست که خاله بیا اینو بهمون بگه. حتما بخاطر همین وقتی به مامان گفتم : پس چرا بابا من و تو رو با خودش نبرد مسافرت. داد زد و گفت: _"دیگه نمی خوام در باره بابات حرف بزنی."
فکر کنم بابا سر به هوا شده و بقول مامان نمیخواد اصلاح بشه. اصلا خوب شد اومدم اینجا. اینقدر بدم میاد بقیه بهم مهربونی کنن. مامان بابای آدم بهت بی اعتنا بشن بعد همسایه ها با اون اداهای مسخره شون از زیر، با دلسوزی بهت نگاه کنن. اگه مامان یکهو دیوونه نشده بود و جیغ نمی کشید همه نمی ریختن خونه مون. من میدونم مریضی مامان رو از پا ننداخته. عصبانی هست چون فکر میکنه بابا دیگه برنمی گرده و مارو بحال خودمون گذاشته. حتما اینو به بقیه هم گفته که برامون دلسوزی میکنن. اونا که نمیدونن مامان قرص اعصاب می خوره و توهم میزنه. اصلا به کسی چه مربوط! چرا نمیرن خونه هاشون، کار و زندگی ندارن مگه.
پسر یکی یکدونه مامان بابام، من هستم. بابا خودش گفت دیگه مرد شدم و باید حواسم به مامان باشه. خیلی بچگانه هست مامان، بخاطر یک سفر اینطوری شلوغش میکنه. یه دستمال بسته سرش و نشسته وسط هال گریه میکنه. زن هام ریختن تو آشپزخونه براش جوشانده درست میکنن و قاشق قاشق می ریزن تو حلقش. نه اینجوری نمیشه. نباید دست روی دست بذارم. اجازه نمیدم در نبودِ بابا هر کی از راه رسید سرش رو بکنه تو خونه زندگی مون. نشون میدم این خونه مرد داره. بقول بابا همین وقتها باید جَنمِ خودم رو نشون بدم...
_خاله، خاله، باید برم خونه مون
موضوع
از زبان یک کودک ۵ ساله، اولین تصاویر بعد از مرگ پدر و احساساتش از ابتدای مراسم ختم را توصیف کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمه ای که بشریت را از خطر انقراض نجات داد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته (چالش دهم: ?عشق?)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته (چالش سیزدهم: مدرسه، کلاس، معلّم، دانشآموز، کشور، حاکم، مردم، اختلاف و مدیریت اختلاف)