یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
چالش هفته ?عشق?
الا یا ایها الساقی أدرکاسا وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
تا جایی که یادم میاد این اولین بیت شعری از مرحوم خواجه حافظ شیرازی هست که شنیدم. دقیقا همین بیت معروف در دوران کودکی یه چندباری از زبان پدرم شنیدم.
ازدواج پدر و مادرم یک ازدواج کاملا سنتی و فامیلی بوده که ثمره ای این ازدواج پنج فرزند هست که خداروشکر از بودن کنار هم رضایت دارند.
شاید پدر هیچ وقت مثل مردان امروزی حرف های عاشقانه ی نثار مادرم نکرده، یا جشن سالگرد ازدواج و سالروز تولد، هیچکدام از این ها رو زندگی مشترکشان به خود ندیده، اما اون همیشه به ما ثابت کرده که به عمل کار برآید به سخندانی نیست. علاقه ی پدرم به همسر وفرزندانش از زحمت هایی که در تمام سالهای زندگی مشترک برای رفاه و آرامش خانواده اش کشیده مشهوده. همیشه به انتخاب خودش برای مادرم روسری، پیراهن، کفش، کیف، خریده، وقت هایی که خانوادگی به خرید رفتیم، با حوصله پابه پای ما اومده، نظر داده و هیچ وقت خستگی را بهانه نکرده و برای ما همیشه وقت داشته و از بودن کنارمان خوشحال بوده، یا حتی وقتی نُه ساله بودم که روزی به مادرم خبر داد، کم کم وسایلش را جمع کنه و آماده بشه، چون قرار بود رهسپار خانه ی خدا بشن و مادرم از این اتفاق بی نهایت خوشحال بود. یا که در کارهای خونه مثل ظرف شستن، جاروی حیاط، یا کارهای دیگر همیشه کمک حال مادرم بوده.
مادرم از زندگی در کنار پدرم رضایت داره و چند باری که راجب ازدواج با من وخواهرم حرف زده، میگه:دوست داره ما هم اگه روزی ازدواج کردیم، مثل اون در زندگی مشترک آرامش و خوشبختی را احساس کنیم و کمبودی نداشته باشیم. هر چند آدم از فردای خودش خبر نداره و نمیدونه خداوند چه چیزی را براش در نظر گرفته. حالا اینکه رابطه پدر ومادرم عشق هست یا دوست داشتن؟ نمیدونم...
اصلا دوست داشتن یا عشق یکیه یا که خیر؟
کدوم بهتره؟
به قول محسن چاوشی :
دوست داشتن یا عشق
دوست دارمت باعشق
عشق من به دوست داشتن قابل تصور نیست
بچه که بودم فکر میکردم، آدم ها در بیست سالگی عاشق میشن و با یک آدم بیست ساله ازدواج میکنند. اگر احیانا فیلمی رو میدیدم که در پایان عاشق به معشوق نمیرسه، اون شب خواب بر من حرام بود، از بس که اشک می ریختم و به شدت احساساتی بودم و ذهنم درگیر اون فیلم میشد.
اما واقعا عشق چیه؟ اگر عشق چیزیه که با رسیدن دو نفر به هم تموم شه، حس قابل ستایشی نیست و به درد نمیخوره. یعنی دو نفر در فراق هم از شدت عاشقی هلاک شدن اما تا به وصال میرسند اون تب فروکش کنه که بی فایده است. یعنی عشق تاریخ انقضا داره؟ این همه قصه وافسانه وشعر برای چیزیه که تموم میشه؟
یعنی واقعا اگه گشنگی بکشیم عاشقی یادمون میره؟
عشق، چه آدم هایی که بخاطر این سه حرف دست به خودکشی زدند. چه آدم هایی که بعد از شکست در احساسی که به زعم خودشون عشق بود، دست به جنایت اسیدپاشی زدند. چه آدم هایی که به سمت اعتیاد و مواد مخدر کشیده شدند. یعنی عشق یا ناکامی در عشق، شروع بدبختی و فلاکت آدم هاست. عشق آغاز خوشبختیه یا مقدمه ی تباهی و افسردگی؟
دوران نوجوانی در مدرسه حکم دفتر مشاوره رو داشتم . عشق های نوجوانی، هیجانات و احساسات کنترل نشده، حرف های درگوشی، کاغذهای نقاشی شده همه تصویر قلبی تیر خورده رو نشون میداد، که یه سر تیر اسم عاشق و سمت دیگه اش اسم معشوق با حروف انگلیسی معمولا نوشته شده بود. و چشمی که وسط صفحه از فراق یار، یا که بی وفایی محبوب، اشک می ریخت. شماره های رد وبدل شده، حرص خوردن ها و دعواها، گریه ها، برای احساساتی که معلوم نبود پایدار میموند یا که خیر؟ ماهم گوش شنوایی بودیم برای حرف های ناتمام بچه ها از احساسی که عشق میدونستند. دیوارهای کلاس، دیوارهای شهر، کوچه ها پر از اسامی و دست خط هایی که به انگلیسی یا فارسی اسم معشوق یا ابراز علاقه نوشته شده بود. تیتر یک جملات عاشقانه این بود :I Love you
برای من هم نوجوانی ایام زیبایی بود که ارتباط با جنس مخالف در آن جایی نداشت. و طبیعتا هیچوقت درگیر احساسی شبیه به عشق یا دوست داشتن نشدم، البته برای خودم دلایلی داشتم. اولین دلیل دوری من از این مسائل برمیگشت به خانواده و اعتمادی که به من داشتند، یعنی احساس علاقه ای که به پدر ومادرم داشتم و اطمینان اونا، اجازه نمیداد دست به کاری بزنم که به اعتمادشان خدشه وارد بشه یا نگرانی و اضطراب را به جونشون بندازم، یعنی هیچ چیزی به عقیده من ارزشش را نداشت، خاطر نازنینشان را مکدر کنم. دومین دلیل غرور بود، یعنی حس میکردم ارزشم بیشتر از این حرفاست که وقتم را برای همکلامی با پسران نوجوان یا جوان تلف کنم و سعی میکردم آسه برم، آسه بیام و به زندگی ودرس و خانواده ام بچسپم. جدا از این مسائل، داستان هایی که در رابطه با دوستی جنس مخالف از گوشه و کنار میشنیدم، و پایان غم انگیزشان نیز بی تاثیر نبود ، و دلیل دیگر درگیری های روحی و ناراحتی و خودخوری های بعضی ها را که مشاهده میکردم. به تمامی افکار و رفتارم مهر تایید میزد.
از آنجایی که همیشه میگفتند :نوجوانی دوران حساسیه و احتمال داره که دختران در دام فریب نوجوانان یا جوانان و عشق های خیابونی بیفتند. نمیدونم چرا فکر میکردم قراره در پانزده سالگی احساس جدیدی رو تجربه کنم، چیزی شبیه به عشق یا دوست داشتن جنس مخالف، اما از پانزده سالگی، یازده سالی میگذره و من هنوز اندر خم یک کوچه ام... احساسی که بشه اسمش رو عشق گذاشت یا حتی تمایل کوچک هم نسبت به آدمی درونم احساس نکردم، البته فاصله ای که همیشه سعی کردم حفظ کنم هم در این امر بی تاثیر نبوده و شاید واقعا، نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد ?
نمیدونم عشق یعنی تو به کسی علاقمند بشی که شبیه خودته؟ یا به آدمی تعلق خاطر پیدا میکنی که صد وهشتاد درجه با تو فرق داره.
آیا واقعا عشق رو همه ی آدم ها تجربه کردند؟ و فقط ظرف من و یه عده ای خالی مونده؟ یا که نه، اونا تعبیرشون از احساسی که دارند اشتباهه و عشق موهبت الهیه که قرار نیست به همه ی آدم ها هدیه داده بشه.
در هفده سالگی دوست داشتم این عشقی که همه از آن حرف میزنند را تجربه کنم، به این صورت که بعد از دچار شدن به چنین احساسی در راه رسیدن به معشوق ناکام بمانم وشکست بخورم. تا ببینم که آدم دستخوش چه حالاتی میشود و چه اتفاقاتی درونش رخ میده؟ بعدها نظرم عوض شد، از آنجایی که خودم را خوب میشناسم، میدونم اگر احساسی شبیه به عشق را تجربه کنم وشکست بخورم، بلند شدن واز نو شروع کردن برام عذاب الیمه.
آهنگ ها و ترانه هایی که زمانی گوش میکردم هم به این صورت بود که با خواننده همدردی میکردم تا اینکه بتونم همزاد پنداری کنم و خودمو جای اون بذارم.
راستش رو بخواید من عشق سه نفر را تا حالا باور کرده ام. « نادر ابراهیمی، نزار قبانی واحمدشاملو»، با توجه به کتاب ها وشعرهایی که سرودن ، انگار که به راستی این احساس ناب رو تجربه کرده اند. و این حس تا لحظه ی مرگشان همچنان پررنگ باقی مونده.
در فضای مجازی، صفحه ها، استوری ها را بالا وپایین میکنم، شمار عشاق از دستم در رفته، دروغ چرا، باورش کمی برام سخته، لااقل فکر میکنم اونا همدیگر رو دوست دارند اما عاشق هم نیستند.
نمیدونم عشق یعنی خودخواهی یا از خود گذشتن؟ اگر دو نفر عاشق هم باشند، پس خیانت، بی وفایی، شک، نباید در رابطه اشون جایی داشته باشه.
این چه عشقیه که خانم ها هفته ای یکبار را باید در آرایشگاه سپری کنند یا که همیشه با مدل مو و رنگ های جدید باشند تا همیشه در نگاه همسرشون زیبا تلقی بشن و همیشه خوش اندام، با حوصله و مهربان به نظر بیان. یا پسران و آقایانی که خرج های آنچنانی برای ماندن دختری در یک رابطه انجام میدهند. واقعا این ها همه عشق نامیده میشن؟ اگر عشق اینه که باید عطاش رو به لقاش بخشید.
چند وقت پیش داشتم، خبرها را در سایت ها دنبال میکردم که به خبر تلخ و عجیبی برخوردم. طبق خبر درج شده، در فضای مجازی، پیج هایی هستند که میخواهند به شما ثابت کنند آیا همسر شما به شما وفاداره و عاشقتون مونده یا که به دور از چشم شما زیر آبی میره؟ این پیج ها از کاربران میخواستند شماره ی همسرانشون رو بدن تا بتونند با شماره های مختلف آنها را امتحان کنند و نتیجه را به همسرانشان اعلام کنند. فکر کنید در این میان چه اتفاقات ناخوشایندی میتونه رخ بده ، اختلافات و تنش هایی که میتونه به جدایی منجر بشه.
دوست دارم انسان ها اگر با اعمالشان، رفتارشان، حرفهایشان، قلبی را مال خود میکنند، به همان یک قلب همان یک آدم بسنده کنند و تا ابد متعهد باشند. اگر احساس عشق مقدس هست خوب پس گرامیش بداریم نه اینکه لقلقه ی زبان باشه.
شاید شناخت من از عشق ناچیز باشه و حتما عشق چیزی ورای گفته های من هست. شاید من نسبت به احساسات آدم ها بدبین شده ام و اونا واقعا هر کدوم لیلی ومجنونی در جهان امروزی باشند.
با تمام این حرف ها، یک جمله به شدت در این سالها ته ذهنم جاخوش کرده، حس میکنم عشق همون چیزیه که در فیلم Love Story گفته شده : عشق اونیه که آخرش نگی متاسفم
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش سی روزه؛ روز دوم... (با تأخیر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخ در یک جمله
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای آدم های نامرد!