چالش هفته (چالش دهم: ?عشق?)

چند وقت پیش یکی از دوستان چند سوال پرسید:

اگر کسی رو دوست داشته باشید که اون دوستتون نداشته باشه چکارش می‌کنید؟

ازش فاصله می‌گیرید که بهش آسیب نزنید یا در صدد تغییر عقیده‌اش بر می‌آیید؟

درمان فیلوفوبی (ترس از دوست داشتن و عاشق شدن) چیه؟

به ایشان گفتم که پاسخ به این سوال‌‎ها به این سادگی نیست و زمان می‌‎طلبد. امّا در اینجا برای این‎که خیلی شرمنده‎‌ی این دوست عزیز نشوم. چیزهایی درباره‌ی «عشق»، به نقل از خودم و چند نفر دیگر، می‌‎نویسم. این چیزها شاید جواب این سوالات نباشند ولی امیدوارم که در رسیدن به جواب این سوالات کمک کنند.

مدت‌ها است که می‌خواهم یک یادداشت یا جُستار عریض و طویل درباره‌ی عشق بنویسم ولی هنوز فرصت و تمرکز کافی برای تکمیل آن و خلاصی‌اش از بند پیش‌نویس‌های ویرگول را پیدا نکرده‌ام. گفتم علی‌الحساب موضوع چالش این هفته را "عشق" بگذارم تا هم حرف دوستان درباره‌ی عشق را بخوانم و هم به این بهانه خودم بخشی از آن یادداشت عریض و طویل درباره‌ی عشق را در اینجا بیاورم.

اگر از بنده بخواهند که درباره‌ی عشق، فقط یک جمله بگویم، بدون تعلّل جمله‌ای که در کتاب "آن رایحه" اثر "صنع‌الله ابراهیم" خواندم را خواهم گفت: دروغ بزرگی است، حتی اگر راست باشد!

ولی این جمله به هیچ وجه کافی نیست. هر انسانی با توجه به شاکله‌‎ی فکری و فرهنگی‌‎اش و با توجه به هزاران عامل ریز و درشت دیگر، به تعریفی متفاوت از عشق می‎‌رسد. تمام این تعریف‌‎ها هم حداقل تا اندازه‎‌ای مردود و تا اندازه‎‌ای مورد قبول هستند.

  • آقای «علی طباخیان» (نویسنده) در یکی از رمان‌هایش، درباره‌‎ی عشق، این‌ چنین تُند و تیز می‌نویسد:
عشق؟ از عشق می‌پرسید؟ آیا جفت‌گیری حیوانات را ندیده‌اید؟ فصل جفت‌گیری که فرا می‌رسد، حیوانات به دنبال جفت می‌روند. هرکدام سبک خاص خود را دارند. حالا شما چه می‌کنید؟ نرهای شما تمام زندگیشان کار می‌کنند تا فصل جفت‌گیری که فرا رسید، یک مادّه را به خود جذب کنند. مادّه هم جذب کسی می‌شود که قوی باشد. می‌دانید نیاکان ما برای جذب جنس مادّه باید خیلی تلاش می‌کرده‌اند. باید به شکار می‌رفتند. موفق‌ترین نر که در واقع هم از نظر بدنی و هم از نظر قدرت می‌توانست سایر نرها را شکست دهد، همان کسی بود که می‌توانست بهترین زن‌ها را برای خودش انتخاب کند. شما چه می‌کنید؟ قدرت شما پول است. ثروتمندترین مرد، بهترین زن‌ها را انتخاب می‌کند. غیر از این است؟ کجای این می‌توان بویی از عشق استشمام کرد؟ خودتان را گول نزنید. به خصوص شما زن‌ها. همه‌تان به دنبال پول و رفاهید. برای این‌کار حاضرید پدر و مادر خودتان را هم بفروشید. اگر این‌طور نیست، پس چرا این همه عمل می‌کنید؟ چون می‌دانید که ثروتمندان به دنبال دختران خوش‌هیکل و زیبا هستند. پس خودتان را عمل می‌کنید تا بتوانید آن‌ها را به خودتان جذب کنید. عشق کجاست؟ عشقی وجود ندارد. همه‌اش دروغ است.
  • و باز هم آقای «علی طباخیان»، در همان رمان:
نمی‌دانم کدام بدتر است؛ این‌که کسی را دوست داشته باشی و نداند، یا این‌که کسی را که دوست داری از تو بدش بیاید. نمی‌دانم. سال‌های زیادی است که در تنهایی خود، به آن که دوستش دارم می‌اندیشم. چهره‌ی زیبایش هنوز هم جلوی چشمان من قرار دارد. نمی‌توانم فراموشش کنم. برای رسیدن به او چکار می‌توانم انجام دهم؟ چه از دستم بر می‌آید؟ هرچه در توان داشتم انجام دادم.
روزها و شب‌ها همه فکر و ذکر من شده بود که چگونه خودم را به او نزدیک کنم. اما من هیچ چیزی نداشتم. برای این‌که بتوانم او را تحت تأثیر خودم قرار دهم، هیچ چیزی در دست نداشتم. چه باید می‌کردم؟ هرچه در توانم بود انجام دادم ولی سرنوشت مانند همیشه به من پشت کرد.
امروز در خیابان‌ها قدم می‌زدم. پسر و دختری را دیدم که دست در دست هم، با خنده‌ای بر لب، سوار ماشینی گران‌قیمت شدند. کمی به آن‌ها نگاه کردم. می‌خواستم ببینم چه چیزی باعث شده تا آن دو در کنار هم این‌قدر شاد باشند؟ چه چیزی آن‌ها را به هم رسانده است؟ کمی حسادت کردم. دلم می‌خواست آن ماشین مال من بود تا بتوانم کسی را که دوستش دارم، تحت تأثیر خودم قرار دهم. امّا آیا به راستی دلیل شادی آن دختر، این ماشین بود؟
کمی به فکر فرو رفتم. اگر آن پسر چنین ماشینی نداشت، آیا می توانست با چنین دختری بیرون برود؟ نمی‌دانم ولی به نظرم رسید که ماشین نقش مهمی در این رابطه بازی می‌کند.
هنوز حرکت نکرده بودند. داخل ماشین با هم عشق‌بازی می‌کردند. من از دور می‌دیدم که دختر لبان پسر را می‌بوسد. حسادت من بیشتر شد. باید می‌فهمیدم که چه چیزی این دو را به هم نزدیک کرده است. خودم را جای پسر گذاشتم. حالا ماشین و لباس و ساعت گران قیمتی دارم. آری. همین است. به نکته‌ی مهمی رسیده بودم. چیزی از آن پسر کم ندارم. تفاوت ما در چه بود؟ در پول؟ آری همین بود. ناگهان چیزی در درونم به صدا در آمد. دوست نداشتم آن دو نفر خوشحال باشند.
  • و امّا عشق و انواع آن به نقل از کتاب «کتاب کودکی، نوباوگی، جوانی»، اثر «لئو تولستوی». به نظر این نابغه‎‌ی روسی، سه نوع عشق وجود دارد:
۱) عشق زیبا: ... عشق زیبا عبارت است از عشق به زیبایی عشق و تجلیات آن. برای کسانی که بدین‌گونه دوست می‌دارند، عشق فقط تا حدی دوست‌داشتنی است که احساس مطبوعی را، که آنان را از درک و تجلّی آن لذت می‌برند، برانگیزد. کسانی که به عشق زیبا می‌گرایند و بدین‌گونه دوست می‌دارند کمتر به اندیشه‌ی معامله‌ی متقابلند، چه که معامله‌ی متقابل اثری در زیبایی و دلپذیری احساس و ادراك آنان از عشق ندارد. آنان به کرات معشوق و مقصد عشق خویش را تغيير می‌دهند، چه که از عشق انتظاری جز تهییج مداوم ادراکِ دلپذیر خویش از عشق ندارند. برای آن‌که این احساس و ادراک دلپذیر را در نهاد خویش زنده بدارند، با بیانی ظریف عشق خود را هم با معشوق در میان می‌نهند و هم با کسانی که علاقه و توجهی بدان ندارند.
در میهن من افراد طبقه‌ی معين و معروفی که به عشق زیبا دل بسته‌اند، نه تنها با همه کس از عشق خودش صحبت می‌دارند، بلکه حتماً در آن‌باره به زبان فرانسه سخن می‌گویند. البته گفتن این مطلب عجيب و مضحك است، ولی اطمینان دارم در میان افراد این طبقه‌ی متشخص، به ویژه در میان زنانی که به این طبقه تعلّق دارند، کسانی بوده‌اند و هنوز هم هستند که هر گاه آنان را از سخن گفتن به زبان فرانسه بازدارند، از عشق و عاطفه‌ی آنان به شوهران و دوستان و کودکانشان اثری بر جای نخواهد ماند.
۲) عشق آمیخته به فداکاری و از خودگذشتگی: عبارت است از عشق به از خودگذشتگی در راه محبوب، بدون این‌که توجه شود آیا از این فداکاری‌ها وضع محبوب بهتر خواهد شد یا بدتر. "حاضرم هر رنج و زیانی را تحمّل کنم و به خویشتن روا دارم تا به همه ثابت شود که همه جهانیان و این زن یا آن مرد را دوست می‌دارم." دستورالعمل آن عشق چنين است. کسانی که بدین‌گونه عشق می‌ورزند هرگز معتقد به عمل متقابل نیستند (زیرا عقیده دارند فداکاری در راه کسی که منظور را درک نمی‌کند شایسته‌تر است)، و همیشه بیمارگونه‌اند، و این خود نیز اهمیت فداکاری قربانیان عشق را افزون می‌سازد. غالبأ در عشق پایدارند، زيرا از دست دادن اجر فداکاری‌ها و قربانی‌هایی که در راه محبوب کرده‌اند، برایشان دشوار و دردناك است. همیشه حاضرند بمیرند تا میزان فداکاری و وفاداری خویش را به فلان زن یا مرد ثابت کنند، ولی در ابراز نشانی‌ها و دلایل کوچك كوچك
و روزانه‌ی محبت، که هیچ فداکاری خاصی نیز لازم ندارد، مسامحه می‌ورزند. برای آنان یکسان و بی‌تفاوت است که آیا محبوب خوب خورده یا نه، و خوب خوابیده و نشاط دارد و سالم است یا نه. آنان، اگر هم در حيطه قدرتشان باشد، هیچ قدمی برای این‌که این آسایش‌ها را برای او فراهم کنند بر نمی‌دارند. ولی اگر فرصتی پیش آید، همیشه حاضرند به خاطر عشق به پیشواز مرگی بروند و خویشتن را به آب و آتش بزنند و بیمار شوند. گذشته از این، کسانی که به عشق فداکارانه گرایش دارند، همیشه به عشق خویش می‌بالند، خرده بینند، حسودند، اعتماد ندارند و با این‌که گفتن این حقیقت عجیب می‌نماید، آرزومندند که محبوب در خطر افتد تا نجاتش بخشند و دلداریش دهند، وحتی آرزوی معایبی برایش می‌کنند تا اصلاحش کنند...
۳) عشق سرشار از فعالیت: عبارت است از کوشش برای ارضای همه نیازمندی‌ها و خواست‌ها و هوس ها و حتی معایب موجود محبوب. کسانی که چنین دوست می‌دارند همیشه عشقشان عمری به درازا می‌کشد، زیرا هر چه بیشتر عشق ورزند بهتر محبوب را می‌شناسند، و دوست داشتن وی برایشان آسانتر می‌شود، چه که بهتر و آسانتر می‌توانند خواهش‌های او را بر آورند. آنان به ندرت از عشق خویش سخن می‌گویند؛ ولی اگر هم بگویند، به جای سخنان شیوایی که برای ارضای گوینده گفته می‌شود، سخنان ناهنجار آمیخته به شرمساری بر زبان می‌رانند، زیرا همیشه بیم دارند محبوب را آن‌گونه که برازنده‌ی اوست دوست نداشته‌اند. اینان حتی عیب‌های محبوب را دوست می‌دارند، زیرا همين عیبه است که به آنان مجال می‌دهد بار دیگر خواسته‌ی او را بر آورند. اینان به عشق متقابل چشم دوخته‌اند و حتی عامداً خویشتن را می‌فریبند و بدان معتقد می‌شوند و از وصول به آن خشنود و راضی می‌شوند. ولی در غیر این صورت نیز دوست می‌دارند و نه تنها خوشبختی محبوب را خواستارند، بلکه با همه مقدورات مادی و معنوی و بزرگی و کوچك خویش می‌کوشند این خوشبختی را برای او فراهم سازند.

و امّا چیزی که واضح است، این است که عشق در سنین مختلف، ظهور و بروزی متفاوت دارد. عشق‎‌های دوران کودکی، معمولاً رنگی از هوس، شهوت و تنانگی ندارند. هر چه هستند، پاک، زیبا و دوست‎‌‌داشتنی هستند. از عشق دختر بچّه‌‎ای به یک سنجاق‎‌‌‌سر قرمزش گرفته تا عشق پسر بچّه‎‌ای به دو تا جوجه‌‎ فُکُلی. در تصویر زیر، جغجغه و جیغول، معشوقه‎‌های بچه فیلسوف را می‎‌بینید که بر لبه‌ی پنجره پریده، تور پنجره‌‎ی خانه را کنار زده‌‎اند و دارند زیرچشمی به بچه فیلسوف که دارد از داخل اتاق، از آن‎‌ها عکس می‎‌گیرد، نگاه می‌‎کنند.

و عشق در دوران نوجوانی، مانند کبریتی می‌ماند که بخواهی در معرض باد روشن نگهش بداری. با هر وزشی، می‌رود و می‌آید. یک لحظه روشن است و لحظه‌ای بعد به پت‌پت می‌افتد و خاموش می‌شود. به همان سرعتی که روشن می‎‌شود، به همان سرعت و یا سریع‌تر نیز خاموش می‎‌شود. هر ساعت و هر لحظه‌‎ای، شکلی و فراز و فرودی دارد. مانند امواج پرتلاطم دریا، بالا و پایین می‌‎شود و چه بسا مانند یک سونامی وحشتناک، عاقبتش به ویرانی ختم می‌شود.

  • در کتاب «بن‌‎بست‌‎ها و شاهراه»، از آقای «محمد علی سپانلو» می‎‌پرسند «در نوجوانی، عاشق هم شدید؟» و ایشان این‌‎گونه جواب می‎‌دهند:
همان عشق‌های نوجوانی که با حجب و حیا آمیخته است. نامه‌هایی که به دست طرف بدهی و فرار کنی و دیگر هم دنبالش نروی امّا دو تا نام است که من در کتاب «خانم زمان» از آن ها یاد کرده‌ام: «به حسّ خیابان زینا و منظر» منظر دختر زیبایی بود در محلّه‌ی ماکه دو سالی هم از من بزرگتر بود و من او را از یازده سالگی دیده بودم و دختری که این سن و سال را داشته باشد در آن دوره ده، یازده سالگی که من داشتم خیلی بیشتر از یک پسر می‌داند و می‌فهمد و قیافه‌ی دلفریبی هم داشت موهای بور، چشمان سبز و قد بلند و دختر آزادواری هم بود. من سال‌ها بعد که به آن محلّه برگشتم به من گفتند تا حالا شش بار شوهر کرده است و جالب این است من رفته بودم آن‌جا و عروسی بود در گاراژی که آن را آذین کرده بودند و آغاسی هم که در روزهای آغاز شهرت بود برای خواندن آن‌جا آمده بود و به سنّت محلّه تعداد زیادی از زنان هم بر پشت بام‌های اطراف نشسته بودند و نگاه می‌کردند. اتفاقاً یکی از بچّه محل‌ّهای قدیم هم آمد در کنار من نشست و خودش را معرفی کرد که من ناصر کیانی هستم و راجع به گذشته صحبت می‌کردیم و من چشمم افتاد بر پشت بام بر زنی که بچه‌ای در بغل داشت، بعد از بیست سال من در میان آن همه آدم اتفاقی به او نگاه می‌کردم و ناصر به من گفت می‌دانی کیست؟ گفتم نه. گفت منظر است و اخیراً برای ششمین بار شوهر کرده. اما عشق‌های دوره‌ی نوجوانی در حدی بود که درون آدم می‌گذشت و خیالاتی که می‌کردم و از لبخندی خرسند می‌شدم و یا پیش خودم قهر می‌کردم یعنی اتّفاقی نمی‌افتاد. در این حد بود.
  • تولستوی هم در کتاب «کودکی، نوباوگی و جوانی‌»اش از سریع سپری شدن عشق دوران نوجوانی می‌نویسد:
امّا چرا قربانی کردن احساساتم برایم مطبوع بود؟ شاید سبب این بود که این کار زحمت زیادی نداشت، چون فقط يک‌بار درباره‌ی شایستگی موسیقی علمی با آن دوشیزه صحبتی سرسری داشته بودم و عشق من به او ، هرچه کوشیدم که دوامی نیز داشته باشد، هفته بعد سپری شد.

حرف هنوز بسیار است. ولی فعلاً تا همین جا کافی است. قرار نیست که هر چه داخل آن یادداشت پیش‌‎نویس نوشته‌ام را در اینجا بیاورم. شما هم ثابت کرده‌‎اید که اهل خواندن یادداشت‌‎های طولانی نیستید. حق هم دارید. حوصله‌‎ای برای هیچ کداممان باقی نمانده است. انگار آب این مملکت را به ویروس بی‎‌حوصلگی و تنبلی آلوده کرده‌اند... سرتان را بیشتر درد نمی‎‌آورم. پس... بگذریم. فقط چند سوال برای روغن‌‎کاری ذهن دوستان:

آیا رابطه‌ی دوست‌پسری و دوست‌دختری، می‌تواند جلوه‌ای از یک عشق پاک باشد یا بیشتر ریشه در هوا و هوس دارد؟

وقتی حضرت مولانا می‌فرماید "عشق‌هایی کز پی رنگی بود / عشق نبود، عاقبت ننگی بود" منظورش چیست؟

از کجا می‌توان فهمید که کسی، عاشق مال پدرمان، چشم، لب و دهان، ابرو، کمر باریک و تن خودمان است و یا عاشق کمالاتمان؟

نقش پول و ثروت در عشق و عاشقی چیست؟ آیا با پول می‌توان عشق کسی را خرید؟

آیا عشقِ صد درصد پاک و خالص یعنی بدون ذرّه‌ای شهوت و میل جنسی وجود دارد؟

چرا برخی از آدم‌ها بیشتر از این‌که عاشق آدم‌ها باشند، عاشق اشیاء می‌شوند؟

آیا عشق یک واکنش شیمیایی صرف است یا ریشه در ماورا و متافیزیک دارد؟

مرز بین یک عشق پاک و خالص و یک عشق رنگی و هوس‌آلود کجاست؟

آیا روابط افراطی و آزاد جنسی، آبروی عشق و عاشقی را نمی‌‎برند؟

عشق در چه سنّی واقعی‌تر، قوی‌تر و خالص‌تر است؟

چرا برخی تن‌‎پیمایی را با عشق و عاشقی اشتباه می‌‎گیرند؟

یادداشت‌های مرتبط:
https://vrgl.ir/y1oJl
https://vrgl.ir/pkpYG
https://vrgl.ir/dciUU
هفت یادداشتِ هفته‎‌ای که گذشت:

شنبه: چالش هفته (چالش نهم: ❌مغالطه❌ + دو پیشنهاد)

یکشنبه: مهربانترین بادهای عالم! ?

دوشنبه: هرگز باور نمی‌‎کردیم ما که تا دیروز از یک نانوایی نان می‌گرفتیم، با اسلحه در مزارع در تعقیب همدیگر بیفتیم!

سه‌‎شنبه: ۱۱ هایکو با نام ۳۳ کتاب!

چهارشنبه: آقای فیثاغورث همه چیز عدد نیست!

پنج‎شنبه: کتاب چهارم ابتدایی آقای جنّتی!

جمعه: نگذاریم کسی سرِ حال خوب را کلاه بگذارد!

یادی از قدیم‌‎ها:
به نقل از کتاب ۱۰۰ کاریکاتور ۱۰۰ لطیفه، بهروز شیخ‌علیزاده، خرداد ۱۳۶۲
به نقل از کتاب ۱۰۰ کاریکاتور ۱۰۰ لطیفه، بهروز شیخ‌علیزاده، خرداد ۱۳۶۲
برای دستیابی به لینک نوشته‌‎هایم و سایر داستان‌های مریوط به دست‌انداز، می‌توانید به انتشارات «دست‌‎انداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمی‌دونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایان‌نامه‌‌‌ی دست‌انداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
حُسن ختام: کمی لوس است، ولی خُب خیلی مربوط است!
https://www.aparat.com/v/Woei5/Evan_band_%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86_%D8%A8%D9%86%D8%AF_%D8%A7%DB%8C_%D8%B9%D8%B4%D9%82
توجه:

از این پس یادداشت‌هایم را لزوماً راس یک دقیقه‌ی بامداد منتشر نمی‌کنم. به دنبال ساعت بهتری می‌گردم.صبر کنید. ندا آمد که: گشته‌ایم، نبود. نگرد، نیست!