«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
چالش هفته (چالش دوازدهم: سوگ)
آدمی هر لحظه باید در سوگ بنشیند. این ثانیه در سوگ ثانیهی از دست رفتهی پیشین. در هر ثانیه، در سوگ سلولهای از دست رفتهی خویش و آنهایی که دوستشان داریم. در هر لحظه، در سوگ خودمان و کسانی که به ظاهر زندهاند ولی هر روز مقداری میمیرند. هر روز، در سوگ از دست رفتگانی که هنوز تهماندههای صدایشان در گوشمان است ولی دیگر هرگز دوباره صدایشان را نخواهیم شنید.
هیچ تصویری از انسان سوگوار وجود ندارد که در آن سرش را به سمت زمین خم نکرده باشد. این حالت شکستگی و خمشدگی سر به سمت پایین، گویی کمک میکند که راحتتر با شکست روحی ناشی از سوگ کنار بیاییم و اینکه سرمان به سمت زمین است بیآنکه خومان بدانیم و متوجه باشیم، گویی نظر به زمینی داریم که اکنون عزیز ما را به جای ما، در آغوش گرفته است. اینکه در سر مزار خود را بر خاک عزیزمان میاندازیم، میخواهیم نزدیکترین فاصله را با پیکر بدون روح عزیزمان داشته باشیم.
کیست که تاکنون سوگ را تجربه نکرده باشد. مادر و پدری در سوگ فرزند. فرزندی در سوگ پدر و مادر. خواهر یا برادری در سوگ خواهر و برادری دیگر. دوستی در سوگ دوستی دیگر. ملّتی در سوگ اسطوره یا رهبرشان.
و اولین فقدان و سوگ، ما را بیش از پیش به نامیرایی خودمان آگاه میکند. ما که تا پیش از آن در خواب غفلت بودهایم، ناگاه به این آگاهی میرسیم که ما نیز ماندنی نیستیم. و حتی شاید بخشی از سوگ ما در مرگ عزیزانمان، سوگ ناشی از همین آگاهی باشد، نه سوگ ناشی از مرگ عزیزمان.
شاید لازم باشد که باز هم تکرار کنم: ما و کسانی که دوستشان داریم، هر روز مقداری میمیرند. چه مقدار؟ به همان مقدار عمر تعیین شده برای ما و آنها که از دست میدهیم. مثلاً اگر قرار است حقیر بیست هزار روز عمر کنم. هر روز یک بیست هزارم (یک تقسیم بر بیست هزار) میمیرم. چقدر باید تلاش کنم که این مرگی که هر روز رقم میخورد، مرگ خوبی باشد. این مرگ زمانی خوب است که آن را به بطالت و سرگردانی نگذرانده باشم. دستی گرفته باشم. دلی را به دست آورده باشم یا دلی را نشکسته باشم. ظلمی نکرده باشم. خیانتی روا نداشته باشم. دروغی نگفته باشم. نیرنگ و ریایی به کار نبسته باشم... در پایان هر روز، چنانچه مرگ آن روزم بیهوده نبوده نباشد، در سوگ کمتری خواهم نشست و وای بر آن روزی که در آن بیهوده و ناموثر مُرده باشم. آن شب را در سوگ مرگ آن روزم، تا نیمههای شب سوگواری خواهم کرد. از طرفی باید هوای آن کسی را که دوستش دارم را نیز بیشتر داشته باشم. باید متوجه این باشم که او نیز هر روز مقداری میمیرد. پس برای اینکه کمتر در سوگ مردن هر روزهاش بنشینم باید بیشتر دوستش داشته باشم و درصدد خوشحالیاش برآیم.
واژه سوگ در لغتنامه دهخدا در معانی مصیبت، غم، ماتم و اندوه آمده است. واژههایی چون سوگوار (مصیبت زده، ماتم زده)، سوگی (سوگوار و اندوهگین) ، سوگیانه ( لباس ماتم و عزا)، سوگیدن (گریستن و ناله و زاریدن و ناله کردن ) از واژههای مربوط به این واژه است . (لغتنامه دهخدا ، ج نهم :ص ۳۸۴۷ -۳۸۴۶) اشتقاق این واژه به احتمال قوی از ریشه اوستایی Saok میباشد و بمعنی سوختن بکار رفته است. سوز SOZ در ایرانی باستان sauca ماده مضارع ریشه sauk بمعنی سوختن و ناراحت شدنست. (بررسی ریشه شناختی فعلهای زبان پهلوی، منصوری:ص۳۷۷ )
آری سوگ همان سوختن است. با مرگ هر عزیزی، سوختن را تجربه میکنیم. بیهوده نیست که بستگان شخص از دست رفته را "داغ دیده" میگویند. داغ است که میسوازند. برخی از داغها بیشتر میسوزانند. پدر و مادری که داغ فرزند هفت سالهای را میبینند بیشتر از فرزندانی که داغ پدر و مادر هفتاد سالهای را میبینند، میسوزند. با چشمان خویش این سوختن را دیدهام. اگر لاغر و نحیف شدن فرد داغدار، سوختن نیست، پس چیست؟
هر کس با توجه به نگاهی که به "مرگ" دارد، سوگ و سوختن در مرگ عزیزانش را تجربه میکند. یکی از زیباترین این نگاهها را میتوان در شعر مولانا یافت:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
تا الان، سوگنامههای زیادی را خواندهام. ولی هیچکدام را به اندازهی واژههای پراکندهای که "رولان بارت" از فردای مرگ مادرش نوشته است، سوزناک ندیدم. رولان بارت مادر ۸۴ سالهاش را در سال ۱۹۷۷ از دست میدهد ولی پایان شصت سال زندگی و رابطهی عاشقانه با این مادر دلسوز، داغ ناجوری را بر دلش میگذارد. از فردای آن روز بر روی کاغذ یادداشتهای کوچک روی میزش، برای کاستن از داغ این سوگ و سوختن، جملاتی را مینویسد. ولی تقدیر چنان میشود که "بارت" داغدیده نیز سه سال پس از مرگ مادرش، یعنی در سال ۱۹۸۰، بر اثر یک تصادف، جانش را از دست میدهد و برای همیشه از سوگ مادرش رهایی مییابد. این واژههای پراکنده که هرگز به قصد انتشار کتاب نوشته نشدهاند، ۲۹ سال پس مرگ "بارت" در سال ۲۰۰۹، در قالب یک کتاب، منتشر میشوند. "رولان بارت" به مصداق این بیت بابا طاهر عریان که: "به هر جا بنگرم کوه و در و دشت، نشان روی زیبای تو وینم." به هر بهانهای مادر مرحومش را به یاد میآورد.
بخشهایی از کتاب "خاطرات سوگواری" رولان بارت:
- همه درجهی عزادار بودنم را حدس میزنند، این را حس میکنم. ولی این غیر ممکن است که میزان محنتزدگی کسی را انداز بگیریم.
- بعد از ظهر غمگین. خریدِ (بیخودِ) یک کیک چای از شیرینی پزی. دخترک پشت پیشخوان، همانطور که به کار مشتری جلوتر از من رسیدگی میکرد گفت: «خدمت شما (Voila) [= اینجاست] » عبارتی که در روزهای مراقبت از مامان وقتی برایش چیزی میبردم به زبان میآوردم. یک بار، همین اواخر، نیمه هشیار، او تکرار کرد، به حال ضعف تکرار کرد: اینجام (من اینجام، عبارتی که در تمام طول زندگیمان برای هم به کار میبردیم). گفتن این کلمه توسط آن دختر در شیرینیفروشی، اشک به چشمانم آورد. برای مدتی در آپارتمان آرام به گریه ادامه دادم. سوگواری ام را این گونه درک میکنم.
- لنگ لنگان سوگواریام را تجربه میکنم. آن نقطهی دردناکی که مدام عود میکند: کلماتی که در واپسین نفسهایش به من گفت، معمای دردی مطلق و جهنمی که مرا در هم میشکند («رولان من، رولان من». «من اینجام». «تو آنجا راحت نیستی»).
- تنهایی= کسی را در خانه نداشته باشی که بتوانی به او بگویی: فلان ساعت به خانه باز خواهم گشت و یا کسی که صدایش بزنی (یا کسی که تنها به او بتوانی بگویی): من اینجام، من آمدم.
- اکنون، همه جا، در خیابان، در کافه، هر کس را در منظر موجودی میبینم که به ناگزیر باید بمیرد. این دقیقا معنای میرا بودن است. و همان قدر بدیهی، آنها را کسانی مییابم که گویی این را نمیدانند.
- [درهم ریختگی جایگاهها]. برای ماهها، من مادر او بودم. انگار دخترم را از دست داده بودم (اندوهی از این بزرگتر؟ هرگز چنین چیزی به ذهنم خطور نکرده بود).
- به چه چیزی نابههنگام میگویم: آن وضعیت افراطی که در آن، مامان، از ژرفای هشیاری تضعیف شدهاش، در حالی که رنج خود را نادیده میگیرد، به من (که برای باد زدنش روی عسلی کنارش نشستهام) میگوید: «تو آن جا، آن طور که نشستهای راحت نیستی» و بس.
- نگویید سوگواری. این عبارت بسیار روانکاوانه است. سوگوار نیستم. رنج میکشم.
- برف، یک کولاک واقعی بر فراز پاریس؛ غريب. به خود میگویم، و از آن رنج میبرم: او هرگز دوباره برای دیدن برف، اینجا نخواهد بود، یا برای این که من برای او توصیفش کنم.
- صبح امروز، برف بیشتر و پخش ترانه از رادیو. چه غمانگیز به صبحهایی فکر میکنم که بیمار بودم و به مدرسه نمیرفتم و خوشی با او بودن را داشتم.
- اکنون که دلیل زنده بودن به دلیل برآمده از نگرانی برای زندگی کسی - را از دست دادهام، دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارم.
- دیشب، فیلمی احمقانه و زشت دیدم. "یک، دو، دو"، فیلم در زمان رسوایی استاویسکی، که من آن را زندگی کرده ام، میگذشت. در کل چیزی را در من زنده نکرد. اما ناگهان، یکی از جزییات دکور مرا در هم شکست: که البته چیزی جز یک آباژور با سایهبانی پلیسهدار و کلیدی آویزان نبود. مامان همچنین چیزهایی میساخت. آن وقتها او روی پارچه طراحی میکرد. همهی آنها در برابر چشمانم جست و خیز میکردند.
- نمایشگاه "آخرین سالهای سزان" با AC. مامان: مانند سزان (آبرنگهای متاخر او). آبیِ سزان.
- آه! آیا واقعا باور داری که احتمال دیدار دوباره وجود دارد؟ اگر مطمئن بودم که دوباره مامان را میبینم، بیدرنگ میمردم.
- (فیلمی از هیچکاک دیدم: در بُرجِ جُدی) اینگرید برگمن (حوالی ۱۹۴۶): نه میدانم چرا و نه میدانم چگونه این را بیان کنم: بدن این بازیگر، مرا تکان میدهد، چیزی را در من لمس میکند که مرا به یاد مامان میاندازد؛ رنگ چهرهاش، دستان سادهی دوست داشتنیاش، حس تازگی، یک نوع زنانگی غیرخودشیفته وار.
- من در رنج کشیدن خودم زندگی میکنم و این خوشحالم میکند. هر چیزی که مرا از زیستن در زنجوریام بازدارد برایم تحملناپذیر است.
- به هیچ سفری نمیروم جز آنهایی که در طولشان وقت نداشته باشم بگویم: میخواهم برگردم.
- زمانی که در میان آلبومی از شومان عقب و جلو میروم، بلافاصله یا این میافتم که مامان قطعات میانپردهاش را دوست داشت (روی صفحهای که برایش پخش کرده بودم).
- "رولان بارت" در حین نوشتن این واژهها در سوگ مادرش به طرز عجیبی با کتاب "نامههای پروست" ارتباط برقرار کرده است. او مینویسد:
این همان چیزی است که ادبیات را به وجود میآورد: این که نمیتوانم همهی چیزهایی را که پروست در نامههای خود در مورد مریضی، شجاعت، مرگ مادرش، رنج کشیدنش و غیره نوشته است بدون درد بخوانم، بدون این که حقیقت خفهام کند.
و از پروست میگوید که بعد از مرگ مادرش در ۱۹۰۶
تنها در بیچارگیاش میتواند خوشحال باشد... (اما احساس گناه میکند که به خاطر وضعیت بد سلامتیاش، علت تشویش مادرش بوده است). برای همین در نامهای به "آندره بونیره" مینویسد: «اگر چنین فکری مدام مرا عذاب نمیداد، در حافظهام، در باقی ماندنم، در همدلی بینقصی که در آن زندگی کردیم، شیرینی ناشناختهای مییافتم.»
و صفحهی ۳۱ نامه به جورج دلائوریس، که مادرش تازه مرده بود (۱۹۰۷) را بازنویسی میکند:
«اکنون میتوانم یک چیز به تو بگویم: تو از لذتهای معینی بهرهمند خواهی شد که اکنون نمیفهمی. وقتی هنوز مادر داشتی بارها به روزهایی که دیگر او را نداشته باشی فکر میکردی. اکنون بارها به روزهای گذشتهای که او را داشتهای فکر خواهی کرد. زمانی که به این چیز مخوف، که آن روزها در گذشته قالب گرفته شدهاند، خو کردی، به آرامی احیای او را احساس میکنی، که بازگشته تا جایش را پیدا کند، تمام جایش را، در کنار تو. در حال حاضر، این هنوز امکان ندارد. به خودت مهلت بده ساکن باشی، صبر کن تا قدرت غیرقابل فهمی (...) که تو را شکسته اندکی ترمیمات کند. میگویم اندکی، برای این که از این پس تو همیشه چیزی شکسته در خودت خواهی داشت. به خودت این را هم بگو، این هم نوعی خوشی است که بدانی هرگز کمتر دوست نخواهی داشت، هرگز تسلّا نخواهی یافت، که مدام بیشتر و بیشتر به یاد خواهی آورد.»
چند تصویر از صفحات کتاب:
شما هم اگر یادداشتی با موضوع سوگ در نظر دارید با هشتگ "چالش هفته" بنویسید. یا حق.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته! (چالش هفدهم: آزمون صبر!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پادکست هایی که به دردم خوردن...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: (چالش ششم: ? زیبایی ?)