چه کسی شایسته‌تر است؟

پرده اول: قصابی

هنوز چند نفری مانده بود تا نوبتم بشود، با آنکه از بوی گوشت خام بیزار بودم اما این قصابی را خیلی دوست داشتم. حتی وقتی که شلوغ بود آنقدر عکس‌های قدیمی و نوستالژیک روی در و دیوارش بود که مشتری سرگرم تماشای آنها شود و متوجه گذر زمان نشود. یک نفر مانده بود تا نوبتم شود که دیدم پیرزنی عصازنان از جلوی من عبور کرد و خودش را به پیشخوان رساند. یک اسکناس ده‌هزارتومانی روی پیشخوان گذاشت و گفت: «پسرم اندازه این پول بهم گوشت بده» زن جوانی که جلوی من ایستاده بود وقتی چشمش به آن اسکناس افتاد نیشخندی زد و خواست چیزی بگوید که قصاب حرفش را برید و گفت: «چشم مادر، بشین نوبتت که شد صدات میکنم!» از طرز نگاه آن زن جوان انگار شک به دل پیرزن افتاده باشد با نگرانی پرسید: «پسرم آخه میشه با این پول گوشت خرید؟ نکنه کم باشه؟» قصاب که مرد جوان و تنومندی بود در حالیکه داشت گوشت گوساله‌ای را ساطوری میکرد گفت: «چرا نشه مادرجان؟ میشه خوبم میشه». نوبت من که شد قصاب جوان از من و باقی مشتری‌ها اجازه خواست تا کار آن پیرزن را زودتر از بقیه راه بیندازد. با موافقت همه، یک کیلو گوشت کشید و به پیرزن داد و او را راهی کرد. پیش از این از مرام و معرفت این قصاب، بسیار شنیده بودم اما هیچگاه به چشم خود ندیده بودم. پیرزن که رفت من هم خریدم را انجام دادم و در حالیکه هنگام خروج از مغازه داشتم تصاویر فردین را روی دیوار، تماشا میکردم پیش خود میگفتم فردین نمرده است، همینجاست در همین قصابی!

پرده دوم: میوه فروشی

بجز وقت‌هایی که میهمان سرزده‌ای به خانه‌مان می‌آمد هیچگاه مسئولیت خطیر خرید میوه با من نبود. چرا که مادرم معتقد بود گُل میوه‌ها را صبح‌ میبرند و به درد نخورش میماند برای عصر و از آنجایی که صبح‌ها من در خانه نبودم خود به خود مسئولیت خرید میوه از دوش من ساقط میشد. عصر روزی از روزها که قدوم مبارک میهمانانی به خانه‌مان باز شده بود مادر از من خواست تا هنگام برگشت از محل کار، سر راهم برای خرید میوه اقدام کنم. من هم درخواست مادر را اجابت کرده و به یکی از میوه‌فروشی‌های پر‌مشتری محل رفتم و پس از کنکاش بسیار و در کمال وسواس و ریزبینی، اعلی‌ترین میوه‌ها را جدا کردم تا از غضب مادرجان در امان بمانم. میوه‌ها را روی ترازو گذاشته و خواستم کارت بکشم که دیدم آقای میوه‌فروش کارت‌خوانها را پشت میزش طوری جاساز کرده که مشتری به آنها دسترسی نداشته باشد و خودش کارت بکشد. من هم که در این مواقع، شمّ کارآگاهی‌ام فعال میشود همیشه از دادن کارت به فروشنده امتناع کرده و شبهه استفاده از اسکیمر توسط فروشنده برایم محتمل میشود بنابراین بین کارتهای بانکی‌ام گشتم و کارتی را که دیگر استفاده نمیکردم و احتمال میدادم حداقل موجودی را داشته باشد به فروشنده دادم. فروشنده کارت را که کشید پس از مکثی کوتاه، با نگاهی به اطرافش و اطمینان از اینکه کسی حواسش به او نیست نزدیک من آمد و با آن لهجه شیرین آذری‌اش آرام در گوشم گفت: «عمو کارتت موجودی نداشت. میوه‌هارو ببر هرموقع داشتی پولشو بیار». لحنش حزن خاصی داشت. گویا در طول سالهای کاسبی‌اش بارها شاهد چنین صحنه‌هایی بوده و شاید هم قبلا خودش در چنین موقعیتی قرار گرفته بود. نمیدانم هرچه که بود او اضطراب و خجالت مشتریانش را از سویدای وجودش درک کرده بود و حالا به شیوه خودش با آنها همدردی میکرد. وقتی فهمیدم کارتم موجودی نداشته کمی دستپاچه شدم و گفتم: «ای داد بیداد! فکر نمیکردم موجودی نداشته باشه! الان با یه کارت دیگه حساب میکنم» با کارت دیگری میوه‌ها را حساب کردم. موقع خروج از مغازه از اینکه فروشنده انقدر به فکر آبروی مشتریانش است و نداشتنِ موجودی حساب را جار نمیزند تشکر کردم هرچند که برایم عجیب بود چطور انقدر به مشتریانش اعتماد میکند که خرید چهارصدهزارتومانی را به دست مشتری ناشناس میدهد و میگوید پولش را بعدا بیاور! اصلا شاید همین خصلت آبروداری او و همینکه برایش ارزش مشتری بر ارزش دارایی‌اش اولویت داشت او را از بعضی از هم‌صنف‌هایش متمایز میکرد و به کار و‌کاسبی‌اش رونق میبخشید. بعدها فهمیدم حتی کارتخوانها را هم از سر خیرخواهی در دسترس خودش میگذارد؛ از آنجاییکه تعداد زیادی از مشتریانش کودک و سالمند هستند و کار کردن با کارتخوان برایشان سخت است بنابراین ترجیح می‌دهد برای رفاه حال آنها خودش کارت بکشد.

پرده سوم: مترو

نیم ساعتی میشد که پای پیاده، زیر تیغ آفتاب راه رفته بودم تا خودم را به مترو برسانم. آن روز بخت با من یار بود و به محض ورودم به ایستگاه، قطار رسید. با باز شدن درب قطار، در بین شلوغی و ازدحام جمعیت بی‌آنکه قدمی بردارم به همت جماعت حاضر، به درون واگن پرتاب شدم! از پله‌ها که پایین رفتم سرم را چرخاندم و شتابان به سمت تنها صندلی خالی باقی‌مانده رفته و آن را از آنِ خود کردم. هنوز یک دقیقه‌ از نشستنم نگذشته بود، درگیر باز کردن گره‌های بیشمار هندزفری‌‌ام بودم که پسربچه‌ای حدودا ده ساله با صورتی استخوانی و ظاهری لاغر و تکیده با پاکت‌های فالی که در دست داشت به سمتم آمد و گفت: «آبجی فال نمیخری؟» من که از شدت گرما و ازدحام جمعیت کلافه شده بودم نگاه سردی به او انداختم و گفتم «چی میشد بجای فال، آب میفروختی؟ دارم از تشنگی میمیرم» پسرک بی‌آنکه چیزی بگوید از کنارم گذشت. من هم که به قدر کفایت، گره‌های هندزفری‌ام را باز کرده بودم بیخیال باز کردن باقی گره‌ها شده و آن را در گوشم گذاشتم. سرم را به عقب تکیه دادم چشمانم را بستم و موسیقی را با حداکثر صدا پلی کردم تا بلکه صدای آزاردهنده فروشنده‌ها کمتر به گوشم برسد. چند دقیقه ای گذشت، گرم گوش دادن به موسیقی بودم که گرمای دستی را روی شانه‌ام احساس کردم چشمانم را که باز کردم دیدم همان پسرک فال فروش در کنارم ایستاده درحالیکه در یک دستش پاکت فال‌هایش است و در دست دیگرش یک بطری آب! جا خوردم، چشمانم از تعجب گرد شده بود. نگاهش کردم و با چهره‌ای متبسم و متعجب گفتم «وااااای عزیزم بخدا راضی به زحمتت نبودم شرمندم کردی دست گلت درد نکنه» بعد در حالیکه داشتم داخل کیفم به دنبال پول میگشتم ادامه دادم « دمت گرم خیییییلی مردی، همیشه همینجوری بمون» پسر کوچولو با حالتی توامان با غرور و خوشحالی و در حالیکه لبخند شیرینی بر لب داشت دستش را به علامت خداحافظی بالا برد. پرسیدم: «عه! کجا میری؟ بذار لااقل پولشو حساب کنم» در حالیکه میرفت بی‌آنکه سرش را برگرداند با صدای بلند گفت: «فروشی نیست آبجی، یه آب معدنی ناقابل مهمون من» و بعد بدون توجه به اینکه صدایش میکنم با سرعت خودش را لابلای آن شلوغی‌ها جا کرد و در بین انبوه جمعیت گم شد. در حالیکه از محبت و معرفت آن مرد کوچک، شگفت‌زده شده بودم و بخاطر نخریدن فال از او و جبران نکردن محبتش خودم را سرزنش میکردم درب بطری را باز کرده و یک جرعه آب نوشیدم. با کاری که او کرده بود تمام خستگی روز از تنم رفت. به راستی سخاوتی که از دل فقر بیرون آمده باشد به یاد ماندنی و ستودنی است.


پرده‌ چهارم: کارخانه

همه ما اشتباهات زیادی در زندگی میکنیم که بعضی از آنها کوچک و قابل جبران هستند و بعضی‌شان بزرگ و غیرقابل جبران و شاید تا آخر عمرمان سایه آن اشتباه روی زندگی‌مان باقی بماند. اشتباهات غیرقابل جبران میتواند از اعتماد بیجا به فردی که درست نمیشناسیمش آغاز شده باشد یا سقوط در دام اعتیاد، تصادف غیر عمد، قبول کردن مهریه سنگین، کشیدن چک بی‌محل، نزاع و درگیری خیابانی و حتی اقدام به قتل باشد. بسیاری از این اشتباهات را در شرایط بحرانی زندگی و یا در اوج عصبانیت انجام داده‌ایم و بعدها که حالمان بهتر شده از کاری که کرده‌ایم پشیمان شده‌ایم اما متاسفانه این پشیمانی از سوی جامعه پذیرفته نخواهد شد. به همین خاطر است که در اکثر آگهی‌های استخدامیِ شرکتها شرط «دارا بودن گواهی عدم سوء پیشینه» به چشم میخورد تا به این طریق کارفرماها بتوانند افراد ناامن و افرادی را که در زندگی‌شان اشتباهات مهلک انجام داده‌اند را فیلتر کنند. غم‌انگیز است که بخاطر یک اشتباه که شاید شرایط زندگی‌ات تو را به آن سمت سوق داده باشد نتوانی یک عمر مثل باقی مردم کار و زندگی مناسب داشته باشی و عملاً تو را از گردونه زندگی بیرون بیندازند. اما در این میان، کارفرمایی هست که با سیاستی مخالف سیاست سایر کارفرماها خریدار جوانانی است که به دنبال جبران کردن اشتباهاتشان هستند و به آنها فرصتی برای شروع یک زندگی شرافتمندانه میدهد. او برخلاف ضوابط استخدامی همه شرکتها مهمترین شرط استخدام را «دارا بودن گواهی سوء پیشینه» قرار داده و بیش از هزارنفر از مجرمانی که حکم خود را گذرانده‌اند و معتادانی که شجاعانه اعتیاد خود را کنار گذاشته‌اند را در کارخانه‌های خود استخدام کرده و هزاران نفر هم در نوبت استخدام هستند. او هم میتوانست مثل بعضی‌ها بگوید ایران جای زندگی نیست و بار سفر ببندد و فرنگ‌نشین شود و مثل آنها که فقط به آسایش و رفاه خودشان فکر میکنند برود پی منافع خودش. میتوانست مثل باقی کارفرمایان، روی جوانان بزهکار خط بکشد و بدون هیچ دغدغه و نگرانی با نیروهایی سالم و بدون پیشینه، چرخ کارخانه‌اش را بچرخاند اما او سخت‌ترین مسیر ممکن را انتخاب کرد. او با تمام قوا ایستاد و نیروی مرده و فراموش شده کشور را احیا کرد و به کار گرفت. او روح آسیب‌دیده انسانهای بسیاری را خرید و آنها را به زندگی بازگرداند. دکتر علیرضا نبی که روزی خودش کودک کار بوده امروز کارآفرینی است که نامش تا ابد در قلب صنعت ایران جاوید خواهد ماند.


پرده پنجم: ایران

چند ده کیلومتر بین محل کارم تا خانه راه بود. عصر روزی از روزها در بحبوحه‌ شلوغی‌ها و حوادث سیاسی سال گذشته (سال۱۴۰۱) داشتم با تاکسی از محل کار به خانه میرفتم که در میانه راه با یک ترافیک شدید و غیرمعمول مواجه شدم. طرز توقف ماشینها هم در زوایای مختلف و بسیار عجیب و غریب بود. راننده تاکسی پیاده شد و بعد از پرس‌و‌جو از راننده‌های دیگر فهمید که دو سه کیلومتر جلوتر تعدادی اوباش قمه به دست راه را بند آورده‌اند. این را که شنیدم تمام بدنم به لرزه افتاد. قلبم بشدت میتپید طوری که میخواست از سینه بیرون بزند. هیچوقت تا آن لحظه انقدر خطر را نزدیک به خود ندیده بودم. آنطور که میگفت بعضی‌ها هم ماشینشان را وسط خیابان رها کرده و متواری شده بودند و همین هم به افزایش ترافیک دامن زده بود. یکی از سرنشینان با پلیس تماس گرفت من هم مضطرب و هیجان‌زده به راننده گفتم «آقا من میترسم تو رو خدا یه کاری کنید». از آنجا که جز من تمام سرنشینان تاکسی، مرد بودند راننده رو به من کرد و گفت «کمی جلوتر که بریم یه مسیر فرعی هست که خاکی و خلوته اگه مشکلی نداری از اونجا میریم». همانطور که داشتم به همه الواتان و اوباشان عالم لعنت میفرستادم از آنجا که چاره‌ای نداشتم پذیرفتم. از امید به زندگی‌ام در آن لحظه‌ی بخصوص همینقدر بگویم که پیامی به برادرم فرستادم و شرایط را توضیح داده و مسیری که میرفتیم برایش ارسال کردم تا چنانچه در راه مشکلی برایم پیش آمد لااقل بتواند جنازه‌ام را پیدا کند. با آنکه آن مسیر فرعی جلوی چشممان بود اما مدتی طول کشید تا بتوانیم به آن برسیم. مسیری که میرفتیم برایم کاملاً غریبه بود. علاوه بر آن بسیار خلوت و ترسناک بود. بجز اوایل مسیر که تعداد نسبتا زیادی از ماشین ها هم به آن مسیر پیچیده بودند در ادامه راه بندرت تردد میدیدم. با آنکه راننده چهره و ظاهر مقبول و موجهی داشت اما نمیتوانستم به او و باقی سرنشینان خوش‌بین باشم و از فرط نگرانی، ریز حرکات راننده و سرنشینان را زیر نظر داشتم. مدام زیر لب ذکر میگفتم و آنچنان ترسیده بودم که در تمام طول مسیر، دستم را روی دستگیره در گذاشته و آماده بودم که در صورت وقوع کوچکترین حرکت نامتعارفی، خودم را از ماشین بیرون بیندارم. بالاخره بعد از طی مسافتی که قریب به دو ساعت به طول انجامید و پس از گذراندن لحظات نکبت‌بار و رقت‌انگیری که به اندازه یک عمر طول کشید از آن جهنم خلاص شده و بسلامت به مقصد رسیدم. من و باقی سرنشینان هم از راننده بخاطر بلد بودن آن مسیر و خریدن جانمان تشکر کردیم. آن روز برای اولین‌بار با تمام وجودم قدر امنیت را دانستم. قدر امنیتی که هر روز داشتم و آن را نمیدیدم. از فردای آن روز هرجا حافظان امنیت را میدیدم با خیالی آسوده عبور میکردم و یقین داشتم کسی اینجا جرأت ندارد خیابان را بند بیاورد.

آن روز با تمام وجودم فهمیدم اگر امنیت نباشد حتی طی کردن یک مسیر روزمره هم ممکن است با خطر تجاوز یا مرگ همراه باشد. امنیتی که اگر نباشد مطلقاً هیچ‌چیزی معنا و مفهوم نخواهد داشت. امنیتی که به واسطه تلاش‌های شبانه‌روزی حافظان امنیت به ثمر می‌رسد. حافظان امنیتی که تعدادی از آنها را دورادور میشناسم و میدانم بسیاری از آنها با حداقل حقوق دریافتی، با فشار کاری زیاد و ایستادن‌های طولانی مدت، با شیفت‌های کاری مدید و متوالی، با آماده‌باش‌های ناگهانی، با محدودیت‌هایی که در پوشش، ارتباطات و خروج از کشور دارند، با مأموریت‌های چندماهه و عدم امکان تماس با خانواده، با تحمل مخاطرات در مواجهه و مبارزه با اشرار و سارقین و منافقینِ مجهز به انواع سلاح گرم و سرد، نجیبانه به مردم خدمت میکنند. آنان مدافعین امنیت، مدافعین جان و ناموس ملت، مدافعین غیرتمند مرزهای کشور هستند. آنان که در کوران حوادث و اغتشاشات، غیرتمندانه و شجاعانه ایستادند. سپر بلای هموطنانشان شدند، خودشان را به دل خطر انداختند، ناامنی را به جان خریدند تا امنیت را برایمان به ارمغان بیاورند. آنان که همیشه نقشه‌های شوم دشمنان را نقش بر آب میکنند. آنان که اگر برای شغلشان اهداف والا نداشتند امکان نداشت که به بهای مادیات حاضر شوند جانشان را معامله کنند. آنان که عاشقند؛ عاشق وطن و سعادتمندانه جانشان را در راه متعالی‌ترین اهداف و ارزش‌ها که همانا دفاع از شرف و ناموس و خاک کشور است فدا می کنند. آنانکه در تمام عمرشان سربازند و مقتدرانه، چتر امنیت را بر فراز آسمان ایران می‌گسترانند تا ما با خاطری آسوده زندگی کنیم.



چه کسی شایسته‌تر است؟ آنان که برای رفاه حال همنوعانشان از مالشان میگذرند یا آنان که برای حفظ امنیت و آسایش هموطنانشان از جانشان میگذرند؟ من معتقدم هر دو گروه، استحقاق این را دارند که در رتبه شایسته‌ترین‌ها قرار بگیرند چرا که برای شایسته بودن نیاز نیست خارق‌العاده باشیم و یا عمل شاقی انجام دهیم. همینکه شرافتمندانه زندگی کنیم و در جایگاه خود به دور از خودبینی و خودخواهی به همنوعانمان خیر برسانیم و همینکه به فکر اطرافیان باشیم و بجای منافع شخصی، منافع جمعی را در نظر بگیریم فارغ از اینکه در چه جایگاه شغلی و موقعیت مالی و اجتماعی قرار داشته باشیم در زمره شایسته‌ترین‌ها قرار خواهیم گرفت. شما چه فکر میکنید؟ به راستی چه کسی شایسته‌ترین است؟