دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
چگونه تنها باشیم که احساس تنهایی نکنیم؟!
چرا نوشتم؟
در حدود دو هفتهی پیش، ویدئویی تماشا کردم در باب تنهایی؛ حرفهایی که شنیدم به حدی ذهنمو درگیر کرد که به سرعت تصمیم گرفتم مطلبی در این مورد بنویسم؛ اما با یک محاسبهی سر انگشتی، متوجه شدم مطالعهی این نوشته، با در نظر گرفتن مطالبی که جمع آوری کردم، احتمالا نزدیک به نیم ساعت زمان میبره؛ نیم ساعت، برای شخصی با مهارت بالا در تندخوانی!
بله، منصرف شدم. خیال میکردم نوشتن راجب چنین موضوعی، مثل نوشتن از خاطرات روزمره و رنج و درد و شکست عاطفی نیست که دستِ کم، منجر به تامین احساس رضایت و آرامش نویسنده بشه؛ حتی اگر مطمئن باشیم که بجز نویسنده، کسی وقتشو صرف مطالعهی نوشته نکرده. برای لحظهای احساس کردم خیلی باید وحشتناک باشه که در مورد تنهایی صحبت کنم و شاهد تنهاییِ نوشتهام باشم. احساس کردم که این نوشته، نیاز داره تا خونده بشه، نقد بشه، تحسین بشه و یک نفر، کسی بجز منِ نویسنده، به این مطلب ارزش بده تا بالاخره، تبدیل به یک محتوای واقعی بشه!
به همین خاطر، موقتا منصرف شدم تا بعد از یادگیری دقیق مدیریت زمان و دسته بندی مطالب، چیزهایی بنویسم که خونده بشه...
تا اینکه امروز، بعد از مطالعهی نوشتهی آقای دست انداز، شروع کردم.
پ. ن: مطمئن نیستم این نوشته چقدر از وقتِ شما رو خواهد گرفت؛ پنج دقیقه، ده دقیقه یا نیم ساعت؟ بنابراین به اندازهای که احساس تنهایی میکنید، مطالعه کنید؛ پنج دقیقه، ده دقیقه یا نیم ساعت! با این حساب، جای خوشحالیه اگر آمار مطالعهی پست، منحصر به منِ نویسنده باشه:)
تعابیری بی نهایت، در وصف تنهایی:
یک فریب پاک؛ خودت را به آغوش بکش:
در قسمتی از نوشتهی جناب دست انداز خواندم:
"شاید به نظر شما کاملاً مضحک باشد ولی چند وقتی است برای اینکه از دمای منفی صفر درجه و زمهریر استخوانسوزِ تنهایی درونم کم کنم، با یکی از دستانم، دست دیگرم را میگیرم. اینجوری خودم را برای چند دقیقه گول میزنم. با این کار تنهایی زبانبستهام گمان میکند آن کسی که از درونش رفته، دوباره برگشته است! چند شب است که برای اینکه زودتر بتوانم بخوابم، به یک پهلو که درد زانوی کمتری را احساس کنم دراز میکشم و با یکی از دستانم، دست دیگرم را میگیرم. همین که گرمای دست دیگرم را که احساس میکنم، کمکم آرامش و اطمینان قلبی عجیبی پیدا میکنم و با خیال راحت پلکهایم را به روی این دنیای ترسناک میبندم. ای کاش زودتر این ترفند را برای گول زدن تنهاییام، خودم، قلبم و چشمانم کشف کرده بودم."
این جملات، ناخواسته مرا به خودم یادآوری کردند. به نظر میرسید تنها من نیستم که از چنین ترفندی برای آرام کردن خودم استفاده میکنم؛ گرچه وضعیت، برای من کمی پیچیده شده است. گاهی دستانم را میگیرم، گاهی در مقابل آینه با خودم صحبت میکنم (بدون تعارف، به مهارت سخنوریام کمک زیادی کرده است) و از آنجا که نمیتوانم احساسِ به آغوش گرفتن و به آغوش گرفته شدن را از یکدیگر تمیز دهم، ترجیح میدهم ملحفهای دورِ بدنم بپیچم و یا با تار و پودِ آستین لباس قدیمیام، خودم را مشغول کنم.
در نهایت، این خود_ آغوشیِ عجیب و غریب، شاید برای چند دقیقه مرا به خودم برسانند و با نوعی نادر از تنهایی گلاویز شوند که از قضا، زورِ بازوی زیادی هم دارد.
اما... من کی هستم؟
تنهاییِ من، با من پایان نمیابد:
چه میشود که انسانِ اجتماعی، از اجتماع گریزان میشود و یا در دلِ همهمه و شلوغی، گوشهایش از شدتِ سکوت، خونریزی میکند؟ این همه تنهاییِ پر سر و صدا از کجا آمده است؟
کال نیوپورت در کتاب مینمالیسم دیجیتال میگوید:
"خلوت، برای اولین بار در تاریخ بشر در حال نابود شدن است! محرومیت از خلوت حالتیست که در آن تقریبا هیچ زمانی با افکارتان تنها، و هیچ زمانی از افکار دیگران رها نیستید!"
با از دست رفتن تنهاییِ خودخواسته (بخوانید: خلوت) شکلی فاجعهوار از تنهایی همهگیر میشود. وضعیتی که با دست بردن در حریم شخصی ما، فردیتمان را دچار اختلال میکند.
شاید به همین دلیل است که در میان انبوه مردم، تنها هستیم. شاید به این خاطر که ما فرصت کافی برای خلوتگزینی با خودمان را نداریم و آدمی، اگر نتواند خودش را بشناسد، خودش را (آنگونه که واقعا هست) تعریف کند و بداند چه میخواهد و چه نمیخواهد، چگونه قادر است دوام بیاورد؟ چگونه به خودش پناه ببرد، مدافع خودش باشد و در سوالی اساسی، چگونه انتظار دارد دیگران او را بفهمند؟
خلوت یک نیاز است! عاملی برای تفکر، پرورش، رشد و به دنبال آن بالا بردن اعتمادبه نفس و خلاقیت.
زندگی امروزه، فرصت "خود بودن" و "با خود بودن" را از بشر گرفته است.
خود بودن_ به تعبیر شخصی من_ رسیدن به سرحدی از خودشناسی و ثبات است، که شلوغی در هیچ موقعیت و در هیچ شخص ثانویه، نتواند آن را بر هم بزند.
انسانی که خودش باشد، شجاع است؛ همانگونه که برنه براون مینویسد:
"خود بودن، یعنی گاهی باید شجاعت ایستادگی به تنهایی را پیدا کنیم، کاملا تنها."
اگر خلوت خوب است، خلوت نشینها کجایند؟
از بدو تولد تا رسیدن به اختیارات شخصی، به صورتی زندگی میکنیم که گویا بخش کثیری از آن به ما القا شده است. فارغ از درست و غلط بودنِ فرهنگمان، مسائلی از قبیل پوشش، تحصیل و در برخی موارد شغلمان، توسط افراد دیگری تعیین و انتخاب میشود؛ همانگونه که در مدرسه، این ما نیستیم که انتخاب میکنیم چه درسی را بیشتر بخوانیم و تفریحاتِ ما را، چهارچوبهای خانوادگی و هنجارهای فرهنگی تعیین میکند. ما مثل کودکانی هستیم که به دستپخت مادرانمان عادت کردهایم و پس از رسیدن به سنی مشخص، کم کم انتخاب میکنیم تا بجای بروکلی آبپز، همبرگر بخوریم.
شاید خندهدار باشد اما واقعیت است! احتمالا میدانید که گیرندههای چشایی نیز، پس از گذشت مدتی تغییر میکنند! مثل آنکه جسمتان به شما بگوید: حالا خودت چه میخواهی؟ قصد داری از چه چیزی خوشت بیاید؟ دیگر انتخاب با توست!
انسان پس از به دست گرفتنِ اختیاراتش، میآموزد که خود بودن را تمرین کند و "فرصت طلایی خلوت" را به دست میآورد؛ فرصتی که امروزه، به حدی کمیاب شده که میشود آن را وابسته به مقدار زیادی شانس دانست.
حال، سوال این است:
چه چیزی این فرصت طلایی را از ما گرفته است؟
میل شدید انسان امروزی، برای جای دادن خودش در قالب موجودی غالبا فراتر از آنچه که هست!
بیایید بپذیریم که اکثریت مردم، شباهتی به آنچه ادعا میکنند و از خودشان نشان میدهند، ندارد.
این موضوع غمانگیز، تنها به ظاهر خلاصه نمیشود و آدمها به شکلی خستهکننده از الگویی تکراری برای تعریف شخصیت خودشان استفاده میکنند؛ بنابراین، ما نه تنها دیگران را گول میزنیم، بلکه خودمان را هم فریب میدهیم و در دنیایی حاضر میشویم که نه میدانیم چه کسی هستیم، نه میتوانیم دیگران را بشناسیم؛ یک زنجیرهی رقتآور از افرادی که هیچ چیز نمیدانند...
چرا؟
آلن دوباتن در کتاب اضطراب موقعیت اینگونه گفته است:
" توجه دیگران برای ما اهمیت دارد چون ما به شکلی ذاتی به ارزش خود مبتلا هستیم که در نتیجهی آن تمایل داریم تا به ارزیابی دیگران اجازه دهیم نقشی تعیینکننده در چگونگیِ نگاه ما به خودمان، بازی کنند."
در حقیقت، همواره میکوشیم که بهترین باشیم (و آشکار است که نمیتوانیم) و مجاب شدهایم که هرچه خودمان را بیشتر علنی کنیم، توجه بیشتری دریافت خواهیم کرد. به همین خاطر، چنان عمل میکنیم که تحسین بیشتری گیرمان بیاید؛ حتی اگر واقعی نباشد. از طرف دیگر، فناوری نیز ما را به یکدیگر متصل کرده در حالی که از تنهاییمان کاسته نشده است و این واقعا یک پارادوکس عجیب است!
ما همزمان از تنهایی و ناتوانی در ایجاد وقت برای خودمان رنج میبریم...
پس چه باید بکنیم؟
مارک منسن به ساده و مفیدترین صورت پاسخ این سوال را داده است:
" شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان، شما را آزاد میکند که بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید و باعث میشود فشار و اضطراب ناشی از احساس مداوم نالایقی یا نیاز پیوسته به اثبات خودتان از بین برود."
به زبانی دیگر، به یک چیز نیاز دارید: بازسازی فرصتِ طلاییِ از دست رفته؛ خلوت!
[ یادتان نرود که خلوت، انزوا نیست؛ بلکه انزوا، نتیجهی نبودِ کافیِ خلوت است]
خیلی وقتها از روابطمان گلایه میکنیم و یا از ارتباطِ عاشقانهی شکستخوردهای میشنویم که به ظاهر بینقص بوده است. با این حال، احتمالا باید این جملات برایتان آشنا باشد:
▪︎او مرا نمیشناخت!
▪︎ دیگران مرا نمیفهمند!
▪︎ گاهی نمیدانم چه میخواهم!
▪︎احساس میکنم میان دوستانم بیگانه هستم!
▪︎ لازم است تا (دائما) خودم را توضیح بدهم! و...
نمیشود انکار کرد که همهی ما به کسی نیاز داریم که علایق ما را به درستی بشناسد و حساسیتهایمان درک کند. شخصی که ما را به آرامش برساند و نیازی نباشد تا در مقابلش، خودمان را سانسور کنیم و درگیر تظاهر شویم.
این نیاز به حدی واضح و گسترده است که فیلمها و انیمیشنهای متعددی در این باب ساخته شده است.
رباتها میتوانند به تنهایی پایان دهند؟
حال، رباتهایی را تصور کنید که شما را بشناسند، علایقتان را از حفظ باشند و هر چه بخواهید در اختیارتان بگذارند.
آیا حضور چنین سازههایی، حسِ درونی تنهایی را از بین میبرد؟ جواب من به این سوال یک نه بزرگ و قاطعانه است!
حقیقت این است که اهمیتی ندارد تا چه اندازه نیازهای شما تامین میشود؛ چراکه ثروتمندترین و بیدغدغهترین افراد هم میتوانند حس تنهایی را تجربه کنند.
خیلی وقتها آنچه موجب میشود تا ما در یک اجتماع بزرگ تنها باشیم، این است که "تنها نبودن" را ضروری میدانیم.
به قول بلز پاسکال، ریاضیدان فرانسوی: "بدبختی تمامی انسانها، ناشی از عدم توانایی در تنها نشستن در یک اتاق آرام است!" کسی که خلوتنشینی با خودش را تمرین کردهاست، از تنها نشینی در جمع نمیترسد، زیرا همواره کسی را در کنارش حس میکند که مانند یک رباتِ همهکاره، او را میفهمد، میشناسد و هر چه میخواهد در اختیارش میگذارد؛ خودش!
زمانی که قادر نیستیم تغییری در پیرامون خودمان_ که باید وضعیتی کلافهکننده باشد_ ایجاد کنیم، و بیشتر میکوشیم تا از دستش رها شویم، به کودکی شباهت داریم که در استخری با عمق یک متری یا کمتر دست و پا میزند.
تنهایی در بسیاری مواقع به همان استخر کم عمق شباهت دارد. شاید شما نتوانيد استخر را کوچکتر یا بزرگتر کنید، اما انتخاب با خودتان است که مثل یک کودک دست و پا بزنید، یا مثل یک شناگر از موقعیت فعلی بهره ببرید.
(اگر علاقه داشتید، تماشای انیمیشنهای big hero 6، wall E و Ron s gone wrong بهتون پیشنهاد میکنم).
دوستدار شما
اگر دوست داشتید، بخوانید:
سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
سلام و وقت بخیر به همهی دوستان ویرگولی. امیدوارم حالتون عالی باشه. مثل همیشه لازم میدونم تشکر کنم بابت وقتی که صرف مطالعهی این مطلب کردین. امیدوارم لذت برده باشین و حتما حتما نظرتونو باهام درمیون بزارید.
حقیقتش خیلی حرفا برای گفتن داشتم و میتونستم به مسائل خیلی بیشتری اشاره کنم تا این نوشته رو کامل تر کنه. ولی خب، قطعا هم از توانِ من خارجه هم حوصلهی شما؛ یه نکتهی مهم: این نوشته غالبا طرز فکر شخصی من بوده (و در ادامه نقل قولهایی آوردم) که میتونه شاملِ حال همه نشه و صد البته دچار نقص باشه! من نه فیلسوف هستم، نه روانشناس و نه شخصی که بتونه و بخواد دیدگاه شما رو تغییر بده. از طرفی سعی کردم که تعریفی برای تنهایی ارائه ندم چون بدون شک، به اندازهی تمام آدمهای روی زمین و تمام موقعیتهایی که میشه تجربه کرد، تعاریف متعددی برای تنهایی وجود داره؛ اما یه درخواستی ازتون داشتم: لطفا، لطفا و باز هم لطفا، با خودتون بیشتر وقت بگذرونید. تنهایی کافه برید، با خودتون بلند بلند حرف بزنید، به خودتون بخاطر پیشرفتهاتون پاداش بدین و خودتونو بغل کنید( همونطور که جناب دست انداز، من و احتمالا خیلیهای دیگه اینکارو میکنن).
دنیا پر از شلوغیهای بیدلیل و آزاردهندهاس و خلوتی که با خودتون دارید، مثل یه معجزه میمونه؛ پر از آرامش، پر از صداقت و لبریز از حقیقت. فقط شمایید و تفکرات و خیالاتتون. بینظیر نیست؟ ازتون خواهش میکنم برای این فرصت ارزش بیشتری قائل باشید و توی اون تایم (با خود بودن)، واقعی بودن (خود بودن) رو تمرین کنید.
میدونم که همهی ما ممکنه بخشی از روز رو تنها باشیم؛ اما منظور از خلوت، یه تنهاییِ سازنده و هدفمنده.
پس اگر لحظهای سراغتون اومد که احساس تنهایی کردین، حس کردین کسی شما رو نمیفهمه و از همه چی دور افتادین، به این فکر کنید که: من خودمو چقدر میشناسم؟
(خیلی) شاد باشید:)
مطلب قبلی:
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش | تمرینِ نوشتنِ کوچک و کوتاهِ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش تعطیلات در فروردین طولانی !
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی۱۰تا پادکست خوب