از درد ها مینویسیم تا آرام شویم،فارغ از اینکه دردهایمان تمامی ندارند...
گفته بودی بنویس:
گفته بودی بنویس:
بینِ صدای تو مینوشتم و کلماتم حین افتادن از نقطهی پایانیِ دستهایم میانِ صف بلندی از سکوت گیر میکردند و راهشان میخورد به آنجا که پنجره نبود اما هوا داشت. میخواستم شکلِ نامرئی کلمات را تصور کنم. میخواستم از من جز نوشتن چیزی باقی نماند و تکه تکه استخوانهایم را کلمات از بر باشند و وقتی با سنگی روی تنم صدایم میزنند، هیچوقت لال نباشم.حال من میگویم بنویس،بنویس تا بخوانم نوشته ات را!
حدیث پویان
بعد مدت ها دوری از ویرگول،سلام!
منتظر نوشته هاتون هستم:>✨
مطلبی دیگر از این انتشارات
فهرست بدهی های من... (چالش هفته)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بالاخره سر صف قرآن خوندم?
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهای تنها