روزگاری سرگردان بود! درگیر مالیخولیایی از جنس ماندگی در زندگیِ پر امید. اما امروز هرگاه ذره بین افکارش به سمت خودش میرود، این پسر میداند که امید را در پستوی روحش خواهد یافت...
یه لحظه خاموش لطفا
میخواهیم برویم مهمانی!
اما من؟
من عصبانی ام!
عصبانی...!
حقیقتش دنیا جای خیلی قشنگیاست
داریم آبادش میکنیم
اما خراب، آبادش میکنیم!
آری دنیا قشنگ است...
بوسه ی آب دار موج روی ساحل
حنین باد کنار گوش صخره
غرش صامت قله ی کوه
شراب آب روی خمار دشت
و بعد!
بوی لطیف خاکِ مستِ دشت
بازیِ کودکانش، زیر این چرخ سرد
نوازش نسیمانهی مادرانش
برای حبه ای قرار
تشویش همسران امیدوارش
در میان پارچه ای سفید
و این یکی را بار دیگر فراموش کردم :
مسحِ شرم برگ روی پوست بَر
و حتی
بوی تلخ مرگ از میان کوی غم
و من خشمگینم
چون
به لمحه ای و لحظه ای، این ها را از یاد میبرم...
من پاک میشوم
از همه ی این ها...
و شاید آن لحظه باید گفت:
بدرود دنیای من
دنیای تو
دنیای ما!
و ناگهان برقی سفید در ذهنم جرقه میزند :
این دنیا مال من و تو نبود
مال ما هم نبود...
مهمانی تمام شد....
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا اینارو کسی بهم نگفته بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات من از چهارده روز حبس در سیاه چاله های زندان های مخوف ویرگول
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی یه فرشته پیدا کردیم چیکار کنیم؟