یه لحظه خاموش لطفا

میخواهیم برویم مهمانی!

اما من؟

من عصبانی ام!

عصبانی...!


حقیقتش دنیا جای خیلی قشنگی‌است

داریم آبادش می‌کنیم

اما خراب، آبادش می‌کنیم!

آری دنیا قشنگ است...


بوسه ی آب دار موج روی ساحل

حنین باد کنار گوش صخره

غرش صامت قله ی کوه


شراب آب روی خمار دشت

و بعد!

بوی لطیف خاکِ مستِ دشت


بازیِ کودکانش، زیر این چرخ سرد

نوازش نسیمانه‌ی مادرانش

برای حبه ای قرار

تشویش همسران امیدوارش

در میان پارچه ای سفید


و این یکی را بار دیگر فراموش کردم :

مسحِ شرم برگ روی پوست بَر

و حتی

بوی تلخ مرگ از میان کوی غم


و من خشمگینم

چون

به لمحه ای و لحظه ای، این ها را از یاد می‌برم...

من پاک می‌شوم

از همه ی این ها...


و شاید آن لحظه باید گفت:

بدرود دنیای من

دنیای تو

دنیای ما!

و ناگهان برقی سفید در ذهنم جرقه می‌زند :

این دنیا مال من و تو نبود

مال ما هم نبود...

مهمانی تمام شد....