ایرانْ آسمانِ روی زمین است. (پروفسور هانری کربن)
02 | دربارهی «تنهایی» به آب زدن
سر آغاز هر نامه نام خداست | که بینام او نامه یک سر خطاست
امشب بالاخره تنها رفتم استخر. میگویم «بالاخره» چون هر بار که میخواستم بروم، دلم میگفت:« یعنی میخواهی تنهایی بروی؟ تنها که حال نمیدهد.» بعد به دوستهای کم تعدادم زنگ میزدم و جواب منفی میشنیدم. آخرِ همهی این داستانها نرفتن بود، نرفتن تا زمانی که بالاخره یک نفر لطف کند با من بیاید استخر تا من بتوانم با بودن او حال کنم.
امشب بالاخره تنها رفتم استخر. اتّفاقاً بسیار هم لذتبخش بود. حالا که تنها بودم، انگار همهی سالن دوستهای من بودند. هیچ کس من را از هم صحبتی با خود منع نمیکرد و هیچ کس لبخند من را بیپاسخ نمیگذاشت. گاهی برای خودم تنها شنا میکردم و هر وقت که دلم میخواست، میرفتم و با یک نفر صحبت میکردم. عجیب است، به نظرم رسید مردم اینقدر تنها هستند که از هر هم صحبتی، استقبال میکنند.
توی جکوزی لم داده بودم. میانهی آب غل غل میکرد. آنچنان داغ نبود. پسری همسن برادرم – نزدیک 17 سال- لب آب آمد و وقتی با نوک پا آب را لمس کرد، فوراً خودش را عقب کشید. به من لبخندی زد. انگار میگفت:« این که خیلی داغه، پس چطور تو میتونی تحملاش کنی؟» و من ذهن او را به درستی خواندم، بلند – جوری که شک نکند با او حرف میزنم- گفتم:« چیزی نیست، کافیه یهو بیای توی آب، بعد بیست ثانیه عادت میکنی.» نمیدانم از حرف من قوّت قلب گرفت یا قبلاً تصمیمش را گرفته بود، امّا همانطور که فرموده بودم، ناگهان به درون آب جهید. همان اوّل کمی جلزّ و ولز کرد امّا یکی دو دقیقه بعد که من از آب بیرون آمدم، چشمهایش را بسته بود و داشت از حرارت آب لذت میبرد. در گوشش گفتم:« دیدی، خیلی زود عادت میکنی.»
استخر خیلی خلوت بود. اصلاً این که من مجبور شدم تنها بروم، به خاطر این بود که دوستانم یا کربلا هستند یا جواب نمیدهند. دلیل دیگری هم دارد: من به تازگی شنا یاد گرفتهام. جالب است: بهتان قول میدهم که اگر شنا بلد نبودم، تنهایی را بهانه میکردم و نمیرفتم، انگار با کسی دیگر بودن، ناتوانی من در شنا کردن را توجیه میکرد. انگار قرار بوده آن همه ساعتی را که قرار نیست شنا کنم، حرف بزنم و هر طور شده زمان را سپری کنم. حالا امّا خیلی راحتتر خودم را برای رفتن قانع کردم. خیلی راحتتر. کافی بود تصوّر کنم چه لذّتی دارد که روی آب دراز بکشم و بدون هیچ حرکتی، سقف استخر را نگاه کنم.
شاید باور نکنید، امّا در هیچ کلاسی ثبت نام نکردهام. اوّلین نوع شنایی که یاد گرفتم سگی بود که از قضا آن را از شیوهی شنا کردن یک سگ یاد گرفتم. البته در شهر ما سگها را به استخر راه نمیدهند – و متأسفانه حقوق حیوانات را نقض میکنند- امّا یادم نیست کدام فیلم بود که در آن، آقا سگه به طرز ساده و کارآمدی گلیمش را از آب بیرون میکشید. کاری که انجام دادم روشن است: همان کارهای او را کردم. آخرین شنایی هم که یاد گرفتم، همین خوابیدن روی آب بود. دوستم عارف، با آن شکم بزرگش، مثل یک جزیرهی شناور روی آب پهن میشد و حسادت من را بر میانگیخت. گفتم:« نفرین به تو، چطور این طوری روی آب میخوابی؟» گفت:« عجب! این که سادهترین نوع شناست.» بعد جملهای طلایی گفت:« ببین تو اگر نفست رو حبس کنی، کلا هیچ وقت زیر آب نمیری» به محض شنیدن این جمله آن را عملی کردم و تا آخر سانس، مثل بیجنبههای شنای به پشت ندیده، همین طور شنا کردم.
رابطهی من با تنهایی روز به روز در حال بهبودی است. مخصوصاً هرگاه به این واقعیت توجه میکنم که این تنها بودن، این روابط اندک، این استفادهی کنترل شده از اینترنت، همه و همه خواست خودم است، بیشتر آرام میشوم. به یاد خودم میآورم که تنهایی بهایی است که من برای فراغت یافتن میپردازم. به غیر از این، دیگر از هجوم خیالات و اندیشههای وهم آلود و آزار دهنده خلاص شدهام، یا بهتر بگویم، میدانم چطور بفرستمشان پی کارشان و همین باعث شده حتی تنهایی را دوست داشته باشم. یادم میآید فروغ در شعر اندوه تنهایی میگفت:« چون نهالی سست میلرزد، روحم از سرمای تنهایی، میخزد در ظلمت قلبم، وحشت دنیای تنهایی» و من روزی مثل او میلرزیدم و همراه او از ترس جیغ میکشیدم، امّا تمام شد. لااقل این روزها این طور نیست.
این روزها خیلی چیزها برایم عوض شده. این روزها خیلی از رنجها رخت بر بستهاند. این روزها عمیقتر نفس میکشم، از نوشتن بیشتر لذت میبرم، از خواندن، از فکر کردن، از توالت رفتن، -میدانم قافیه را خراب کردم امّا میخواستم نشان بدهم این آسودگی به همه جای زندگیام رخنه کرده است- و همین. همه چیز روز به روز عوض میشد. و به حمداللّه بهتر میشود. مثلا: امشب بالاخره تنها رفتم استخر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برسد به دست یگانۀ چهلساله
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته « پاسخ به پرسشنامه ی ویرگولی»
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب، یار بی زبان؟!