دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
Delete!
خیابان خلوتی بود؛ آنقدر خلوت که میتوانستی ماشین را درست وسط راه به حال خودش رها کنی، بدون اینکه مشکلی پیش بیاید.
احسان رفته بود سراغ نسخهها.
من هم صدای موسیقی را زیاد کرده بودم اما، چیزی نمیشنیدم؛ نه اینکه گوشهایم از کار افتاده باشد (گرچه خیلی هم با آدمهای ناشنوا تفاوتی ندارم) اما حواسم جای دیگری بود. چشم دوخته بودم به روبهرو؛ درست به داروخانهای که وسط ناکجاآباد ساخته بودند تا در چنین روزی جلوی ما سبز بشود و کارمان را راه بیاندازد.
زیر چراغ چشمکزنِ داروخانه، زنی محجبه نشسته بود و بجز چهرهی رنگ و رو رفتهاش، تماما مشکی دیده میشد: چادر مشکی، شال مشکی، شلوار، مانتو و کفشهای مشکی. بعید میدانم در زندگیاش حتی به رنگ دیگری فکر هم کرده باشد؛ اما آن لحظه آنقدر در فکر بود که به نظر میرسید تمام دار و ندارش را داده است تا باقیماندهی کمیابترین داروی دنیا را بخرد؛ شاید برای همان پسربچهی دو_ سه سالهای که در اطرافش ورجه وورجه میکرد.
صدای موسیقی را بیشتر کردم. راستش آن نیم وجب بچه و مادرِ درماندهاش، چیزی نبود که دلم بخواهد آن موقعِ شب تماشا کنم؛ اما نتوانستم. صدای خندهای که یکباره در همه جا پیچید، توجهم را جلب کرد.
مادر محجبه لبخند به لب، چشم دوخته بود به مادر دیگری که با دو متر فاصله، مقابلش ایستاده بود.
پیچشِ موهای رنگ شدهی زن، در کنار رژلب سُرخش، حسابی به چشم میآمد. در ظاهر، از آن دسته زنها بود که حتی همسرش هم چهرهی بدون آرایش او را ندیده است.
دخترکی کنارش ایستاده بود، با موهایی فِر خورده و پوستی گندمی. خیلی زود دستگیرم شد که باید هم سن و سال همان پسربچه باشد. نیموجب بچه جانش داشت برای دخترک در میرفت! آنقدر پا کوبید و جیغ و داد کرد که بردنش از نزدیک دختر را تماشا کند. کم مانده بود همانجا زبان باز کند و با دختربچه طرح دوستی بریزد.
خندهام گرفته بود؛ مثل هر آدم دیگری که در آن خیابانِ دورافتاده، غرقِ تماشای بچهها بود.
زمان زیادی نگذشت که مادرها گرم صحبت شدند. عجیب است اما از هر چه به ذهنشان رسید حرف زدند؛ از وضعیت اقتصادی گرفته تا استرسِ روز عَقدشان. فکر کنم حتی راجب چیزهایی مثل سیاستهای خانهداری و دستور پخت کیک لیمویی هم صحبت کردند. شاید اگر با چشم خودم نمیدیدم، هرگز باورم نمیشد در آن ساعت از شب، کنار داروخانهای که به اندازهی صد سال از تمام شهر فاصله دارد، دو زن که کمتر وجهِ شباهتی بینشان دیده میشود، تا این اندازه با یکدیگر احساس راحتی کنند.
...
نمیتوانستم چشم از آنها بردارم.
هر چه میگذشت، با وسواس بیشتری تماشایشان میکردم.
بعد از مدت کوتاهی که فاصلهشان به چند قدم رسیده بود و هردو در نگاهم جا میشدند، دیگر کنار آمدن با رژلب سرخ و چادر مشکی کار مشکلی به نظر نمیرسید.
نمیدانم اگر بچهای در کار نبود تا پا بکوبد و جیغ بکشد، آیا آن دو همچنان مشتاق بودند تا راجب کیک لیمویی صحبت کنند یا خیر.
درگیر افکار خودم بودم که احسان برگشت.
خندهای کرد و پرسید: بچهها را دیدی؟ عجب ناقلا شدهاند.
پلاستیک قرصها را از او گرفتم و با سر به آن دو زن اشاره کردم. گفتم: چی میبینی؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد: یک عالم تفاوت! واقعا جالب است که باهم کنار آمدهاند.
من از آن آدمها نبودم که به اینجور چیزها اهمیتی بدهم؛ اما افکار زیادی در ذهنم بالا و پایین میپرید. برای اولین بار در زندگیام میخواستم بفهمم کداممان بهتر میبینیم؟ بچهها یا ما، مثلا آدم بزرگها؟
برای ما کاری ندارد که راجب دیگران خیالپردازی کنیم. اگر زمان کافی در اختیار داشته باشیم، حتی میتوانیم تمام حدسیاتمان را در کنار هم بچینیم و در نهایت، اسرارِ زندگی مردم را کشف کنیم. بعید میدانم بچهها بلد باشند چنین کاری کنند؛ اما عوضش بلد نیستند خیلی کارهای دیگر هم بکنند که آدم بزرگها از عهدهی انجام ندادنش، برنمیآیند.
...
وقتی با صدای احسان به خودم آمدم، ماشین ده دقیقهای میشد که حرکت کرده بود؛ با این حال، خیالِ من همچنان در ده دقیقهی پیش، کنار داروخانه و چراغ کهنهاش، پرسه میزد.
تاب نیاوردم و از او پرسیدم: فکر میکنی بچهها به تفاوتهای آدمها اهمیتی میدهند؟
خندید: خیال نمیکنم! به نظرم حتی (گاهی) باعث میشوند ما هم (بعضی) چیزهای به ظاهر مهم را از یاد ببریم.
از این بحث خوشم آمده بود.
ادامه داد: برای بچهها "مادر بودن" کافیست! دیگر اهمیتی ندارد چه شکلی باشد یا چه چیزی بپوشد. هر چه هم نباشد، مادر که هست! و در بیشتر مواقع، بهترين مادر دنیا. به نظر تو، مادر بودن کافی نیست؟
بعد از شنیدن اين حرفها، با تمام وجود احساس میکردم مغزم سبک شده است؛ مثل آنکه یک دیوار بِتُنی را در مغزم خراب کرده باشند؛ از آن دیوارهای بیهوده که فقط در یک جایی سدمعبر میکند و راه را بند میآورد.
...
نفس عمیقی کشیدم. یک نفس راحت.
صدای موسیقی را کم کردم و گفتم: فاصلهها که کم شود، همه چیز کافیست!
دوستدار شما
اگر دوست داشتید، بخوانید:
سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
سلام دوستان عزیز ویرگولی. ساعت ۴ و ۱۹ دقیقهست و شدیدا ذهنم درگیره. این متن (تقریبا) بلافاصله بعد از خوندن پُست آخر جناب دست انداز عزیز، برای چالش هفته: قصه، نوشته شد. در قسمتی از پستِ ایشون نوشته شده: فقط یادمان باشد که مانند قدیمیها برای بچّهها قصّههایی نگوییم که خواب بروند، قصّههایی بگوییم که بیدار شوند. میدونم که احتمالا این متن، قصه ای نیست که بشه برای بچه ها تعریف کرد، اما شاید داستانی باشه که ما آدم بزرگارو بیدار کنه. امشب داشتم فکر میکردم که خودِ بچه ها به تنهایی یه روایتن. از بازی کردنشون گرفته تا خراب کاری هاشون. آیا جایی وجود داره که بشه توش بچه های دو_ سه ساله ی نژادپرست پیدا کرد؟ یا بچه ای که به سبک پوشش و ظاهر اهمیتی بده؟ نمیدونم بهش میگن "درست دیدن" یا "درست ندیدن" اما مطمئنم زندگی بچه ها تماما دَرسه و شاید این ماییم که نیاز داریم کسی برامون قصه بگه؛ یه قصه که بیدارمون کنه...
این نوشته با الهام از ماجراییه که چند وقت پیش شخصا تجربه اش کردم؛ با اینکه تغیراتی توی شخصیت ها و بخش کوچیکی از ماجرا دادم اما کُلیت داستان، دست نخورده و واقعیه.
خیلی ممنونم که وقت گذاشتین. امیدوارم لذت برده باشین. اگر متن ایرادی داره (نگارشی، املایی، تایپی و و و) به بزرگی خودتون نبخشین و حتما حتما حتما بهم بگین تا در صورت امکان، اصلاحش کنم:)
مثل همیشه حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما.
مطلب قبلی:
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوباره کتاب بخوان زیرا…
مطلبی دیگر از این انتشارات
هنوزم که هنوزه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش 12 کتاب مورد علاقه من