و باز هم او.

دوباره از پنجره به آسفالت خیابان باران خورده می‌نگرم.
از همه سو به سمتم می‌آید.
و باز هم گریه.
اما در چهره ام مشخص نیست.
انگار در دلم کسی میگرید.
من برای او فراموش شده ام؛ مثل کسی که انگار هیچگاه نبوده.
اما او برای من، انگار هنوز هم هست.
هنوز هم دست در دستش خیابان هارا یکی پس از دیگری طی میکنم.
هنوز در آغوشش پر میکشم.
و هنوز در زیر باران موهایش پناه میگیرم.
دستانم از لرزش سست شده اند. به اندازه پاهایم هنگامی که در ازدحام کوچه خوشبخت گفت « دوستت دارم ».
جهانی در سرم رشد کرده از او
از تنش
از بو اش
از خنده اش
از گریه اش
از همه چیزش.
هرروز گوشی ام را به این بهانه که شاید دوباره بهم پیام صبح‌ات بخیر داده باشد باز میکنم.
و بعد دوباره رو میز می اندازمش
و روزی بدون او سپری می‌شود.
تلنگری در هر لحظه مرا غرق در خاطرات او میکند.
من مثل پلنگی در چنگ زدن ماه
برای به دست آوردن او
بیهوده می‌جنگم.
هیچ چیز بدتر از دانستن بیهوده جنگیدن نیست.
اما سربازی که بر سر آرمانش می‌جنگد از همه چیز بهتر است.

-توهم؛