قسمت اول؛ خلاصه کتاب روح ناآرام


سلام و درود بر شما

به پادکست رپاپ خوش اومدید، من امیر سودبخش هستم و به همراه ایمان نژاد احد قراره اینجا در هر قسمت از این پادکست خلاصه یکی از کتاب های مرتبط با تاریخ رو براتون روایت کنیم ، هدف ما در پادکست رپاپ اینه که به سهم خودمون بتونیم سرسوزنی هم که شده سطح آگاهی جامعه مخاطبمون رو بالاتر ببریم و شما رو با زوایای مختلف تاریخ بیشتر آشنا کنیم، در اولین اپیزود از پادکست رپاپ رفتیم سراغ یکی از کتاب های فوق العاده ای که در مورد دوران تاریک حکومت استالین بر مردم شوروی سابق نوشته شده، کتاب روح ناآرام نوشته آدام هاکس چایلد با ترجمه سودابه قیصری.




داستان این کتاب در مورد یک خبرنگاریه به نام آدام هاکس چایلد ، این آقای آدام سال 1991 تصمیم میگیره که شش ماه بره به روسیه و اونجا با جان به در بردگان صحبت کنه، جان به در بردگان کین، جان به دربردگان کسانی اند که تونستند از اردوگاه های کار استالین جون سالم به در ببرند.

برای این که بتونید راجع به موضوع کتاب درک بهتری داشته باشید بهتره که اول یک اشاره ای به دوران حکومت استالین در شوروی داشته باشیم و ببینیم که در زمان استالین چه اتفاقاتی افتاده و چه بر سر مردم اومده، که هنوزم که هنوزه داغش بر دل مردمان شوروی سابق تازه است و وحشت اون دوران هنوز هم روی سر مردمانش سنگینی می کنه.

در زمان استالین هرکسی که کوچک ترین سوظنی بهش میبردن که داره بر ضد حکومت حرکتی میکنه یا حرفی میزنه دستگیر و زندانی میشد، بعدش هم یا اعدامش میکردن یا تو اردوگاه های کار اجباری بلایی سرش میاوردن که طرف آرزو میکرد کاش اعدام میشد ولی مجبور نمیشد تو این اردوگاه ها کار کنه، البته معمولا کسانی که تو این اردوگاه ها کار می کردن همونجا هم میمردن و بجز یک عده خیلی معدودی بقیه زنده بیرون نمیومدن، حتما تا الان اسم گولاک به گوشتون خورده ، گولاک نام نهادی بود که اردوگاه های کار اجباری برای محکومین سیاسی رو تو نواحی دور افتاده شوروی اداره می کرد. محکومین سیاسی که شامل بیش از ده درصد جمعیت کل کشور میشدن ، اینجوری هم بود که اگه یک نفر رو میگرفتن همراه با خودش کل خانواده و دوستای نزدیکش هم دستگیر میکردن و اگر اعدامشون نمیکردن اونا رو مجبور به کار اجباری در اردوگاه های گولاک میکردن.

حکومت دیکتاتوری استالین بر مردم شوروی یکی از وحشتناک ترین دوران تاریخ روسیه و شوروی و شاید تاریخه جهانه و کمتر کسی تونسته از لحاظ آمار کشت و کشتار مردمان و خفقانی که بر مردم تحمیل کرده به گرد پای آقای استالین هم برسه. مخصوصا در دورانی به نام دوران پاکسازی بزرگ که استالین اومد تمام مردمان شوروی رو خائن و گناهکار دونست مگر این که خلافش ثابت میشد و استالین به زعم خودش میخواست با پاکسازی که تو جامعه انجام میده کشور رو یکدست مطیع فرمان خودش کنه ، تو این دوران اوج اعدام ها و تیربارون های آدم های بیگناه بصورت شبانه روزی انجام میشد.

علاوه بر این شاید در هیچ دورانی هیچ دیکتاتوری اندازه استالین برای تحریف واقعیت و تحریف تاریخ تلاش نکرده باشه ، مورخان مورد تایید استالین گذشته رو طوری بازنویسی کرده بودن تا استالین رو به قهرمان بزرگ انقلاب روسیه و بزرگ ترین دولتمرد همه دوران ها تبدیل کنند. ترس و وحشت از حکومت استالین به حدی بود که مثلا مدیران مزارع و کارخانه ها آمار تولیدشون رو دستکاری می کردن که نشون بدن به سهمیه بالایی که دولت ازشون خواسته رسیدن، که اگر نمیرسیدن طرف حسابشون استالین بود و دیگه امیدی به زنده بودنش نبود، برای استالین اعدام راه حل مطلوب و مناسب برای هر مشکلی بود، انقدر تعداد اعدام ها بالا بود که تو سرشماری ملی که اداره آمار روسیه برگزار کرد نشون داده شد که جمعیت کشور کاهش پیدا کرده، حالا فکر می کنید استالین برای جبران کاهش جمعیت چی کار کرد، حدس زدنش خیلی سخته خودم میگم، اون اومد اعضای کمیته سرشماری آمار رو تیربارون کرد و نفرات جدید رو جایگزین کرد و آماری که مدیران جدید ارائه دادن نشون داد که دیگه مشکل کاهش جمعیت حل شده به همین راحتی.

آمار کشت و کشتارهای استالین هیچ وقت به طور دقیق مشخص نیست ولی بیشتر مورخین، تخمین زدن که بین حدودا سال 1929 یعنی زمانی که استالین رقبای خودش رو سرکوب کرد و قدرت رو در شوروی کامل در درست گرفت و مرگ اون در سال 1953 تو این بیست و سه چهار سال استالین به طور مستقیم مسئول مرگ بیست میلیون نفر بوده، از تمام اقشار هم تو این بیست میلیون نفر بودن از غیر خودی ها گرفته تا خودی ها،از نویسنده ها گرفته تا پلیس مخفی ها، موج دستگیری های گروهی استالین حتی شامل حدود بیست هزار عضو خود پلیسی مخفی هم شد.

استالین حدود 1500 شاعر و نویسنده رو هم به کام مرگ فرستاد و اونایی هم که زنده موندن نوشته هاشون باید از فیلتر ماموران استالین رد میشد.

یکی از شاعران بزرگ روسیه آنا آخماتووا بود، کسی که ماه ها در صف های بی پایان بیرون زندان های استالین منتظر میموند تا از شوهر و پسرش خبر بگیره و همونجا وصیتش رو در قالب یک شعر نوشت و گفت که اگر روزی در این کشور، خواستند تندیسی از من برپا دارند، فقط به یک شرط به این بزرگداشت تن می دهم ، که آن را کنار دریا نگذارند ، یا جایی که به دنیا امدم ، و نه در باغ های مجلل، بلکه در اینجا جایی که سیصد ساعت ایستادم و جایی که هرگز دری به رویم باز نشد.

استالین بیش از دو برابر هیتلر حکومت کرد و بسیار بیشتر از هیتلر هم آدم کشت با این تفاوت بزرگ که هیتلر به زعم خودش دشمنان آلمان و غیر آلمانی ها رو میکشت ولی استالین مردمان خودش رو از دم تیغ میگذروند.

طنز تلخ ماجرا اینجاست که در همه اون سال هایی که حکومت کمونیستی استالین داشت این بلاها رو سر مردمان خودش میاوورد طرفداران نظام این ایدئولوژی در خارج از شوروی ، این کشور رو به عنوان مدینه فاضله خودشون میدیدن، کشوری که از نگاه کسانی که بیرون گود بودن و خبری از داخل نداشتن بر پایه عدالت اجتماعی و برابری حقوق کارگران و زنان و اقلیت ها بنا شده بود و شعار برابری حقوق کارگرها در حالی گوش آسمون رو کر می کرد که بیشتر کارگرها در شوروی یا از گرسنگی میمردند یا به دست ماموران استالین اعدام میشدن و یا در اردوگاه های کار اجباری استالین ذره ذره جون میدادن.

حتی تا دهه ها بعد از مرگ استالین هم تقریبا هرگونه بحث عمومی درباره حکومت اون به شدت ممنوع بود ، فقط تو یک دوره کوتاه اینطوری نبود که اونم مربوط میشد به گزارش محرمانه آقای خروشچف در افشای جرایم استالین که با توجه به اونچه که امروز میدونیم این گزارش هم خیلی گزارش ملایمی بود و اصلا به ابعاد گسترده فاجعه پرداخته نشده بود، گزارش خروشچوف مربوط میشد به سال 1956 یعنی سه سال بعد از مرگ استالین و مخاطب گزارش هم فقط 1500 نفر از اعضای حزب کمونیست بودن و فقط اونا از این گزارش مطلع بودن خروشچف تو این گزارش اومده بود به قسمتی از جنایات استالین اشاره کرده بود و اولین کسی بود که جرات کرده بود حتی بعد از مرگ استالین هم اشاره ای به این موضوع بکنه ، طی شش سال بعد از ارائه این گزارش چند تا کتاب معدود درباره سازو کار اردوگاه های وحشتاک کار استالین منتشر شد که معروف ترین این کتاب ها کتابی بود به نام (یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ) نوشته الکساندر سولژنیتسین که ایشون تو این کتاب داستان اونچه که تو اردوگاه های کار اجباری به سرش اومده بود رو تعریف کرده بود. ولی همین آزادی های بسیار محدود هم با سرنگونی خروشچف در شوروی در سال 1964 یعنی هشت سال بعد از ارائه گزارشش به پایان رسید و خیلی زود سران کمونیست دوباره این آزادی های کوچیک رو هم از مردم گرفتن .

خروشچف در 1964 سرنگون شد و گزارش محرمانه اون تا نزدیک سی سال بعد از ارائه بصورت عمومی در اتحاد جماهیر شوروی منتشر نشد و بعد از خروشچوف هم کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ خیلی زود از کتابخونه ها ناپدید شد.

تا این که در سال 1985 زمانی که آخرین رهبر شوروی یعنی گورباچف قدرت را در دست گرفت سرانجام سکوت بزرگ سی ساله شکسته شد، و از سال 1987 کتاب های که سابقا ممنوع بودن دوباره اجازه انتشار پیدا کردن ،سیلی از این کتاب ها و کتاب های جدید جاری شد و ملت جرات پیدا کردن که فقط از درد و رنجی که به خودشون و خانوادشون وارد شده بود حرف بزنن و قصه های شکنجه ها و زندان و تبعیدشون رو بگن.

همانطور که میدونید و در اپیزود داستان زندگی پوتین در پادکست رخ اشاره کردیم دو سه سال بعد یعنی اواخر سال 1989 و اوایل سال 1990 بود که دیگه شوروی از هم پاشیده شد و 15 جمهوری مستقل به عنوان کشورهای جدید اعلام استقلال کردن.

و تازه بعد از این اعلام استقلال بود که در جمهوری های استقلال یافته گورهای دسته جمعی کشف شد، تو یک موردش وقتی که کارگرها داشتن خط لوله گاز رو میکشیدن به یکی از این گورهای دسته جمعی برخورد کردن و بیش از هزار تا اسکلت از توش بیرون آوردن و اونجا بود که با دیدن اسکلت های جفت شده کنار هم متوجه شدن دژخیمان وحشتناک استالین برای صرفه جویی در گلوله هر دو نفر رو به هم جفت میکرده و با شلیک یک گلوله اونها رو میکشته. از این گورهای دسته جمعی در نقاط مختلف شوروی سابق به دفعات پیدا شد و هنوز هم ممکنه باز هم کشف جدیدی در راه باشه.

خوب از آغاز حکومت استالین در سال 1929 داستانمون رو شروع کردیم و تا فروپاشی شوروی در سال 1990 ادامه دادیم و حالا میرسیم به سفر نویسنده این کتاب به روسیه در سال 1991 یعنی یک سال بعد از فروپاشی شوروی. آقای آدام هاکس برای یک اقامت شش ماهه اومده به روسیه و یک خونه در نزدیکی پارک کوچیکی به نام پارک پاولیک ماروزوف اجاره کرده، حالا چرا اسم این پارک رو گفتیم و این پاولیک ماروزوف کی بوده ایشون یک پسر چهارده ساله ای بوده که تو همون دهه 1930 پدرش رو به ماموران امنیتی استالین لو میده و به دست بقیه اعضای خونواده کشته میشه و به عنوان قهرمان حکومتی اسمش تو تاریخ استالین ثبت میشه. البته که خیلی ها معتقدن این داستان ساخته پروپاگاندای شوروی بوده و واقعیت نداشته.

در هر صورت نویسنده به روسیه بعد از فروپاشی میره و میگه در روسیه ای که من در سال 1991 برای زندگی به اونجا رفته بودم فقط چند سال میشد که خوندن کتاب های ممنوعه، روبه رو شدن با گذشته و پرسیدن سوالی که ذهن من و روس ها را به یک اندازه مشغول کرده بود امکان پذیر شده بود ، حالا سوال چی بود سوال خیلی ساده بود ، این بود که چطور کشوری که تولستوی و چخوف را به دنیا معرفی کرده تونسته بود گولاک را هم به جهان تحمیل کنه. و نویسنده برای این که جواب سوالش رو بگیره اومده بود با جان به در بردگان این خفقان یا اعضای خانوادشون یا نگهبانان گولاک و هرکسی که مستقیم و غیرمستقیم با این کشتار بزرگ ارتباط داشته صحبت کنه.

فقط یک نکته هم من از خودم بگم اونم اینه که در رابطه با دوران دیکتاتوری استالین تا الان کتاب های زیادی نوشته شده که تو این کتاب ها اومدن به جزئیات ماجراهای اردوگاه های کار پرداختن و بلاهایی که سر متهمین اومده رو شرح دادن، به خوبی هم شرح دادن، ولی تفاوتی که این کتاب داره نگاه متفاوت نویسنده به این دوران و توجهش به تبعاتی که هنوز هم زندگی مردم رو تحت تاثیر خودش قرار داده که حالا جلوتر میشنویم که داستان چی بوده.


اولین نفری که آدام هاکس تو کتاب دربارش صحبت میکنه مرد پنجاه و پنج ساله ای بنام نیکلای دنیلف، نیکلای نجات یافته گولاک نیست و هیچ کدوم از بستگان نزدیکش هم به دست استالین کشته نشدن، اما حوادث اون سالها در سرنوشت زندگی اون تاثیر مستقیم داشته

بزارید اول یکم بیشتر با نیکلای و خانوادش آشنا بشیم ، در زمان حکومت استالین پدر نیکلای یک افسر ارتش گوش به فرمان استالین بود ، تو دورانی که استالین سعی کرد به اصطلاح خودش پاکسازی ارتش رو شروع کنه اون اومد نزدیک به 43 هزار نفر از ارتشی ها رو با درجات مختلف دستگیر کرد ، عده ای شون رو کشت تعدادیشون رو تحویل گولاک داد و تعداد بسیار کمی از این افراد هم بعد از مدتی که دادگاهی و بازجویی شدن به تشخیص ماموران استالین اجازه پیدا کردن که برگردن سرکار ، که پدر نیکلای هم یکی از همین آدم ها بود. پدر نیکلای وقتی به سرکار برگشت و متوجه شد که چه بلایی سر بقیه اومده وحشت سراپای وجودش رو گرفت و تمام سعیش رو کرد که کوچک ترین کاری نکنه که مامورها بخوان دوباره بیان سراغش، زندگی پر از ترس و وحشت خانواده نیکلای ادامه داشت تا این که تو جنگ با آلمان ها در جنگ جهانی دوم بعد از حمله وحشتناک آلمانی ها پدر نیکلای که تو این جنگ حضور داشت مفقود الاثر شد و دیگه هیچ کسی اثری ازش پیدا نکرد، همه هم میگفتن که اون احتمالا کشته شده و جنازش هم وسط این جنگ هولناک نابود شده باشه.

چندین سال گذشت، جنگ جهانی تموم شد، 16 سال بعدش هم استالین مرد و نام پدر نیکلای هم به عنوان شهید مفقودالاثر جنگ جهانی دوم ثبت شد.

تو این فاصله نیکلای که دیگه بزرگ شده بود و دنبال کار میگشت رفت و عضو کا گ ب شد، اون زمان که مصادف با دوران خورشچف بود دولت اومده بود یک داستانی رو به نام اعاده حیثیت علم کرده بود، اعاده حیثیت مخصوص کسانی بود که میخواستن ثابت کنن در دوران حکومت استالین بی گناه مجازات شدن، حالا یا خود طرف با مدارک و اسناد میرفت اعاده حیثیت می کرد و یا این که ممکن بود طرف اصلا مرده باشه ولی بچه هاش و بازمانده هاش رفته باشن اعاده حیثیت ازش کرده باشن که انگ خانواده خیانت کار از روشون برداشته بشه و ثابت بشه که پدر یا مادرشون بیگناه بوده، نیکلای هم تو همین قسمت تو کا گ ب کار می کرد.

یک کم که گذشت نیکلای با رییس روساش تو کا گ ب به اختلاف خورد و اومد بیرون، خودش به نویسنده میگه ما یه ضرب المثل روسی داریم که میگه اگه با گرگ ها زندگی کنی باید باهاشون زوزه بکشی و منم دوست نداشتم اینطوری زندگی کنم. بعد نیکلای عضو یکی از گروه های طرفدار حقوق بشر تو لنینگراد شد و بر ضد کا گ ب یک سری حرف ها زد چند تا شعر هم گفت و کا گ ب هم انداختش زندان بعد هم دیگه زندان و زندگی بهش سخت گذشت و مدتی هم بیمارستان روانی بود ، بعد که وضع روحیش بهتر شد اومد بیرون و دیگه از شهر خودشون گذاشت رفت به یک شهر دیگه و اونجا برای بار دوم ازدواج کرد و خدا بهش یک دختر هم داد.

بعد زمان گذشت و اوایل دهه 70 بود که نیکلای یک واقعیت بزرک رو تو زندگیش کشف کرد این که پدرش تو جنگ کشته نشده.

مادر نیکلای که مریض شده بود و فکر میکرد که امکان داره دیگه عمرش به دنیا نباشه به نیکلای گفت که تو جنگ وقتی آلمانی ها تویکی از حملات وحشتناکشون به ارتش شوروی حمله کردن هنگ نظامی که پدرت هم یکی از افسرانش بود مجبور به فرار و عقب نشینی شدن بعد هم پدرت از ترس اینکه اگه برگرده ارتش حتما بخاطر این فرار میکشنش یواشکی رفت تو روستا پیش مادرش مخصوصا این که قبلا هم یک بار گرفته بودنش و میدونست که اینبار دیگه اگه بگیرنش حتما مثل همکاران دیگش میکشنش، مادر نیکلای از این موضوع مطلع بود و سی سال جرات نکرده بود که حقیقت رو حتی به بچه هاش هم بگه سکوت بزرگ سال های بعد از استالین حتی تا اعماق خانواده ها هم رسوخ کرده بود.

نیکلای بعد از این که فهمید پدرش زنده است شروع کرد به جستجو برای پیدا کردن رد و اثری از پدرش ، حالا این که چطوری جستجو کرد و چه ها کرد بماند ازش میگذریم ولی یادمونه که خودش تو کا گ ب درباره همین آدم هایی که تو جنگ شرکت داشتن داشت تحقیق می کرد و هنوزم دوست و آشنا داشت و میدونست که باید چیکار بکنه، داده هایی که نیکلای دراورد نشون میداد که بله یک نفر با مشخصات پدرش تو اون منطقه تو اون روستا بوده منتهی اسمش سرهنگ پتروف بوده ولی از مشخصاتش و نشونه هایی که پیدا کرد مطمئن شد که این سرهنگ پتروف همون پدر خودشه که به احتمال زیاد مجبور شده بوده اسمش رو عوض کنه، بعد هم فهمید که یک خانمی به پدرش یه مدتی پناه داده بود و بعدش هم یهو این خانم و پدرش غیبشون زده بود، نیکلای فهمید که داستان چیه و گفت که حتما پدرم با این خانم فرار کرده به سمت غرب ، کاری که خیلی ها اون زمان انجام میدادن البته اگه میتونستن فرار کنن و اگه شانس میاوردن و زنده به مقصد میرسیدن.

حالا نیکلای مونده بود و یک سوال بزرگ و اساسی ، پدرم الان کجاست ، اصلا آیا بعد این همه مدت هنوز زندست، اگه آره چیکار میکنه، چرا هیچ وقت نامه ای پیغامی چیزی نداده. تازه یک بدبختیش هم این بود که اون برای پیدا کردن پدرش باید میرفت خارج از کشور ولی بخاطر سابقه زندانش و مسائل سیاسی و این داستانهاش بهش پاسپورت نمیدادن، کلا اون زمان به آدم های محدود و خاصی فقط پاسپورت میدادن، نیکلای اومد نشست نامه نوشت به روزنامه های مختلف تو آمریکا و اروپا وبه تمام دوستان و آشناهایی که خارج از کشور داشت و داستانش رو گفت و ازشون کمک خواست تا این که بعد از ده سال در سال 1981 یک روزنامه روس زبان تو کانادا جواب نامش رو داد و گفت که بله شخصی به نام نیکلای سیمیونوویچ دنیلف تو دفترچه تلفنی که ما در اختیار داریم اسمش ثبت شده، دقیقا اسم پدرش قبل از این که اسمش رو تغییر بده، نیکلای فهمید که پدرش وقتی رسیده بود به غرب دیگه از همون اسم اصلیش استفاده می کرد.

نیکلای برای دفتر مخابراتی که اسم پدرش اونجا ثبت شده بود نامه نوشت که اونا نامه رو بدن به پدرش ، اونا هم این کار رو کردن ولی نامه نیکلا هیچ جوابی نداشت. هیچی. فقط یک سرنخ بزرگ این وسط بود اونم این که اونا وقتی نامه رو به پدرش دادن رسیدی که اون امضا کرده بود و تایید کرده بود که نامه رو گرفته رو برای نیکلا برگردوندن و نیکلا با تطبیق دستخط با دستخطی که دم دستش داشت فهمید که بله ایشون حتما خود خود پدرمه، بعد هم با هزار بدبختی تونست تلفن پدرش رو گیر بیاره و زنگ زد به پدرش ، سلام من نیکلای هستم ، اوه آره تویی ، میخوام ببینمت بابا ، من پیر و مریضم توانایی برگشتن به کشور ندارم، میتونی دعوتم کنی من بیام، نه نه بهت اجازه خروج نمیدن.

اینطوری شد که نیکلای رفت دنبال اجازه خروج دیگه الان زمانی بود که گورباچف اومده بود سرکار و اوضاع سیاسی هم یکم بازتر شده بود و بعد از ماه ها تلاش و پیگیری در سال 1988 بلاخره نیکلای تونست پاسپورتش رو بگیره

تو این مدت چند بار هم با پدرش صحبت کرد و اونم مدام تکرار می کرد که اونا اجازه خروج بهت نمیدن، نیکلای فهمید که انگار پدرش اصلا نمی خواد که اون بره پیشش، اون فهمید که بله پدرش با همون خانمی که از روستا باهاش فرار کرده بود مجدد ازدواج کرده و احتمالا از پیدا شدن زن و بچه قبلیش خیلی احساس خوبی نداره انگار پسرش یاداور خونواده ای بود که پدر در شرایط بسیار کابوس واری چهل و پنج سال پیش پشت سر گذاشته بود. چهل و پنج سال از نبود پدر نیکلای گذشته بود.

نیکلای به پدرش حق میداد ، اون میدونست که اگه پدر برمیگشت میفرستادنش گولاک و پدرش با فرار کردن به غرب هم زندگی خودش رو نجات داده و هم زندگی اونا رو . الان اونا در چشم مردم خانواده شهید بودن در صورتی که اگه پدرش برمیگشت و اعدام میشد اونا هم میشدن خانواده یک خائن.

نیکلای از پدرش دلخوری نداشت فقط میخواست ببینتش و سال 1988 بلاخره پاسپورتش رو گرفت و بدون این که به پدرش اطلاع بده رفت که پدرش رو ببینه دختر 13 سالش هم با خودش برد. نیکلای که میدونست پدرش تو بیمارستان بستری شده با پرس و جو بیمارستان پدرش رو پیدا کرد و رفت سراغش و خوب بود که پدرش تو بیمارستان بود چون نیکلای آدرس خونه پدرش رو نداشت.

نیکلای رفت بیمارستان و از اطلاعات شماره اطاق پدرش رو گرفت و رفت و در اتاق رو باز کرد و پدرش رو دید نیکلای میگه در رو باز کردم و پدرم را دیدم که با چشمان بسته دراز کشیده بود. رفتم تو و گفتم سلام پدر من رو میشناسی، گفت آره چطوری اومدی؟ بعد رفتم سمتش کمکش کردم که جابجا بشه و نشستم باهاش حرف زدن که آره مامانت مرده خواهرهات الان وضعیتشون اینطوریاست و از این حرف ها ، دو ساعت و نیم حرف زدیم ، آخرش قرار شد من برم فردا دوباره بیام با هم کلی حرف بزنیم.ولی فرداش که اومدم دیدم جا تره و پدر نیست. به پرستار گفتم پدرم کجاست گفت همسرش اومد دنبالش سریع جمع کردن رفتن خونه ، به خونشون زنگ زدم که باهاش صحبت کنم ولی پدرم با لحن خشنی که با لحن دیروزش کلی فرق داشت گفت آره فکر می کنی من نمی دونم که سازمان اطلاعات شوروی فرستادت اینجا فکر کردی من نمیدونم اومدی یه بلایی سر من بیاری، پدرش تمام اون مدت با این انتظار زندگی میکرد که ماموران شوروی بلاخره یک روز بیان و دستگیرش کنن و اولین نفری که از شوروی اومده بود سراغش پسرش بود و برای همین هم تمام ترس های پدر روی پسرش متمرکز شده بود یعنی حتی بعد از چهل سال که از مهاجرت پدرش میگذشت تمام اون ترس ها هنوز هم تو وجود پدرش بود.

بعد از اون روز دیگه نیکلای پدرش رو ندید و فقط خبر دار شد که یکسال و نیم بعد پدرش از دنیا رفته.


داستان بعدی مربوط میشه به خانمی به نام الگا، الگا معلم ادبیات بازنشته هشتاد وسه ساله ای بود که ده سال در زندان های استالین عمرش رو سپری کرده بود و بعد از این که از زندان آزاد شده بود هم مجبور بود به عنوان تبعید تو همون شهری که زندانی بود زندگی کنه، نویسنده موفق میشه تو خونه اولگا اون رو ببینه و بشینه باهاش صحبت کنه، الگا ور میداره آلبوم عکس های جوونیش رو میاره و به نویسنده نشون میده و دوستاش و خانوادش رو بهش معرفی میکنه و نکته غمناک و هولناک این بود که الگا تو هر عکسی که نشون میداد میگفت اینو میبین تیرباران شد، تو عکس بعدی این تیرباران ، تو این یکی اینا تیرباران.

بعد الگا میشینه داستانش رو برای نویسنده تعریف می کنه و میگه که وقتی مامورا اومدن کل خانواده ما رو دستگیر کردن ، هر نه نفرمون، شوهرم من دوبرادرم مادرم و چندتا از فامیل های دیگه، که در نهایت فقط من و یکی از عموزاده هام زنده موندیم و بقیه همه اعدام شدند.

بعد هم که گفتیم وقتی دوران زندان الگا تموم شد به عنوان پرستار تو یکی از بیمارستان های شهر مشغول به کار شد یکبار هم سعی کرد قرص بخوره خودکشی کنه که دوستاش به دادش رسیدن و بعدش هم مسئولین به جرم استفاده بی اجازه از اموال بیمارستان مجازاتش کردن. خلاصه که استالین هر بلایی که میشد سر الگا آورده بود و زندگیش رو سیاه کرده بود ، عزیزانش رو کشته بود و خودش رو هم به روزگار سیاه نشونده بود ولی چیزی که برای نویسنده خیلی عجیب بود این بود که الگا تعریف میکرد به رغم همه این اتفاقات حتی همون موقعی که من تو بیمارستان کار می کردم و روزی صدبار آرزوی مرگ میکردم فکر می کردم استالین نمیدونست که داره چه اتفاقی میافته و اصلا اون رو مقصر نمی دونستم. حتی الگا و خیلی از آدم های بدبخت شبیه به خودش شروع کردن به استالین نامه نوشتن و ازش کمک خواستن، یعنی اونا داشتن از جلاد خودشون تقاضای کمک می کردن و مشخصه که به هیچ کدوم از نامه ها هم پاسخی داده نمیشد.

نویسنده میگه من مبهوت این بودم که چطور ممکنه ایمان به استالین طی این همه سال حفظ بشه و حتی کسانی که بدترین بلاها سرشون اومده باز هم به استالین اعتقاد داشته باشن چطور میشه این آدم ها اصلی ترین مقصر رو در ذهن خودشون بیگناه میدونن، حتی بدتر از این خیلی از مردم باور کرده بودن که این اردوگاه ها مرگ ها ، قحطی محرومیت ، همه اینا برای داشتن آینده ای بهتر ضروری بودن ، چون که ملت یک خانواه بزرگی بودن که استالین رو پدر سختگیر خودشون میدونستن و میگفتن اون حتما خیر و صلاح خانواده اش رو میخواد و میدونه که داره چیکار میکنه.

خانم الگا که اینجا داره کتاب درباره ایشون صحبت میکنه تقریبا همزمان با مرگ استالین دوران ده ساله زندانش تموم میشه و تازه بعد از این ده سال به عنوان تبعیدی مجبور به کار در همون شهر میشه و حالا همین خانم الگا تعریف میکنه که من وقتی خبر مرگ استالین رو شنیدم گریه کردم، واقعا گریه کردم، حتی تصور کردنش هم سخته که قربانی بر مرگ جلاد داره زاری میکنه و ببینید شستشوی مغزی و خفقانی که بر یک جامعه حاکم میشه تا کجاها میتونه تاثیرگذار باشه.


نفر بعدی که نویسنده آقای آدام هاکس باهاش صحبت میکنه یک مرد شصت و دو ساله و درشت اندامیه به نام میخاییل ولکاف ؛ که نویسنده رفته خونه این آقای میخاییل و میخواد که باهاش سرصحبت رو باز کنه، آدام هاکس میگه خونه ای که من رفتم دست کمی از خونه نویسنده ها و تاریخ دان ها نداشت، تو اتاق پر از قفسه های کتاب بود ، رمان های کلاسیک روس، آثار نویسنده های بزرگ دیگه به زبان روسی و عکسی از ولادیمیر ویسوتسکی، شاعر،هنرپیشه خواننده و یکی از محبوب ترین چهره های فرهنگی روس ها در چند دهه گذشته که یکی از مشهورترین آهنگ های ایشون ، درباره یک کمونیست متعصبیه که یک خالکوبی بزرگ از استالین روی سینه اش داره و داره برای گذروندن دوران محکومیت و زندانش به سیبری فرستاده می شود، شما فکر کن عکس رهبر و اسطوره زندگیت رو روی سینت خالکوبی کنی بعد همون آدم بفرستت زندان و اردوگاه های کار اجباری.

در هر صورت شما فکر میکنید این آقایی که خونش این شکلی بود و حداقل به ظاهر اهل مطالعه بود و وضع بدی هم نداشت قبلا چی کاره بوده و چه ارتباطی با داستان ما داره، آیا ایشون هم یکی از قربانی ها و زندانی ها بوده ، نه برعکس ایشون در زمان دوران خفقان استالین یکی از کسانی بوده که برای زندانی ها حکم صادر میکرده و اونا رو به اردوگاه ها میفرستاده ، یک سرهنگ بازنشسته.

گپ و گفت بین نویسنده و جناب سرهنگ خیلی سخت پیش میرفت چون سرهنگ مدام تلاش میکرد خودش رو از تمام تقصیرات مبرا بدونه و میگفت که من فقط اون زمان از دستورات مقامات بالا اطاعت می کردم، یا این که سرهنگ میگفت موقعی که من مسئولیت رو بر عهده گرفتم اتفاقات بدتری قبل از من افتاده بود و منم چاره ای جز اطلاعت نداشتم و در ضمن من که کسی رو شخصا بازداشت نکردم این کار رو بقیه انجام میدادن من نبودم.

نویسنده از سرهنگ پرسید خوب این کار اجباری طاقت فرسا و شیفت های دوازده ساعته کار در معدن، اینا چی برای چی همچین بلایی سر زندانی ها میاوردین؟

سرهنگ جواب داد تازه زندانی ها باید بابت این کار تشکر هم میکردن چون زندانی وقتی کار میکنه حس بهتری داره و گذروندن دوره محکومیت بدون کار کردن شدیدترین نوع تنبیهه.

خلاصه که جناب سرهنگ مدام انکار میکرد و زیربار هیچ مسئولیتی نمیرفت

اون دوستانی که اپیزود هیتلر رو از پادکست رخ شنیدند اگه یادشون باشه آخر اپیزود یک سوالی رو مطرح کردیم و گفتیم که آیا تو جنایاتی که نازی ها کردن فقط هیتلر مقصر بود ، آیا چون هیتلر رهبر بود تمام تقصیرها گردن اون بود و دیگه آدم های دیگه و مقامات مسئول دیگه رو میشه بیگناه دونست وگفت که چون اونا تابع دستورات رهبرشون بودن مجبور به اطاعت بودن، حالا همین سوال هم اینجا مطرح میشه آیا فقط استالین مقصر بود یا همین جناب سرهنگ قصه ما رو هم میشه همدست استالین تو این فجایع و کشت و کشتارها دونست، نظر شما چیه؟

یک موضوع دیگه ای که تو این گفتگو خیلی عجیب و تاسف بار بود این بود که جناب سرهنگ میگفت ما بین زندانی ها همیشه چند نفر رو به عنوان شخص امین داشتیم ، این ها آدم هایی بودن که به دقت از بین زندانی ها انتخاب میشدن و آموزش میدیدن و حتی بهشون اسلحه داده میشد که تو برج های مراقبت مستقر بشن و از زندانی های دیگه نگهبانی کنن، یعنی زندانی ها خودشون از زندان خودشون مراقبت میکردن.

نویسنده به جناب سرهنگ میگه با این اوضاع و احوالی که شما اون موقع میدید آیا واقعا تمام شعارهای استالین رو باور کرده بودید و بهش باور داشتید، جناب سرهنگ جواب داده آره چطور میتونستم باور نکنم، نویسنده میگه وقتی گزارش محرمانه خروشچف اومد بیرون و حتما هم شما ازش مطلع شدید چه حسی داشتید تاثیرش چطور بود

سرهنگ گفت گزارش کل کشور رو تکون داد، چطور میشد این همه جنایت اتفاق افتاده باشه ، اینجا جناب سرهنگ یک جمله ای میگه که روی جلد کتاب هم این جمله نوشته شده، میگه : ما استالین را پدر عزیزمان خطاب می کردیم و یکباره آشکار شد که چه کرده بود.

حالا استالین این کار رو کرده بود جناب سرهنگ تحصیل کرده و اهل مطالعه چرا همراهیش کرده بود؟

اصلا یکی از سوالات اساسی و یکی از پازل های بزرگ روانشناختی اون دوران این بود که چطور این همه اعضای تحصیلکرده و باهوش حزب کمونیست این کارها رو انجا میدادن، اون ها که دیگه مستقیم تو بطن ماجرا بودن و میدیدن که چه بلایی داره سر مملکت و مردم میاد پس چطور انقدر وفادارانه از حزب حمایت میکردن و حتی بعد از اخراج و زندان خیلی هاشون با آغوش باز حاضر بودن به حزب برگردن، امثال جناب سرهنگ تو دوران استالین زیاد بودن خیلی هم زیاد بودن، کسانی که ذوب در رهبری استالین بودن و بجای فکر کردن فقط از دستورات استالین تبعیت میکردن، یکی از معروف ترین این آدم ها شخصی بود به نام سرهنگ کامنف که کتاب داستانش رو تعریف میکنه و میگه که بدون تمایل مردانی مثل سرهنگ کامنف یا سرهنگ میخاییل ولکاف خودمون که داستانش رو شنیدیم مطمئنا سیستم نمی تونست دووم بیاره و شاید اون بیست میلیون آدم هم کشته نمیشدن.

این آقای سرهنگ کامنف شخصیت جدید کتاب هم داستانش عجیبه، قبل از این که استالین به قدرت برسه کامنف تو تیم رقیب استالین بود ، ولی بعد که استالین شد رهبر شوروی کامنف اومد عذرخواهی کرد و اجازه پیدا کرد که تو حزب حضور داشته باشه ، البته کامنف قبلا یکی از مقامات رده بالای حزب بود ولی بعد که استالین اومد دیگه به کامنف اجازه نداد که به سلسله مراتب رهبری حزب برگرده و فقط اجازه داد که برگرده به حزب، پنج سال بعد برای کامنف پرونده سازی میشه و دوباره از حزب اخراج میشه و میفرستنش سیبری بعد دوباره توبه میکنه و بهش اجازه میدن که یک شغل جزئی تو یکی از انتشاراتی های حذب بگیره و کامنف حتی حاضر میشه بیاد به جرم نکرده اعتراف کنه و بگه که آره من با حزب و رهبرش مخالف بودم ولی الان دیگه اصلاح شدم و امیدوارم مورد بخشش قرار بگیرم زنده باد رهبر و فرمانده مان رفیق استالین.

ولی با همه این اتفاقات اون دوباره به یک بهونه دیگه دستگیر میشه وحتی در دوران بازداشتش به شرکت در یک توطئه ای متهم میشه که مثلا قرار بوده مسئولان رده بالای شوروی رو اونا ترور کنن بعد هم میندازنش زندان.

تو زندان ولکاف شروع میکنه به استالین نامه نوشتن و طلب بخشش کردن تا این که استالین حاضر میشه ولکاف رو همراه با یک بدبخت دیگه که به اصطلاح میگفتن همدستشه رو ببینه ، تو ملاقاتی که استالین با ولکاف داشت بدون این که به سلام این دو نفر جواب بده و اصلا به نشستن دعوتشون کنه بهشون پیشنهاد میکنه که شما بیایید اعتراف کنید بجاش منم جونتون رو نجات میدم و نمیزارم اعدامتون کنن، اونا هم قبول میکنن.

دادگاه برگزار میشه و تصاویرش هم در سراسر دنیا پخش میشه، تصاویر یک از رهبران قدیمی حزب به نام سرهنگ ولکاف که داره تو دادگاه به جرم ناکردش اعتراف میکنه، اصلا تو اکثر زمان هایی که دادگاه میگفت اون داشته خیانت میکرده و توطئه میکرده و این چرت و پرت ها دقیقا تو همون زمان ها ولکاف یا تو زندان بود یا تو تبعید ولی با این حال اون میاد تو دادگاه و به گناه نکرده اعتراف میکنه و میگه که آره ما به فاشیسم خدمت کردیم و این راه حقارت آمیز رو انتخاب کردیم و به حزب خیانت کردیم، بعد میگه من قبلا هم دو بار مورد عفو قرار گرفتم اما دیگه هر چیزی حدی دره ، بزرگواری هم حدی داره و دیگه الان باید به مرگ محکوم بشم.

طبق قرار قبلی قرار بود دادگاه حکم اعدامشون رو صادر کنه ولی در نهایت مامورها اعدامش نکنن و بزارن زنده بمونه، طبق برنامه دادگاه حکمش رو میده و زندانی هارو هم اعدام نمیکنن و برمیگردوننشون تو زندان پیش بقیه که زندانی های دیگه هم ببینن که استالین به قولش عمل کرده، بعدش اونا رو به یک بهونه ای از زندان میارن بیرون و ( صدای شلیک) دخلشون رو میارن.

از اون دادگاه کامنف یه چیز دیگه ای که به یادگار مونده اینه که وقتی کامنف دفاعیش رو تموم کرد و نشست دوباره بلند شد و گفت که اگه اجازه بدید میخوام یه چیزی رو خطاب به دوتا فرزندانم بگم ، دادگاه هم گفت بله بفرما کامنف هم خطاب به فرزندانش گفت فرقی نمیکنه حکم چی باشه حکم هرچی که باشه من اونو عین عدالت میدونم، شما هم بهتره به پشت سر نگاه نکنید و به جلو برید و همگام با مردم شوروی از استالین پیروی کنید.

طبق یکی از بیوگرافی های موثق استالین که به قلم شخصی به نام ولکاگوانف نوشته شده، علاوه بر کامنف ، همسر کامنف، دو تاپسرش، برادرش و همسر برادرش، همگی اعدام شدند.

اما ولکاگوانف که بیوگرافی استالین رو نوشته بود اشتباه می کرد، البته همه این افرادی که گفتیم کشته شدن بجز پسر کوچک کامنف که در زمان مرگ پدر هفت سالش بود. و حالا نویسنده تونسته بود که اونو پیدا کنه و باهاش بشینه صحبت کنه، الان دیگه اون پسر یازده ساله یک مرد نحیف و لاغراندام شصت ساله بود.

دیگه ما اینجا به صحبت های پسر کامنف نمی پردازیم ، اون میاد داستان زندگیش رو تعریف میکنه و میگه که چه بلاهایی سرش اومده ، یک بچه هفت ساله که پدر و مادر و برادر و عمو و زن عموش تیربارون شدن خودش ده سال تو یتیم خونه بوده و هفت سال هم در گولاک زندانی بوده دیگه معلومه با چه بدبختی زندگی کرده ولی نکته جالب روحیه پسر کامنف بود که تو این سن و با وجود این همه بلایی که سرش اومده بود اون خیلی شیرین سخن و بذله گو بود انقدری که تو طول صحبت هاش چندین بار نویسنده رو به خنده میندازه.

آخرین چیزی که پسر کامنف برای نویسنده تعریف میکنه یه داستان کوتاه طنز ساختگی پر از اشاره است ،

داستان اینه که میگن یه بار استالین به رئیس پلیس مخفی شوروی زنگ می زنه و میگه که:« فلانی من پیپ ام را گم کرده ام!» اونم می گوید :«نگران نباش رفیق استالین، من فورا رسیدگی می کنم.»

هفته بعد، خدمتکار استالین وقتی داشت کف اتاق استالین رو جارو میکرد پیپ رو پیدا میکنه

استالین دوباره به رییس پلیس زنگ میزنه میگه آقا مشکلی نیست. پیپ ام را پیدا کردم.» ولی رییس پلیس بهش جواب میده میگه :« رفیق استالین، من ده هزار نفر متهم رو تا الان دستگیر کردم و کلی هاشون هم تا الان به دزدی اعتراف کردن ، استالین هم میگه ااااا خوب در این صورت باید به همشون ده سال زندان بدیم.

موسیقی

اینجای داستان نویسنده یه سر میزنه به یکی از ویلاهای سابق استالین،هر چند استالین تصویر یه مرد ساده زیست رو از از خودش تو ذهن مردم کاشته بود ولی اون حداقل دوازده تا ویلا داشت و عاشق خونه های ییلاقی بود

استالین تو این ویلاها حسابی به علایق شخصیش هم میرسد اون عاشق بیلیارد بود و همراهانش هم حواسشون جمع بود که تو بازی اونه که باید ببره، بجز بیلیارد استالین به سینما هم علاقه زیادی داشت و تو ویلاش یک سینمای کوچک هم داشت، تو سینما هم عشقش فیلم های چارلی چاپلین و فیلم های تارزان بود، داستان زندگی چارلی چاپلین رو تو پادکست رخ گفتیم اگه دوست داشتید میتونید برید گوش کنید خیلی داستان عجیب و در عین حال تلخیه، البته در زمان استالین فیلم ها خوب زیرنویس نداشتن و تو فیلم هایی که دیالوگ داشتن استالین متوجه نمیشد چی دارن میگن، اینجا بود که وزیر سینماتوگرافی میومد میشست کنارش و با ترجمه دیالوگ ها رو بهش میگفت، یعنی وزیر نقش زیرنویس رو بازی می کرد جالبه که خود وزیر هم زبان بلد نبود و از قبل موضوع فیلم رو بهش می گفتن و کلیات ترجمه دیالوگ ها رو هم میشست حفظ می کرد بعد میومد پیش استالین میشست امتحانش رو پس میداد.

خلاصه که استالین تو ویلاهای شخصیص نمیزاشت بهش بد بگذره ، حالا نویسنده کتاب موفق میشه بعد از این که هماهنگی های لازم رو انجام میده، به همراه همسرش و پسرش تو یکی از تعطیلات آخر هفته از یکی از زیباترین ویلاهای استالین بازدید کنه و اونجا با خانم ماریا نیمچمکا یکی از خدمتکاران وفادار استالین صحبت کنه.

ماریا یه سری چیزهای جالبی به نویسنده میگه مثلا این که استالین هر شب تو یکی از اتاق ها میخوابید و به جز خدمتکار ویژه ای که از مسکو با خودش میاورد کسی دیگه ای نمی دونست که اون شب قراره تو کدوم اتاق بخوابه، یا این که استالین فقط گوشت میخورد اونم گوشت تازه ، استالین هرجایی که بود همونجا گوسفند و مرغ و سلاخی میکردن بعد گوشتش رو میبردن تو آزمایشگاه خاصی که همیشه با تکنسین هایی که داشت کنار استالین حاضر بودن بعد اونجا غذا رو آزمایش میکردن و اگه همه چی اوکی بود میتونستن غذا رو سرو کنن و کل این پروسه روزی سه بار تکرار میشد.

قوانین و مقررات ویلاهایی که استالین توشون زندگی می کرد انقدر سخت گیرانه بود که وقتی استالین سکته کرد و مرد یک روز کامل کسی جرات نداشت بره تو اتاقش و بعد از یک روز که با ترس و لرز وارد اتاق میشن متوجه میشن که اون مرده.

جدای از این موضوعاتی که ماریا تعریف میکرد چیزی که در مورد ماریا برای نویسنده جالب بود این بود که ماریا هنوز هم به استالین باور داشت و هنوز هم اونو دوست داشت، ماریا میگفت از نظر من استالین آدم خوبی بوده و هیچ بدی هم نکرده و این رییس پلیس مخفی بود که آدم پست فطرتی بود و همه این اتفاقات وحشتناک زیر سر اونه.

خوب گشت و گذار در ویلای استالین تموم میشه و فصل بعدی کتاب به استالین درون ما میپردازه، از نظر من یکی از بهترین فصل های کتاب همین فصله.

نویسنده اول میاد یک مثالی میزنه و میگه که اگه یه نفری تو دوران بچگیش باهاش بدرفتاری شده باشه و با خشونت باهاش رفتار شده باشه احتمال این که این آدم در آینده به بچه های خودش ظلم کند بیشتر از اینه که اون آدم به یک فعال حقوق کودکان تبدیل بشه. بعد همین مثال رو تعمیم میده به یک جامعه در ابعداد وسیع تر و میگه متاسفانه بعد از مدتی قربانیان یک جامعه به تدریج شبیه دژخیمان و جلادان جامعه میشن.

کتاب میگه در سال 1937، وقتی حکم اعدام رهبران سابق حزب تو یک دادگاه نمایشی در مسکو تعیین شد، حدود دویست هزار نفر برای شنیدن حکم تو میدان سرخ مسکو در هوای منفی سه درجه جمع شده بودند و مشتاق شنیدن حکم اعدام بودن. استالین درونشون اشتیاق شدیدی به خشونت داشت.

یا یک مثال جالب تر دیگه هم داره و میگه که وقتی سرهنگ کامنف که داستانش رو براتون تعریف کردیم و گفتیم که دادگاهیش کردن و بعد هم برخلاف قولی که استالین داده بود کشتنش، وقتی حکم سرهنگ کامنف رو اعلام کردن یکی از هم خدمتی های سابقش به نام نیکلای بوخارین گفت که من بی نهایت خوشحالم که این سگ ها دارن تیربارون میشن انگار خوی استالین تو وجود اونم رفته بود، دو سال بعد خود همین نیکلای بوخارین هم تیربارون شد. حالا وقتی بوخارین رو گرفته بودن یک عده از نویسنده های مطرح روس خطاب به استالین نامه نوشتن و خواستار مرگ بوخارین و دوستانش که در زندان بودن شدن. اونا نوشته بودن ما خواستار اعدام جاسوسان هستیم نباید اجازه بدیم دشمنان اتحاد جماهیر شوروی زنده بمونن، یکی از کسایی که این نامه رو امضا کرده بود میخاییل شولوخف نویسنده رمان دن آرام و برنده جایزه نوبل ادبی سال 1965 بود. و این ها همه محصول جامعه ای بودن که داشت روز به روز شبیه به رهبرشون میشد.

جامعه ای که به طور سنتی و در ضمیر ناخودآگاهش خواستار قدرت مطلق در بالا و تماشاچی بی تفاوت در پایین بود و برای هر مشکلی و هر کمبودی همانند رهبرش به جای این که به دنبال راه حل باشه بدنبال پیدا کردن دشمن بود، دشمنی که از دید اونها باعث بوجود اومدن فلان مشکل شده بود

البته اصرار بر یافتن کس دیگر برای مقصر جلوه دادن، فقط مختص روسیه نیست. هیتلر هم همیشه یهودی ها را مقصر می دانست، مک کارتی آمریکایی هم همیشه کمونیست ها را.

در هر صورت کتاب به طور مشخص میگه بدون حمایت مردمی، استالین و آدمخوارانش مدت زیادی دوام نمی آوردند اصلا بیشتر رژیم های استبدادی که مدتی طولانی در قدرت می مانند، فقط با همدستی شهروندانشان موفق به این کار می شوندو در قلب هر برده ای همذات پنداری با ارباب کمین کرده است.

کتاب در آخر این فصل میگه حکومت ستمگرانه کار دست ملت هاست، نه شاهکار یک نفر.

ولی چیزی که اتفاقات سال های حکومت استالین رو از بقیه کشتارهای جمعی دیگه متفاوت میکنه اینه که همیشه ما شاهد بودیم در سراسر تاریخ انسان ها مردمان کشورهای دیگه رو یا نژادهای دیگه رو یا مذاهب دیگه رو سلاخی کردن اما کشتار جمعی مردمان خود کشور از موارد بسیار نادر بوده.

قتل عام های دیگه رو راحت تر میشه توجیه کرد. مثلا سفیدپوستانی که در قرن نوزدهم سرخپوستان آمریکایی و بومیان آفریقایی را کشتند، زمین می خواستند.یا نازی ها با کشتار یهودیان به دنبال سپر بلایی برای توجیه شکست های جنگ جهانی اول و تحقیر پیمان ورسای بودند. اما نابود کردن تقریبا بیست میلیون نفر از شهروندان خودی توسط شوروی، همچنان یک موضوع اسرارآمیز و غیر قابل درکه، اونم در این ابعاد وسیع.

بر اساس آماری که به وسیله مقام دولتی روسیه اعلام شد از هر هشت نفر بیش از یک نفر در شوروی دستگیر شده بودند که تعداد زیادیشون هم تیربارون شده بودن و یا در زندان ها از دنیا رفته بودن، تو مسکو کوره های مرده سوزی مدام اضافه کاری میکردن ، بازداشت ها و اتهامات در چنین ابعادی نمیتونه صرفا نتیجه بوالهوسی یک فرد باشد و جامعه هم خواسته و ناخواسته همراه این جنایت بود.

البته که بودن معدود افرادی که در اون زمان واقعا بر علیه استالین موضع گرفتن و زیربار حرف زورش نرفتن ولو به قیمت از دست دادن جونشون، یکی از این افراد سفیر سابق شوروی در برلین و ژاپن و یکی از کمونیست های انقلابی بود به نام آدولف جوفف. جوفف اواخر عمر چهل و هفت سالش درگیر یک بیماری سخت شده بود و استالین هم بخاطر سابقه مبارزات سیاسیش بهش اجازه خروج از کشور برای درمان رو نمیداد جوفف وقتی تمام توانش رو در راه مبارزه با استالین خرج کرد و دست تنها به جایی نرسید تصمیم گرفت در اعتراض به وضع موجود به زندگی خودش پایان بده و خودکشی کرد، تو وصیت نامش هم نوشت که من سی سال پیش، این فلسفه را اختیار کردم که زندگی انسان فاقد معناست مگر آنکه در خدمت امری بی کران باشد _ که برای ما انسانیت است. کار کردن برای هر هدف متناهی و هر چیز فانی دیگری بی معناست. مرگ من حرکتی معترضانه علیه کسانی است که حزب را به چنان وضعیتی فرو کاسته اند.

حالا نفر بعدی که نویسنده میخواد باهاش صحبت کنه دختر همین آدمه دختر جوفف به نام نادژدا دختری که موقع صحبت با نویسنده با وجود این که هشتاد و پنج سال سن داره ولی خیلی خوب همه چی رو به خاطر داره.

نادژدا دو سال بعد از مرگ پدرش، درحالی که بچه اولش را باردار بود، به جرم این که دختر جوفف بود برای اولین بار بازداشت شد و به همراه همسرش به مدت بیست سال به زندان و اردوگاه کار فرستاده شد،بعد از بیست سال که آزاد شد و به مسکو برگشت متوجه شد که آدم های شبیه به خودش که دورانی رو تو زندان بودن شروع کردن به نوشتن اظهار نامه های تسلیم، اونا تو این اظهار نامه ها میگفتن که آره ما به اشتباهاتمون اعتراف میکنیم و تاوان اشتباهاتمونم که دادیم و الان خواهش میکنیم که دوباره به ما اجازه بدید به حزب برگردیم، نادژدا شوکه شده بود اون میدید که نه تنها مردم دست از مخالفت برداشتن بلکه شروع کرده بودن به نوشتن اظهارنامه های تسلیم و بدبختی اینجا بود که بدون نوشتن «اظهارنامه تسلیم» مقامات به کسانی مثل اون اجازه اقامت و کار نمی دادند.

اون زمان نادژادا دو تا بچه داشت و همه دوستاش بهش میگفتن که تو بخاطر بچه هات هم که شده باید اظهارنامه تسلیم رو امضا کنی ولی هرچی گفتن نادژدا قبول نکرد و امضا نکرد تا این که دوباره اون و شوهرش رو دستگیر کردن واین بار اونا رو به دورترین و سردترین گوشه گولاگ فرستادن، قلمرویی که اسمش با نهایت وحشت استالینی مترادف شد: کولیما. نادژدا در بیمارستان اردوگاهی که بود بچه دیگش رو به دنیا آورد که اونو فرستادن به یتیم خانه ای که اسمش یتیم خونه فرزندان دشمنان خلق بود و همسرش رو هم تیربارون کردن.

خود نادژدا هم شانسی زنده موند چون اون تو آشپرخونه کار میکرد و رییس یک قسمت هم چون ازش خوشش اومده بود ازش محافظت کرد

ده سال بعد نادژدا از کولیما آزاد شد و به سرزمین اصلیش برگشت، و حالا هم داشت برای مهاجرت به نیویورک آماده میشد تا باقی عمرش رو با دخترش که فقط یکی دو بار اون رو دیده بود سپری کنه.

نویسنده از نادژدا میپرسه آیا الان دیدش به جهان تغیر کرده یا همون آرمان های کمونیستی سابقش رو داره، نادژدا جواب میده اگه نگاهم تغیر نکرده باشه که آدم احمقی هستم ما یک انقلاب جهانی میخواستیم که الان هم خیلی از مردم مثل من خواستار اونن بعد نادژدا مثال میزنه میگه یک دوستی تو نیویورک دارم که آپارتمانش 9 تا اتاق و دو تا حمام داره و اون هم خواهان انقلاب جهانی و برابریه.

نویسنده میگه نادژدا همچنان از آرمانشهرش دست برنداشته و هنوز هم با اشتیاق درباره تحقق عدالت اجتماعی صحبت میکنه اما چیزی که شدیدا اونو گیچ میکنه اینه که چطور آدم هایی که مثلا تو آمریکا و انگلیس زندگی میکنن روسیه رو مثل بهشت رویاهاشون میدونن.

بلافاصله پس از انقلاب، پلیس مخفی با نام چکا شناخته می شد. مخفف چند کلمه که حق این نام را ادا می کرد: کمیسیون فوق العاده ملت روسیه برای پیکار علیه تحرکات ضد انقلابی، تبلیغ علیه رژیم و خرابکاری در دهه 1920 دوبار تغییر نام داد و سپس در سال 1934 به شکل ان.ک.و.د خوانده شد _ وزارت امور داخله. پس از چند جداسازی و تغییر نام دیگر، هسته اصلی این نیرو در 1954 تبدیل به کا.گ.ب یا کمیته امنیت ملی شد، اما ماموران آن هنوز با افتخار خود را «چکیست» می نامند، درست مثل هشت دهه پیش.

سرگرد گفت:«گاهی یک زندانی سابق را دعوت می کنیم تا بیاید و گواهی اعاده حیثیت اش را بگیرد و او می گوید"هرجا بگید میام به جز ساختمون شما»

در آن زمان یک سرگرد ان.ک.و.د از نظر درجه با تیمسار سرتیپ ارتش سرخ برابر بود. چرا چنین مامور بلند پایه ای باید خود را برای یک هنرپیشه بیست و یک ساله و مسئول آسانسور به زحمت بیندازد، وقتی آن همه قربانی بلند مرتبه پاکسازی بزرگ برای بازجویی کردن وجود داشت؟ فقط می توانیم حدس بزنیم پیدا کردن جاسوسان لتونی می توانست راه خوبی برای ترفیع درجه در سال 1938 باشد؛ چند ماه پیش تر، استالین دستور پاکسازی گسترده در حزب کمونیست لتونی را داده بود.

پارانویای استالین درباره دسیسه ها علیه او، هرگز با احتمال یا جغرافیا محدود نمی شد.

بازجویی که نمی توانست چنین نام هایی را از فرد زندانی بیرون بکشد، ممکن بود به بی کفایتی متهم و تیر باران شود.

مصوبه 23 مه 1938 ان.ک.و.د اتحاد جماهیر شوروی مبنی بر تیرباران آرتور کارلویج تلنت در هفتم ژوئن 1938 اجرا شد.

آرتور دو ماه پس از تولد بیست و دو سالگی اش تیر باران شد.

دقت کنید: اینجا مامورانی تا درجه سرگردی هستند که تلاش می کنند هنرپیشه بیست و یک ساله و متصدی آسانسور سابق را وادار به اعتراف جاسوسی برای بریتانیا و لتونی کنند_ کشورهایی که هرگز به آن ها پا نگذاشته بود

مانند داستان آرتور تلنت، این یکی هم مربوط به والدینی است که از امپراتوری تزاری به آمریکا گریخته، آنجا بچه دار شده و پس از سقوط تزار به روسیه برگشته بودند. ویکتور تیشکوویچ واسکاف، سوژه پرونده، در سال 1913 در نیویورک به دنیا امده بود. چهار سال بعد، والدین اش او و خواهر نوزادش را برداشتند و در آستانه انقلاب به روسیه برگشتند.

پدر ویکتور جوان نیز به عنوان کمیسر لشکری از ارتش سرخ بین آنان بود و در سال 1920 بر اثر تیفوس درگذشت. استانیسلاوا تیشکوویچ، مادر ویکتور، نیز انقلابی فعال بود که طی تلاش های بلشویک ها برای سازماندهی هواداران در کشورهای اطراف، به ماموریت هایی در لیتوانی، رومانی و ترکیه سفر می کرد.

سوال از ویکتور تیشکوویچ واسکاف : شهروندی را که رو به رویت نشسته است می شناسی؟

پاسخ : بله. می شناسم. او استانیسلاوا تیشکوویچ مادر من است

سوال از استانیسلاوا تیشکوویچ: تو شهروندی را که رو به رویت نشسته است می شناسی؟

پاسخ : بله. می شناسم. او ویکتور تیشکوویچ واسکاف، پسر من است.

سوال از ویکتور تیشکوویچ واسکاف: درباره فعالیت های جاسوسی مادرت چه می دانی؟

پاسخ: مادرم با اعتقاد راسخ سیاسی پشتیبان ضد انقلاب است. او نسبت به اقدامات حکومت شوروی و حزب کمونیست نگرشی خصمانه دارد... در نتیجه مرا هم به گرایش خود متمایل کرد و من تبدیل به یک مخالف حکومت شوروی شدم... مادرم گفت که مامور سازمان جاسوسی آلمان است و از من خواست به او در جمع آوری اطلاعات جاسوسی کمک کنم.

سوال از استانیسلاوا تیشکوویچ: آیا شما شهادت پسرتان را تایید می کنید که در فعالیت های جاسوسی دست داشتید؟

پاسخ: من آنچه پسرم شهادت داده انکار می کنم. چون او را در هیچ فعالیت جاسوسی درگیر نکردم.

فقط یک نفر از هر صد قربانی پاکسازی از اعتراف خودداری کرد.

هفده سال پس از مرگشان، ویکتور تیشکوویچ واسکاف و مادرش، از جاسوسی برای آلمان مبرا اعلام شدند.

ماه مه رسید و همراه با آن جشن سالانه روز وی، روز پیروزی آلمان. اما این تعطیلی دیگر آن شور احساسی گذشته را نداشت، به جز همان پرچم های سرخ، رژه ها و آتش بازی مرسوم. یکی به این دلیل که دشمن شکست خورده دقیقا همان کشوری بود که حالا بیشترین کمک های ضروری را به روسیه می فرستاد: اگر شوروی جنگ را با سی لشگر بیشتر از آلمان، با بیش از دو برابر تانک و تقریبا سه برابر هواپیمای جنگی شروع کرد، چرا همانطور که دولت حالا تایید می کند 27 میلیون کشته داده، درحالی که آلمان _ که نه تنها با شوروی بلکه با ایالات متحد و انگلستان هم می جنگید_ کمتر از پنج میلیون کشته داد؟

غمگین ترین چیز در این بهار دلگیر مسکو، تعداد کسانی بود که می خواستند آنجا را ترک کنند. در میان جوانان حرفه ای که به یک زبان اروپای غربی صحبت می کردند، پیدا کردن کسی که در فکر مهاجرت نباشد سخت بود. هر روز صدها نفر از مردم در صف های طولانی بیرون سفارت امریکا تلاش می کردند ویزا بگیرند دیگر فقط یهودیان نبودند که می خواستند بروند.

گرچه شبکه گولاگ در همه جای اتحاد شوروی گسترده بود، جزایر اصلی مجمع الجزایر آن معمولا با یک منبع طبیعی تعیین حدود می شدند؛ گروهی از چنین اردوگاه های کاری در منطقه استخراج زغال سنگ اطراف کاراگاندا واقع شده بودند. بزرگ ترین و مرگ بار ترین گروه اردوگاه در کولیما بودند، جایی که زندانیان برای استخراج طلا به کار گرفته می شدند. اما گزینه محبوب دیگر برای فرستادن زندانیان و تبعیدی ها _ چه در دوره تزار و چه در زمان استالین _ در طول دامنه های فوقانی رود اُب در سیبری غربی قرار داشت. آنجا بیشتر مردم به بریدن الوار وا داشته می شدند.

زیر این استخوان ها، لایه دیگری بود، حتی سهمگین تر: صدها جسد کامل. جمعا بیش از هزار اسکلت انسانی در ساحل پنهان شده بودند.

ساکنان قدیمی کُلاپوشوا به محض شنیدن خبر، با شمایل های مذهبی در دست به آن نقطه آمدند. همه مردم شهر می دانستند مردگان چرا آنجا بودند؛ جسد ها زیر مکانی بودند که در اواخر دهه 1930 محل استقرار زندان محلی ان.ک.و.د بود. برخی ساکنان کلاپوشوا، بین اجساد فاسد نشده سال 1979، اجساد کسانی را که می شناختند شناسایی کردند، کسانی که هنوز همان لباس های هنگام دستگیری شان در چهل سال پیش را به تن داشتند. گزارش شده بود که پیرزنی جسد شوهرش را شناخت. گرچه برخی گورهای دسته جمعی پیدا شده در سراسر روسیه و دیگر جمهوری ها بزرگ تر هستند، گورستان کلاپوشوا غیرعادی ترین همه این کشف های هولناک بود. یک دلیل این بود که اجساد لایه های پایین خیلی خوب مانده بودند. این اجساد در ته گور بودند که کف آن سطح بزرگی از یخبندان دائمی است. اجساد تجزیه نشده بودند؛ نیمه منجمد و مومیایی شده بودند.

پس از پنج ماه اقامت در مسکو، بودن در جایی که مردمش هرگز یک امریکایی با اروپایی را از نزدیک ندیده بودند، خوشایند بود.

ویلهم فست و من، صبحی با هواپیمای موتور توربینی کوچکی از تومسک به کلاپوشوا پرواز کردیم. فست به عنوان نماینده مجلس، می تواند رایگان به هر جایی در اُبلست پرواز کند.

گالینا نیکی فورووا مطمعن است که یکی از دفن شدگان در گور دسته جمعی کلاپوشوا پدر اوست. نیکی فورووا معلمی بازنشسته است. بیوه ای با گونه های گل انداخته و موهای خاکستری در آستانه هفتاد سالگی. او با صدایی آکنده از تسلیم حرف می زد. پدرش کهنه سرباز جنگ جهانی اول و ارتش سرخ در جنگ داخلی روسیه و سپس مدیر مدرسه کلاپوشوا بود. دیر وقت شبی در سپتامبر 1937، اتفاقی که در آن روزها همه از آن می ترسیدند سر رسید. ضربه ای به در. «پدر در را باز کرد و گفت: بفرمایید تو لطفا، آن ها وارد اتاق غذاخوری شدند و بلافاصله گفتند:"دست ها بالا"»

پس از بازداشت، شایع می شود که همسران و فرزندان متهم هم دستگیر می شوند؛ مادر نیکی فورووا برای همه آن ها بقچه های لباس آماده کرد. برخی مردم از آن ها دوری می کردند. «تعدادی دوست صمیمی داشتیم، مثل یک خانواده بودیم که در آپارتمان های کنار هم در یک راهرو زندگی می کردیم. شپونُف ها دیگر به ما سلام نمی کردند. دیگر به دیدنمان نمی آمدند. یک بار رفته بودم کمی آب بیاورم و (صدایش حاکی از ناباوری بود)...پدربزرگ شپونف، سطل پر از آب را از توی دستم به زمین انداخت.» فقط حالا، بیش از نیم قرن بعد، نیکی فورووا دوباره با پسر آن خانواده حرف می زند.

دو ماه پس از آنکه پلیس پدرش را برد، هنگامی که هوا سردتر شد، مادرش بسته های غذا و لباس به زندان برد. بعدها خانواده از یک افسر محلی ان.ک.و.د شنیدند که آن کار بیهوده بوده : نیکی فورووای پدر سه هفته پس از دستگیری با شلیک گلوله به سرش کشته شده بود. حالا هر سال، در روز اعدام او و روز تولدش، گالینا روی محل گور در ساحل رودخانه گل می گذارد.

گالینا می گوید:«در سال 1979، فردای روزی که رودخانه پرده از راز اجساد برداشت، به آنجا رفتم. قایق های موتوری تلاش می کردند ساحل را بشویند. جسدی دیدم که بدنش پوسیده نشده بود. او لباس مشکی و ریش مشکی داشت. مردم در مرکز غریق نجات به من گفتند که زنی را با دندان طلا و پالتوی خز دیده اند. حتی فکر می کنم می دانم آن زن که بود، زن رئیس دانشکده تربیت معلم کلاپوشوا بود. هر دو آن ها در یک شب بازداشت شدند. » اما هیچکس جسد پدر نیکی فورووا را ندیده بود. «پسرم اجساد شناور در رودخانه را دید_ و سپس آن ها را غرق کردند. جمع کردنشان بسیار آسان تر می بود. ما خیلی چیزها را بخشیده ایم. این بار هم مس توانستیم ببخشیم و بگوییم: خب، لااقل بگذارید همه آن ها را به آرامستان ببریم و در گوری معمولی دفن کنیم! حتی نازی ها هم سربازان ما را دفن می کردند.»

مارتن رئیس مرکز منطقه ای ان.ک.و.د در کلاپوشوا بود.

مارتن تبار مجارستانی داشت_ و شگفت اینکه پزشک بود متولد بوداپست بود. همان جا به دانشگاه رفت و سپس در جنگ جهانی اول در جبهه نیروهای اتریش _مجارستان خدمت کرد.

وقتی انقلاب شد، او در روسیه اسیر جنگی بود. پس از آزادی از کمپ اسرا، به ارتش سرخ پیوست و به عنوان پزشک برای گروهان پارتیزانی در جنگ داخلی روسیه کار کرد. مارتن پس از جنگ در روسیه ماند، به پلیس مخفی پیوست، به درجات بالا رسید و با زنی که او نیز برای پلیس کار می کرد، ازدواج کرد. وقتی به شغل خود در کلاپوشوا گماشته شد، بخشی از شغلش امضای گواهی مرگ برای کسانی بود که در گورهای جمعی زیر مقر ان.ک.و.د دفن شده بودند.

ایناسو کانوا دختر اسپاتن مارتن بود.

او نیز مانند گالینا نیکی فورووا که چند خیابان آن طرف تر زندگی می کرد، همه عمر به عنوان معلم ادبیات روس کار کرده بود. با لحنی پر احساس گفت: من عاشق کارم هستم. دو زن به یک مدرسه می رفتند، مدرسه ای که پدر نیکی فورووا مدیرش بود_ هرچند، سوکانوا با ناراحتی گفت که او را به یاد نمی آورد.

وقتی سوکانوا داستانش را می گفت، روشن بود که این زن با فرهنگ و متفکر هنوز درباره رخدادهای نیم قرن پیش زجر می کشد. رنج او متفاوت از رنج نیکی فورووا بود که هنوز در مرگ پدری که عاشقش بود عزاداری می کرد. زیرا پدری که سوکانوا عاشقش بود، شریک جرم در مرگ ها بود، نه تنها مرگ پدر نیکی فورووا، بلکه صدها و شاید هزاران نفر دیگر.

اگر سوکانوا عاشق پدرش نبود، هضم این مسئله برایش آسان تر می بود. با این همه، او با مهربانی و ستایش درباره پدرش صحبت می کرد. مردی تحصیلکرده بود. انگلیسی، فرانسه و آلمانی حرف می زد. او و همسرش سه فرزند داشتند؛ پسرشان برادر سوکانوا، در جنگ جهانی دوم کشته شده و آن ها یک یتیم جنگ را به فرزندی قبول کرده بودند. سوکانوا گفت:« پدرم آدم فهمیده و مودبی بود. مردی بزرگوار. او آدم بد سرشتی نبود. همیشه باور داشتم که از هر نظر انسانی ایده آل است. خیلی دلش می خواست که من دکتر شوم.» او برای خوشحال کردن پدر، آرزوهای وی را دنبال کرد و به دانشکده پزشکی رفت. فقط وقتی بیماری او را واداشت تا دانشکده پزشکی را رها کند، به سمت عشق واقعی اش یعنی ادبیات رفت.

سوکانوا می داند که پاکسازی بزرگ تا چه حدود ویرانگر بود، زیرا خود پدرش بالاخره قربانی آن شد. او یکی از بیست هزار افسر ان.ک.و.د بود که بازداشت شدند. مارتن پس از هفت سال از زندان آزاد شد. او پس از آزادی، مرموزانه به خانواده خودش گفت: من چیزی را امضا نکردم. و چیز دیگری نگفته بود.

عاقبت ان.ک.و.د دوباره او را به کار برگرداند، هر چند نه کاملا مثل سابق . برای اولین بار طی دو دهه، مارتن به عنوان پزشک به کار بازگشت؛ به عنوان فردی عادی. او بیمارستان های گولاگ را اداره می کرد. سوکانوا گفت:«ما از اردوگاهی به دیگری سفر می کردیم، در سیبری و اورال، در اقامتگاه های مخصوص کارکنان آزاد، نزدیک خود اردوگاه ها زندگی می کردیم»

پس از مرگ استالین، از مارتن رسما اعاده حیثیت شد و همان درجه پلیسی سابقش را به او برگرداندند. سپس بازنشسته شد و سال 1959 درگذشت.

فست ناگهان سوالی می کند که در ذهن من هم بود:«چطور توانستید اینجا زندگی کنید؟بین همه این مردم. مردم چه رفتاری با شما دارند؟ اینجا، حالا، این روزها؟ به ویژه کسانی که مستقیما آسیب دیده اند؟»

سوکانوا می گوید:« تعداد انگشت شماری می دانند اسم من سوکانواست، نه مارتن» اما گالینا نیکی فورووا می داند. او و سوکانوا از کودکی همدیگر را می شناسند.و گرچه پدر یکی شان به حتم حکم مرگ پدر آن یکی را امضا کرده، دو زن باهم دوست اند. یکی از آن ها اخیرا در بیمارستان بستری بود و دیگری به ملاقاتش رفته بود. در رابطه شان، حداقل گذشته را پشت سر نهاده اند.

چه چیزی کسی مثل استپان مارتن، مرد فرهنگ و علم را به قاتلی بزرگ، دکتری را به پلیس مخفی و مردی را که کودکی را به فرزندی پذیرفته، به کسی که کشتارهایش بی شمار کودک را یتیم کرده، تبدیل می کند؟ به نظر می رسد زندگی اش همه رشته هایی را که من از میان تاریخ روسیه در این قرن پی گرفته بودم دارا بود، آن رشته ها در زندگی اش تنیده بودند.

مارتن انتخاب کرده بود که در روسیه زندگی کند. او تنها اسیر جنگی سابق نبود که در روسیه سرگردان شده، به ارتش سرخ پیوسته و در جنگ داخلی روسیه جنگیده بود. صدها نفر دیگر هم چنین کاری کرده بودند. اما وقتی جنگ تمام شد، تقریبا همه آن ها به خانه هایشان برگشتند. مارتن ماند. چرا؟ دلیل هرچه بود، آن قدر قوی بود که او را به رها کردن احتمال یک زندگی راحت به عنوان پزشکی در بوداپست به نفع شغلی دیگر، زبانی دیگر و کشوری فقیرتر واداشته بود

برای جهت دهی اخلاقی زندگی اش و برای اجتناب از دیدن آنچه زندگی اش بدان تبدیل شده بود، رایج ترین نوع انکار را با دخترش در میان گذاشت. من فقط از دستوراتت پیروی می کردم. اما بدون شک آن دلیل تراشی به تنهایی کافی نبود. برای اینکه بتواند هرروز به خانه برگردد، درحالی که توده ای جسد در زمین زیر دفترش روی هم تلنبار می شدند. باید از هر نوع بهانه موجود بهره برده باشد. به علاوه، مارتن برخی از این افراد را می شناخت. واقعا می توانست باور کند که مدیر مدرسه دخترش، یک همرزم ارتش سرخ در جنگ داخلی جاسوسی خطرناک بوده؟

چگونه مردی می توانست هم شفا دهنده باشد هم قاتل؟ این دوگانگی در جوهره انقلاب روسیه، در مردان و زنانی که آن را به ثمر رساندند و تا حدی، در همه ماست. در رمان موبی دیک، به خاطر این دوگانگی است

شما کوسه اید درست، اما اگر بر طبیعت کوسه گی درون خود چیره شوید، دیگر فرشته محسوب می شوید؛ چون فرشته چیزی نیست جز کوسه ای که بر طبیعت خود چیره شده است.

از جهتی، این ناراحت کننده ترین حرف درباره کشتار کلاپوشوا و خشونتی است که در آن سال ها اتحاد شوروی را در برگرفته بود ما می خواهیم باور کنیم که مقاومت قهرمانانه در برابر شرارت همیشه امکان پذیر است. اینکه در دنیایی که به دست کوسه ها اداره می شود، می توان فرشته بود پس گاندی، مارتین لوتر کینگ جونیور و نلسون ماندلا چه بودند؟ البته همیشه می توانید در برابر شیطان مقاومت کنید. اما مقاومت و شانس زنده ماندن دو مسئله متفاوت اند.

برای انجام آن، یا باید حکومتی داشته باشید که انسان ها را پس از زبان گشودن به اعتراض به قتل نرساند یا آن قدر تعدادتان زیاد باشد که رژیم بترسد همه شما را بکشد. هیچ کدام از این شرایط در روسیه اواخر دهه 1930 وجود نداشت.

مکان دیگری برای دیدن باقی مانده بود؛ مقصد پایانی سفرم به آن سوی روسیه به شمالی ترین نقطه سرزمین بزرگ اوراسیایی؛ کولیما.

قرن ها پیش از آنکه کولیما محل استقرار مرگ بارترین اردوگاه های گولاگ شود، افسانه ها درباره سرما و دوردست بودن این منطقه به دنیای خارج رسیده بود.

از قرن هفدهم و هجدهم، وقتی اعضای گارد تزار به دست داشتن در توطئه محکوم و به آنجا تبعید شدند، از این مکان به همین منظور استفاده می شد.

حتی در سایر بخش های گولاگ، کولیما هویتی ویژه داشت، زیرا تعداد کمی از زندانیانی که به آنجا فرستاده می شدند، زنده برمی گشتند.

مقامات پلیس مخفی در کولیما، امروز می گویند که پرونده هایی_ گاهی یک پرونده کامل و گاهی فقط یک اسم در یک فهرست_ از دو میلیون زن و مردی که بین 1930 تا اواسط 1950 به این منطقه اعزام شده بودند، وجود دارد.



بقیه قسمت‌های پادکست رپاپ را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D9%86%D8%A7%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%85-id4918867-id492851773?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%B1%D9%88%D8%AD%20%D9%86%D8%A7%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%85-CastBox_FM