writer, translator. @itsmongel on everywhere
آلیس در سرزمین قهوه
🪐 عجیبترین چیزیه که امروز میخونید. سوال هم نپرسید!
درهای کمد رو دودستی کنار زدم.
*صدای هلیکوپتر*
چشام رو بستم و هماهنگ با حرکتِ نور هلیکوپتر از لابهلای پرده، دستام رو بین پارچههای زبر، بافتهای نرم و چرمهای لاستیکی به آرومی و با دقت حرکت دادم تا لباس مناسب رو انتخاب کنم... همینه! کشیدمش بیرون:
+ «اوووم، زیاد نه! رنگش خیلی شاده.»
زدمش کنار و دوباره دستم رو حرکت دادم. صدای هلیکوپتر و هیاهوی مردم توی هوای طوفانیِ بارون اونم ساعت ۲ نیمهشب، چیزی از سکانس فیلمای اکشن کم نمیذاشت. با شنیدن صدای «بنگ» که واضحاً مربوط به کلت ۱۹۱۱ بود، دستم رو همونجا نگه داشتم: رسیدم به کراپ مِشکیم.
سر و تهش کردم تا سوراخ گشادش رو پیدا کنم...
+ «(با صدایی خفه که انگار از توی چاه در میآید، ادامه میدهد) نزدیک هفت ساله که تو L.A زندگی میکنم. سه سال اولش خیلی... پوفف (مویی را که به زبانش چسبیده جدا میکند) خیلی هیجان داشتم. فکر میکردم زندگی محشری تو انتظارمه. (توی آینه از زاویه پهلو به خودش نگاه میکند) فکر میکردم قراره همهچیز تغییر کنه. و خب، (حالا از جلو نگاه میکند) تغییر کرد؛ ولی برعکس اون چیزی که تو رویاهای پشمکیم میدیدم.»
همینطور داشتم جلوی آینه غر میزدم که صدایی شبیه دویدن اسب رو از توی راهرو شنیدم. طبق معمول باید همسایهی بالایی باشه که بعد یه روز کاری طافتفرسا توی بیمارستان، برای خوابیدن روی تخت نرم و گرمش لحظهشماری میکنه. ولی صدای پا درست جلوی واحدِ من متوقف شد:
*تق تق تق*
بدونِ اینکه زحمت باز کردن در رو به خودم بدم، داد کشیدم:
+ «من چیزی سفارش ندادم!»
ولی دوباره همون صدای لعنتی مثل دارکوب مغزم رو سوراخ کرد. در حالی که پاهامو محکم روی زمین میکوبیدم، به سمت در رفتم و با حرص کشیدمش سمت خودم:
+ «مگه نگفتم...»
همون جا خشکم زد. اون پشت در بود. اون اومده بود برای دیدنم. همونی که اگه باهاش میرفتم هیچوقت دوباره رنگ این شهر رو نمیدیدم. اون کل دریا رو دور زده بود تا بیاد به دیدن من!
حرکت نمیکردم. چشام به جای زبونم صحبت میکردن. برگشت گفت:
- «گریه نکن! اشک PHش زیاده پوستت رو خراب میکنه!»
بیاختیار خندیدم و اشکام رو با آستینم پاک کردم. آخه قبلنا هم وقتی گریه میکردم همینو میگفت.
- «همین؟! بغلم نمیکنی؟ این همه راه اومدم تا فقط گریه کردنتو ببینم؟»
با خوشحالی پریدم بغلش.
- «خانم محترم؟»
در حالی که تو بغلش بودم، خندیدم و گفتم:
+ «چی؟!»
- «(عصبانیتر) خانم محترم؟؟!! ... فنجون قهوهتون رو آوردم!»
+ «(درحالی که چشمانش را به هم میمالد) اوه، بله درسته! ممنون!»
🧸 پارت دوم توی چنل وستوود گذاشته شد!
* لینک سرّی چنل یه جایی از این صفحه قایم شده👁👄👁
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط یک ثانیه طول کشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
درخت سیب
مطلبی دیگر از این انتشارات
باینری