writer, translator. @itsmongel on everywhere
باینری
🪐 میتونم بگم از بین داستانایی که تا حالا نوشتم، اینو از همش بیشتر دوست دارم :))
• با تشکر از متین و سوزی که توی نوشتن داستان کمک کردن و البته داستان درمورد خودشون بود!
*فشردن دکمههای تلفن*
+ «سلام، شبتون بخیر. با پیتزا پرپروک تماس گرفتید. چطور میتونم کمکتون کنم؟»
- «یه پپرونی.»
+ «خب، چه نوشیدنی یا مخلّفات اضافهای...»
- «نه!»
+ «اِمم، باشه. به کجا باید ارسال بشه؟»
- «و سس اضافه!»
+ «اوه! باشه... آدرستون؟»
- «میدان ارتش، خیابان نور، کوچه اول، پلاک ۱۶.»
+ «به اسمِ؟»
- ...
+ «آقا؟ ... آقای محترم؟ اسمتون لطفاً؟»
*بوق تلفن*
«اسمم؟ اسمم چی بود؟»
در حالی که پوست لَبش را میجوید، به سمت کمد حملهور شد. دستگیرههای چوبی را توی دستش فشار داد:
«لعنتی!»
قفل است. دستش را میکند توی این جیب و آن جیب و از بین رسیدهای کاغذی و پوست شکلات، هرچیز سرد و آهنی را به امید اینکه کلید کمد باشد، بیرون میکشد.
«ایناهاشِش!»
و شروع میکند بین تَلی از لباسها گشتن!
«چرا نمیتونم پیداش کنم؟؟»
پس از چندین بار چپ و راست کردن رختآویزها، درهای کمد را به هم میکوبد و مثل یک مار افسرده روی زمین سر میخورد.
«سَرم...»
در حالی که شقیقههایش را به آرامی ماساژ میداد، تکه کاغذی را در جیب کتش دید که روی زمین و کنار بقیه لباسها پخش شده بود.
«نه، نه، نه! این اشتباهه! این برای من نیست. من متین نیستم!!»
فوراً آن را پاره کرده و صاف میاندازد توی سطل آشغال - انگار که اصلاً همچین چیزی ندیده است. از همانجا کاپشن قهوهای و چرمیاش را که به نظر میرسد کمی آب رفتهاست، میپوشد و به سوی کافه بیرون میزند.
در راه متوجه نگاههایی میشود که مثل نِیزه بدنش را سوراخسوراخ میکنند و از آن طرف بیرون میآیند. پس از کلّی کلنجار رفتن و استفاده از قانون پنج ثانیه، میرود جلو و از یکی از آنان سوال میپرسد:
- «سلام، شما میدونید که...»
+ «من باید برم!»
- «ولی... ولی من اصلاً...»
پس از کمی مکث، انگشت اشاره و دهان نیمهبازش را میبندد و به راهش ادامه میدهد.
● داخل کافه:
- «یه ویسکی میخواستم.»
+ «هی! باز اینورا پیدات شد؟ کجا بودی این مدت؟ بازم منرمبنبجس۹۱۹ز؟ [بهطور زیرزبانی یکسری کلمات نامفهوم را اَدا میکند]»
- «هاهاها، چی؟!»
به او نزدیکتر شده و دستش را روی شانهاش میگذارد:
+ «بیخیال! با سوزی به هم زدی؟»
- «سوزی کیه؟!»
+ «پسر، همونی که کشتهمردهاش بودی!!»
- «نم... نمیدونم چی میگی!»
+ «(در حالی که ویسکی را روی میز میگذارد) بس کن متین! دیگه نمیتونی ما رو بفرستی دنبال نخود سیاه.»
او هنوز شوکه است. از پشت میز بلند شده و با ویسکی سرد توی دسش، به سمت دستشویی در انتهای کافه میرود.
+ «هه! ببینید کی اومده! متین گنجشکه!!»
کمی تندتر راه میرود.
+ «باز سوزی بیرونت کرده از خونه؟»
بیشتر تندتر!
+ «تو همون قاتل سریالی نبودی؟»
خیلی تندتر!
+ «بهبه چشمم روشن!»
حتی تندتر!
+ «هوی قاتل!»
با حالتی که انگار از جنگ برگشتهاست، مستقیم شیرجه میرود توی درِ دستشویی و آن را پشت سرش قفل میکند.
کمی به زمین سرامیکی خیره میشود. موهای خیسش را به پشت میدهد و نفسنفسزنان به سمت روشویی حرکت میکند. سنگینیِ دستانش را روی سینک گذاشته و توی آینه زُل میزند:
«من متین نیستم!!»
سپس سرش را چرخانده و به در نگاه میکند:
«فقط یه راه برای اثباتش وجود داره!»
🧸 پارت دوم توی چنل وستوود گذاشته شد!
* لینک سرّی چنل یه جایی از این صفحه قایم شده👁👄👁
مطلبی دیگر از این انتشارات
درخت سیب
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط یک ثانیه طول کشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
درستشده برای خرابشدن