writer, translator. @itsmongel on everywhere
درخت سیب
🪐 ایدهی این داستان تابستون سال پیش (!) به ذهنم رسید، وقتی داشتم با یونجی چت میکردم. اون موقع برداشتم سریع یه جایی نوشتمش تا به موقع روش کار کنم - و تازه بعد یه سال این اتفاق افتاد! پرندهای که تازه گرفتین رو باید تو قفس زندانی کنین وگرنه BYE! فرار میکنه!
+ «کاملاً مطمئنم!!»
- «آخه چطور ممکنه؟!»
حالت نشستنش را عوض میکند و با لبخند ریز و پرشوقی ادامه میدهد:
- «شاید فقط یه توهم بوده؟»
+ «نه، ببین، من واقعاً دیدمش، لمسش کردم، حتی سفتتر از سنگ بود!!»
- «اینجوری نمیشه!»
از جایش بلند شده و پالتوی کرِمرنگ و بلندش را از رختآویز برمیدارد؛ کلاه پشمی را میپوشد و اجازه میدهد موهای بلوند روی گونههاش پیچ و تاب بخورند. چشمان او در فضای زردرنگی که نور شومینه در پناهگاه چوبیشان ایجاد کرده بود، مانند مرواید برق میزدند و قلب یخی سَم را آرام آرام ذوب میکردند...
- «آمم... سَم؟»
+ «اوه، ببخشید... آره، بیا بریم! باس خودت ببینی!»
با نردبان چوبی که از لابهلای شاخ و برگهای نیمهمرطوب درخت عبور میکرد، از پناهگاه بالای درخت پایین آمدند و راهی انباری کوچکشان شدند.
+ سم: «صدای جیرجیرکها رو میشنوی؟»
- سابرینا: «کاش واقعی بود.»
+ «مگه نیست؟!»
- «میگم شاید نباشه.»
+ «به سرت زده؟!»
- «چیو میگم؟!»
+ «چیو میگی؟؟»
- «بیخیال!! درو باز کن.»
فانوس دستی را جلوتر میبرد تا دستیگرهی زبر و فرسودهی در را پیدا کند.
*جیرررّ*
فانوس را روی میز کناری میگذارد و کلید چراغ را میزند.
*تَپ*
*تاپ*
*تَپ، تاپ*
*تَپ، تاپ، تَپ، تاپ*
- «لازم نیست هِی اینقد کلیدو بزنی؟!
شاید باید یه ضربه کوچیک به چراغ بزنیم تا روشن شه.»
سابرینا در حالی که دستانش را مثل مومیاییها (!) به جلو دراز کرده، سعی میکند تعادل خود را در تاریکی مطلق حفظ کند...
- «ایناها!! پیداش کردم.»
+ «اِمم... مطمئن نیستم.»
- «منظورت چیه که مطمئن نیستی؟»
+ «چون اون دماغ منه!»
- «اوپس! ببخشید... بذار دوباره امتحان کنم.»
+ «به نظرت ادیسون چجوری تونست چراغ رو اختراع کنه!»
- «اون همفری دیوی بود که اولین بار چراغ رو اختراع کرد. ادیسون هم فقط یه گرگِ گوسفندنما بود که اختراعای بقیه رو میدزدید.»
+ «اختراعای بقیه رو میدزدید؟!»
- «آره... (با انگشت میانیاش دو ضربهی کوچک به لامپ میزند تا روشن شود)... بعداً راجع بهش صحبت میکنیم. فعلاً باید نقشه رو پیدا کنیم تا چراغ دوباره خاموش نشده.»
یک جعبهی چوبی خاکخورده توجه سم را به خودش جلب کرد.
+ «گمون کنم توی این جعبهی قدیمی باشه...»
انگشت اشارهاش را روی جعبه میکشد و به حجم خاک جمعشده روی انگشتش نگاه میکند...
+ «هووم! به نظر میاد که خیلی وقته ازش استفاده نشده.»
*فوتکردن*
+ «خب ... *سرفه* ... اینم ... *سرفه* ... اینم از نقشه!»
- «...»
+ «ها؟! چرا اینجوری نگا میکنی؟!»
- «همونطوری وایسا...»
+ «چی رو کاپشنمه؟؟ عنکبوت؟ هزارپا؟! رتیل؟! وااااای!!»
در حالی که سم فریادکشان به این طرف و آن طرف میدوید، سابرینا دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و حرکات بامزهی او را با ترکیبی از تأسف و تحسین نگاه میکرد:
- «هیچی نبود، اشتباه دیدم. (بازکردن نقشه) خب، ما الان اینجا توی هستیم، و باید مستقیم بریم به قطب شمال. قطب شمال گفتی دیدیش؟»
+ «دقیقاً!»
- «(بدون اینکه سم متوجه شود، عقربی را که دمش را به آرامی تکان میداد، از پشتش پرت میکند پایین) پس قراره یه سفر طولانی باشه. هر وسیلهای که تو راه لازم میشه رو باید برداریم.»
شروع میکنند به جمعکردن وسایل.
+ چراغقوه؟
- آره.
+ دستکش؟
- آره.
+ شکلات؟
- ن... آره!
+ عینک؟
- نه!
+ آینه؟
- نه!
+ کاندوم؟
- ...
+ شوخی کردم!
*استارت ماشین*
- «چه صدایی بود؟»
سابرینا به سرعت به سمت پنجره دوید:
- «عالیه. آفرود رو دزدیدن.»
+ «اِمم...»
- «اِمم؟؟ الان با چی باید بریم دقیقاً؟!»
+ «خب، از اولشم قرار نبود با ماشین بریم.»
سابرینا صورتش را با حالت وحشتزدهای به سمت او برگرداند.
🧸 پارت دوم توی چنل وستوود گذاشته شد!
* لینک سرّی چنل یه جایی از این صفحه قایم شده👁👄👁
نوشتههای بیشتر از همین نویسنده!
داستان فردی که فکر میکند شخص دیگری است، آلیس در سرزمین قهوه، اولترامینی، و داستانهای دیگر!
مشاهده
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقط یک ثانیه طول کشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
درستشده برای خرابشدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
آلیس در سرزمین قهوه