بیداری در دود و غبار


ز آبادی نشانی نیست تا گویم
ز بیداری کلامی نیست تا گویم

گناه از ناکس و نامردِ نامرد ملایی است
نفس تنگ و هوا سردِ زمستانی است

همه بیمار و دل گلزار می‌خواهد
تنم زخمی، دلم پیکار می‌خواهد

نمی‌خواهم چنین دود و غبار و بیماری
نمی‌گویم سخن از وضع شهر و رسوایی

هوا ناسالم و دود است افکارم
پریشان‌حال، دگر غمگین و بی‌زارم

مرا افسرده می‌بینی، نمی‌خندم
مرا دل‌مرده می‌بینی، پیر می‌بینم

خدایا شهر و ده ویرانه می‌بینم
ز دست کدخدا، آواره می‌بینم

چنین اوضاع درهم را کجا بینی؟
اسیری و بندی و آواره می‌بینی

بیداری ده، ای یارب، ملتم ناب است
بپایان قصه‌ی یک ملت، خواب است