تکه‌هایی از قلب، روح و آن چیز دیگر که اسمش را بلد نیستم...

وقتی 18 سالم بود هرگز فکر نمی‌کردم که بیست سالگی را ببینم و حالا حتی از سی سالگی گذر کرده‌ام.یک زندگی که خیلی بیشتر از سی و چهار سال فراز و نشیب داشته و بیشتر از آنچه در مخیله‌ی یک نفر بگنجد؛ عجیب و غریب بوده است. یک زندگی که سرشار از تکه‌های وجود من است..

آن باغ که به هر شاخ درختش قمری بود....
آن باغ که به هر شاخ درختش قمری بود....


«قلب مادرانه»

سائر پرسیده بود چرا صدایت گرفته و من حس دروغ گفتن نداشتم. خیلی ساده گفته بودم گریه کرده‌ام و خب در ادامه هم نمی‌شود دلیل ماجرا را نگفت: سالگرد. به او گفتم ده روز تمام جسدی را در درون بدنم حمل کرده‌ام. کار ساده‌ای نیست... اساسا سقط کردن اصلا ساده نیست.

اولین بار هیچ تصوری از سقط نداشتم. دکتر گفته بود که جنین سقط شده و دارو داده بود و گفته بود «خونریزی» خواهم داشت و گفته بود اگر اتفاقی نیفتاد هفته‌ی بعد به او مراجعه کنم.

جوان بودم.. و تا اندازه‌ی زیادی احمق! پس به همسرم اصرار کردم که ماموریتش را برود؛ همانطور که گفتم هیچ تصوری از سقط نداشتیم.

درد چند ساعت بعد آغاز شد...

از آنجایی که نوشته‌های من سرشار از توصیفات و تعابیر متعدد و متنوع در مورد درد است؛ نیازی به تکرار مکررات نمی‌بینم. هرچه بود گذشت و در نهایت من ماندم و جنین سقط شده.

بعد از چند سال هنوز هم هولناک بودن آن صحنه مرا می‌ترساند و وحشت را به رگ هایم سرازیر می‌کند.

بچه‌ی آدم ؛ بچه‌ی آدم است. فرقی نمی‌کند در کف دستت جا شود یا فقط چند هفته از وجودش مطلع بوده باشی؛

فرقی نمی‌کند بیشتر از تو شبیه بچه قورباغه‌هایی باشد که در بچگی توی نهر می‌دیدی؛

فرقی نمی‌کند قلب کوچکش تشکیل نشده باشد یا چند ضربه زده باشد و بعد شانه از بار هستی خالی کرده باشد...

هرچه باشد اولاد رگ و خون آدم است و نمی‌شود گذاشت سرنوشتش به فاضلاب شهری ختم شود.

تنها بودم؛ احمق و جوان نیز...ترکیبی که احتمالا منشأ بخش بزرگی از خطاهای بشری است. بچه‌‌ام را به آغوش گرفتم و چند ساعت بعد در یک جعبه‌ی کاغذی سفید به تنهایی به خاک سپردم.

تا همین دیروز چیزی در درون من بود که می‌خواست این تجربه‌را؛ این درد را و این داغ را فقط برای خودش نگه دارد: اینکه یک قسمت از قلب من در پردیسان قم دفن شده است.

در پاییز 99 می‌دانستم سقط یعنی چه!

جنین بزرگتر بود و دلبستگی من به او بیشتر. از همان روزهای اول تحت مراقبت بودم و همه چیز خوب بود تا اینکه قلب کوچکش تصمیم گرفت نزند.. ده روز تمام طول کشید تا شرایط قطعی شود و امکان جراحی فراهم... چهار روز اول به معنی واقعی کلمه در بیم و امید سپری شد. روزهایی که حتی استرس را کنترل می‌کردم چون استرس می‌تواند تاثیرات سمی و نامطلوبی روی جنین داشته باشد. خدای دمنده‌ی حیات؛ ادامه‌ی حیات مادی پسرم را نخواست. آن روزها بارِجسدی بر بطنم سنگینی می‌کرد و من دلش را نداشتم که از همان توده جدا شوم. تمام شش روزِ انتظار برای جراحی در امید برای اینکه بمیرم و جنین را با خودم به خاک بسپارند گذراندم. اما در آخر با رحمی خالی؛ از بیهوشی برخواستم... جنین یک جایی در محل دفن(بخوانید امحاء) موارد مشابه بیمارستان به خاک سپرده شد. یک تکه دیگر از قلبم در «باغ رضوان» ارومیه است.

چهار‌شنبه اول صبح؛ هنوز نیم ساعت مانده به شروع کلاس؛ پیامک مادرم سر می‌رسد: «تولدت مبارک مامان از طرف سید علی!» هنوز غده‌های درون ریزم در حال ترشح اکسی توسین هستند که پیام صوتی از طرف بابا در ایتا می‌رسد. حورا سادات در یک جمله تبریک گفته: «مامان فائزه تولدتون مبارک»
نامه سادات به من برای تبریک تولدم :))
نامه سادات به من برای تبریک تولدم :))




«روح»

خوابگاه هشت ضلعی بود. در هر ضلع سه درخت کوچک کاشته بودند به جز ضلع جنوبیِ بلوکِ متروک مانده‌ی مریم. جایی که خیلی زود محل قرارهای شبانه‌ی من و فاطمه شد: «بین الشجرتان»! بعد از خاموشی می‌نشستیم و کتاب می‌خواندیم و نوار کاست گوش می‌کردیم. آن روزها MP3 player آنقدر دنگ و فنگ داشت که واکمن گزینه‌ی بهتری بود. . کیک‌های پخته شده در تابه را با قهوه‌‌های فوری می‌خوردیم و حافظ و فردوسی و صائب را خسته می‌کردیم از بس که برای ابیات تکراری ذوق نشان می‌دادیم.

فاطمه درون گرا بود. روزها به سختی می‌شد پیدایش کرد. یا در کنج کتابخانه می‌نشست یا معتکف اتاق علماء و شهداء بود و نقاشی‌های عجیب و غریب می‌کشید. بعدها وقتی به بچه‌های خوابگاه می‌گفتم که آیا فاطمه را به خاطر دارند؛ اغلب نمی‌دانستند در مورد چه کسی حرف می‌زنم. مجبور بودم بگویم همان آشپز پیراشکی‌های جشن میلاد امام رضا علیه اسلام. آن‌جا بود که ممکن بود به یادشان بیاید از دختر ساکت و اخمویی حرف می‌زنم که از بس حاضر نبود در جمع‌ها باشد به «مغرور» نیز ملقب شده بود. دختر مغروری که حاضر نبود «نوبت کاری» را شریکی انجام دهد و یا از زیر کار در می‌رفت و یا قبل از آمدن بقیه تمیزکاری‌ها را می‌کرد و می‌رفت. روزی که پا پیش گذاشت و گفت می‌تواند برای حداقل هزار نفر پیراشکی بپزد؛ کسی حرفش را باور نمی‌کرد. اما از آنجایی که مرد است و قولش؛ دو ساعت قبل از جشن گروهی نشسته بودیم و پیراشکی های خنک شده را بسته بندی می‌کردیم. هنوز که هنوز است رسپی آن خمیر را که با دستخط خرچنگ قورباغه دم اتوبوس برایم نوشته بود در دفتر خاطراتم دارم!

از این کتابخانه حرف می‌زنم!
از این کتابخانه حرف می‌زنم!


وقتی فاطمه ناپدید شد زندگی من به تلاطم افتاد. تا همان هفته‌ی قبلش حرف می‌زدیم و از دلتنگی برای شب‌های خنک بین الشجرتان می‌گفتیم. من با ذوق گفته بودم «ارباب حلقه‌ها» را خریده‌ام تا بخوانم و او گفته بود مشتاقانه منتظر آن است که بالاخره بفهمم تالکین و دنیایش هزار بار بیشتر از «هری پاتر» می‌تواند مسحور کننده باشد. اما تا هفته‌ی بعد خبر از او نشد و بعد بی‌جواب بودن پیامک‌هایم به یک ماه رسید. فکر می‌کردم این نبودن طبیعی است و بالاخره فاطمه‌ هم سر عقل آمد و مرا رها کرد. چه دلیلی می‌توانست داشته باشد آدمی با مطالعه و هوش فاطمه وقتش را با آدم پر سرو صدا و خنگی مثل من بگذراند؟ با همین فکرها و افکار مشابه که بعدها فهمیدم از روان‌بنه طردشدگی نشات می‌گیرند؛ به خودم اجازه پیگیری بیشتر نمی‌دادم تا اینکه موعد پر کردن فرم‌های خوابگاه رسید. می‌خواستم اسم او را به عنوان کسی که می‌خواهم هم‌اتاقیم باشد بنویسم و می‌خواستم نظر او را هم بدانم. تماسم را مادرش جواب داد و فهمیدم فاطمه در دسترس نیست و به آلمان رفته است. مادرش چندین بار عذرخواهی کرد که جواب تلفن‌هایم را نداده و فاطمه در شرایطی نبوده که خداحافظی کند....

دوستم رفته بود و من را با کوهی از سوالات تنها گذاشته بود. اگر بگویم این فقدان زندگم را مختل کرد و تا مدت‌ها روزها کش می‌آمد؛ دروغ گفته‌ام. زندگی در جوانی خیلی تند می‌گذرد: دوستی‌های جدیدی شکل دادم؛ متاهل شدم؛ درس خواندم و ابعاد شخصیتی‌ام را توسعه دادم و ناگهان فاطمه برگشت. البته باید بنویسم ناگهان «فواد» برگشت. چندین روز طول کشید تا مردی را بپذیرم که هویت دوستم را یدک می‌کشید و روزهای بیشتری نیاز بود تا بی‌خبری را ببخشم و کمتر گلایه بکنم و غر بزنم. ماه‌ها طول کشید تا نوع جدیدی از دوستی را ؛اگر بشود اسم ارتباط نداشتن ولی با خبر بودن از هم را دوستی گذاشت؛ را ایجاد کنم. یک بخش از روح من در ضلع جنوبی خوابگاه مریم؛ باقی مانده است.

چهارشنبه سر کلاس بودم که تلفنم زنگ زد. صدای خانومانه‌ی پشت تلفن از من می‌خواست به ورودی دانشگاه بروم و بسته ام را تحویل بگیرم. دومین دسته گل پروانه‌ای امسالم را از فاطمه یا فواد می‌گیرم...
کارت تبریک با دست خط دیگری! (احتمالا فروشنده دسته گل مذکور)
کارت تبریک با دست خط دیگری! (احتمالا فروشنده دسته گل مذکور)




«روح الروح»

در تاریخ آمده است که بعد از شهادت فجیع و دردناک «یحیی بن زید» ؛که درود خدا بر او باد؛ زنان طبرستان تا مدت‌ها اسم فرزندان پسر خود را یحیی می‌گذاشتند. باردار بودم که هفتم اکتبر رخ داد. طوفان الاقصی جهان را تکان داد و حجت را بر همه آدم‌های زنده این زمان؛ تمام کرد. همان اوائل شروع جنگ بود که فیلم وداع عجیب پدربزرگی از نوه‌ دخترش پربازدید شد. در بین هزاران کودک فلسطینی کشته شده؛ روح الروح شناخته شد تا شاید تلنگر دیگری به آدم‌هایی که اسم انسان را یدک می‌کشند؛ بخورد.

آن روزها نتوانسته بودم به اندازه‌ای که می‌خواهم گریه کنم. اساسا گوشی را خاموش کرده بودم که هورمون‌های استرس؛ جنین را تهدید نکند. جنین هم دختر نبود تا به شیوه‌ی نیاکانم اسمش را روح الروح بگذارم پس تصمیم گرفتم دینم را به هر شیوه‌ای که بتوانم ادا کنم: با نوشتن، ترجمه کردن، توضیح دادن، همدلی کردن با چند دوست لبنانی که داشتم و بعد با پرداختن همه درآمدهای شخصی که داشتم. البته که خیلی کم بود.

سالگرد تولدم فرصتی شد تا ایده‌ی جدیدی را عملی کنم. به همه آشنایان و دوستانی که ممکن بود بخواهند هدیه‌ای برایم بخرند پیام دادم که امسال همه هزینه ها و کادوهای نقدی تولدم را به غزه خواهم داد.

اغلب دوستان و اعضاء خانواده همانطور که خواسته بودم هدیه خود را به صورت نقدی پرداخت کردند به جز مادر گرامی که تصمیم گرفته بود با هدیه «النگو» حسابی بترکاند!

النگوی مذکور!
النگوی مذکور!

احتمالا می‌توانید حس خوب من را وقتی هدایایی بالغ بر 40 میلیون تومن را (بخش بیشترش همان النگو بود) به مقاومت هدیه دادم تصور کنید. امیدوارم شادی و حس خوب آن لحظه را بارها تجربه کنید.

توجه: نوشتن این بخش فقط و فقط از بابِ ترویج و تشویق انجام شد.


«آن چیز دیگر...»

روز تولدم برای مسعود نوشته بودم تنها دستاورد من در زندگی دوستی‌هایم بوده است. البته که او هم با همان دک و پوزِ موفقِ همه چیز تمامش حرف‌هایی زد مبنی بر اینکه همین دوستی، مهم ترین دستاورد است و زندگی شخصی و فردی خیلی مهم‌‌تر و بزرگ‌تر از زندگی کاری و موفقیت‌های آن‌چنانی است و از همین شعارها که همه‌ی ما خیلی اوقات بهم تحویل می‌دهیم؛ ردیف کرد!

اما...

دور از تمام آن لحظات ناخوشایندی که بابت نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها خودم را سرزنش می‌کنم؛ حاضر نیستم دوستی‌هایم و دوستانم را با بسیاری از موفقیت‌های مادی و معنوی دیگران و تقریبا به هیچ قیمتی عوض بکنم. دوستانی که واقعا نمی‌دانم چرا با من دوستی می‌کنند و چطور آدمی مثل من را با همه ضعف‌ها، نشدن‌ها و نخواستن‌هایش دوست دارند... فقط می‌دانم آن‌ها بی‌شائبه مهر می‌ورزند چون انسان‌های فوق العاده‌ای هستند.

چند روز قبل از تولدم «مرضیه» که دلش طاقت نیاورده بود تا دیدنم صبر کند؛ عکس هدیه‌ام را برایم فرستاد:

تابلو نقاشی همراه با آینه!
تابلو نقاشی همراه با آینه!


شاید باید توضیح بدهم که «پروانه» یک جورهایی نماد من محسوب می‌شود. تقریبا همه دوستانم حواسشان هست که وقتی به من کادو می‌دهند یک جایی از آن پروانه داشته باشد!! آنقدر این کار تکرار شده که حس می‌کنم تنها آدمی که در جهان حق دارد از نماد پروانه استفاده کند؛ من هستم!! (همینقدر جوگیر) البته در همین ماه با کلیپ تولدی که «س» زحمتش را کشیده بود حالم واقعا پروانه‌ای شد.

  • چطور یک نفر می‌تواند ما را اینقدر بشناسد؟
  • چطور یک نفر می‌خواهد ما را اینقدر بشناسد؟
  • چرا کسی به خودش این زحمت را می‌دهد؟
  • چقدر از این شناختن‌ها واقعی است؟

چرا، چطور، کی، چگونه‌های مختلف در ذهنم ردیف شدند تا شاید حسی را که بدیهی است نام گذاری کنم؛ نکردم! خیلی ساده پذیرفتمش...
«دختر مهتاب» هم حسابی غافلگیرم کرد. دقیقا وقتی مدت‌هاست نیستی؛ انتظار نداری کسی حواسش به بودنت هم باشد. مثل آقای «والی سیچانی» که همان اول آذز و بعد چهاردهم ماه شگفت زده‌ام کرد؛ هرکدام به طریقی!



مسائل مهم :

از آنجایی که معتقدم: «ناامیدی دشمن اصلی است.» این اعتقاد راسخ را نیز دارم که انتشار نا‌امیدی «گناه اصلی» به شمار می‌رود. پس اگر ننوشتم نه اینکه چیزی برای نوشتن نبوده بلکه بخش عمده‌ای از آنچه در این روزها حس می‌کردم و با آن مواجه بودم آمیخته به درد و سیاهی ناامیدی بود.


اما همیشه به یاد ویرگول و اهالی آن بودم... آقای محسنی،دختر مهتاب،زهرا بانو، نیلوفر، ارمیا، کریپتون، زینب، خانم دهقانی، نگین اصل، جوجه تیغی، سید مهدار، مجنون لیلا،حتی سفیر پاکی که زیاد نوشتنم را چشم زد، پاییز خارج نشین، ستاره عزیز دل، روانویس که هنوز سوالات روان شو اش را جواب نداه ام، بانو خمول، وافیم، مارشمالو، حسین، همراز و دیگرانی که اسمشان در ذهن و قلبم ثبت است.... امیدوارم نبودن‌ها و نخواندن‌هایم را به حساب بی‌وفایی و بی‌توجهی نگذارید.

یک نما از استرس و شرایط اغلب روزهای این دوماه
یک نما از استرس و شرایط اغلب روزهای این دوماه